🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°
🦋°🌱•🕊
📘رمانعاشقـانهمـذهـبی :
#او_را
🖌 به قلم : محدثهافشاری
🌱
#قسمت_شصت_پنجم
بازم برگشتم اینجا !
همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه !
حتی بهتر از اون ...❣️
نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم ...!
یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم !
هیچ چیز عجیبی نداشت
هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه
امّا میشد !!!
از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت
امّا خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم
برام راحت بود !
نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه ،
نه میز ناهار خوری ،
نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی ،
نه استخری داشت و نه ...
حتی تلویزیون هم نداشت !!
امّا با تمام سادگی و کوچیکیش ،
چیزی داشت که خونه ، نه بهتره بگم قصر
قصر ما نداشت ...!
و اون چیز ...
نمیدونستم چیه !!
فکرم رفت پیش اون
چرا این کارا رو میکرد؟
من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم
اما ..
واقعا از کاراش سر در نمیاوردم !
خسته بودم! روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم !
رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم !
خیلی جای سفتی بود !!
امّا طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم 😴
با دیدن مامان و بابا از جا پریدم !! 😥
چشمای مامان از گریه سرخ شده بود
و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید ! 😢
آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم امّا بغلشونو باز کردن ...
یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون،
امّا درست وقتی که خواستم بغلشون کن
هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن !!!
با ترس و وحشت از خواب پریدم 😰
قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود ...! 😭
بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم !
وای ...
فقط یه خواب بود !
همین !
امّا دلم آشوب بود
ساعتو نگاه کردم !
هفت صبح بود ... 🕖
فکر مامان ، بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود !
سعی کردم بهشون فکر نکنم !
با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن
یاد اون افتادم !!
وای !
حتما تو این سرما ، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده !!
پتوها رو از روی زمین جمع کردم
با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن 😐
سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ، روی هم بچینمشون !
همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در
امّا هیچکس تو ماشین نبود !
سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده !
خلوت خلوت بود
فکرم هزار جا رفت ... 😰
یعنی این وقت صبح کجاست ؟!
نکنه حالش بد شده !؟
نکنه اتفاقی براش افتاده !؟
نکنه ....؟!
با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم
سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن
صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید !
امّا کسی جواب نداد !!
دلم آشوب شد ...
بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد !
نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم !
با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد !
ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد !
- سلام صبحتون بخیر !
چرا اینجایید ؟
- سلام ...
تو ماشین نبودین ،
ترسیدم
- ترسیدین؟؟ 😳
از چی؟
- خب گفتم شاید حالتون بد شده ...
دو شب تو این سرما ، تو ماشین ..
- وای ببخشید
قصد نداشتم نگران ... یعنی بترسونمتون ...!
بعد نماز خوابم نمیومد ، ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم
- دستتون درد نکنه ...!
ممنون
ببخشید که ...
ولی حرفمو خوردم !
کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود !
- پس شما هم بیاید داخل! صبحونه بخوریم ...
- نه ممنون !
من خوردم !
شما برید تو ، من همینجا منتظرتون میمونم
بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون !
سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم !
برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم !
پشتمو نگاه کردم !
نبود !
فقط در رو بسته بود ...!
نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم!
برام غیرعادی بود !!
خصوصاً از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد ، اعصابم خورد میشد !!
هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم .
یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم
اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم !
هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم ، نشد ...
با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم !
🕊ادامه دارد ....
•🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊
📚
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌کپیرمانازرمانکدهمذهبیبیاجازهجایزنیست❌
↪️ قسمتاولدیگررمانهاوpdfرمانهایما👈
@repelay