🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه اما وقتی جوابشو ندادم ، کم کم دیگه خبری ازش نشد. مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون ، سعی میکرد حالمو بهتر کنه. امّا من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️ نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم 😔 سعید منو نابود کرده بود ... حال بد خودم کم بود ، بابا هم با دیدن نمره هام شدیداً دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد ... برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم. استادم یه پسر بیست و هفت ، هشت ساله بود. خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅ بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست ... اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم ...🔥 از جلسه هفتم هشتم بود که کم کم خودمونی تر از قبل شد... - درس امروز یکم سنگین بود ، میخوای یکم استراحت کنیم ترنم خانوم؟ - برای من فرقی نداره. اگر میخواید میتونیم این جلسه رو تموم کنیم تا شما هم برید به کارای دیگتون برسید. -من که کاری ندارم. یعنی امروز جای دیگه ای قرار نیست برم ... راستش احساس میکنم خیلی گرفته ای! میشه بپرسم چرا؟ - فکرنمیکنم نیازی باشه خارج از درس صحبتی داشته باشیم آقای ناظری! 😒 - بگو بهزاد! چقدر لجبازی تو خوشگل خانوم ... - بله؟؟ 😠 - چیز بدی گفتم؟ من با شاگردام معمولاً رابطه ی دوستانه تری دارم ... ولی تو خیلی بداخلاقی ... و از همه هم جذاب تر 😉 - مثل اونا هم خرررر نیستم... پاشو برو بیرون😠 - چرا اینجوری میکنی؟ 😳 مگه من چی گفتم؟؟ - گفتم برو بیرووووون ... من نیازی به استاد ندارم. خوش اومدی 😡 - متأسفم برات ... هرکس دیگه ای جای من بود یه بلایی سرت میاورد، حیف که پدرت با عموم دوسته ..... دختره ی وحشی ... 😒 شب که بابا برگشت خونه دوباره یه دادگاه تشکیل داد تا یه جریمه جدید برام مشخص کنه ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay