📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بازم برگشتم اینجا ! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه ! حتی بهتر از اون ...❣️ نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم ...! یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم ! هیچ چیز عجیبی نداشت هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه امّا میشد !!! از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت امّا خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم برام راحت بود ! نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه ، نه میز ناهار خوری ، نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی ، نه استخری داشت و نه ... حتی تلویزیون هم نداشت !! امّا با تمام سادگی و کوچیکیش ، چیزی داشت که خونه ، نه بهتره بگم قصر قصر ما نداشت ...! و اون چیز ... نمیدونستم چیه !! فکرم رفت پیش اون چرا این کارا رو میکرد؟ من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم اما .. واقعا از کاراش سر در نمیاوردم ! خسته بودم! روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم ! رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم ! خیلی جای سفتی بود !! امّا طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم 😴 با دیدن مامان و بابا از جا پریدم !! 😥 چشمای مامان از گریه سرخ شده بود و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید ! 😢 آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم امّا بغلشونو باز کردن ... یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون، امّا درست وقتی که خواستم بغلشون کن هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن !!! با ترس و وحشت از خواب پریدم 😰 قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود ...! 😭 بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم ! وای ... فقط یه خواب بود ! همین ! امّا دلم آشوب بود ساعتو نگاه کردم ! هفت صبح بود ... 🕖 فکر مامان ، بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود ! سعی کردم بهشون فکر نکنم ! با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن یاد اون افتادم !! وای ! حتما تو این سرما ، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده !! پتوها رو از روی زمین جمع کردم با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن 😐 سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ، روی هم بچینمشون ! همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در امّا هیچ‌کس تو ماشین نبود ! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده ! خلوت خلوت بود فکرم هزار جا رفت ... 😰 یعنی این وقت صبح کجاست ؟! نکنه حالش بد شده !؟ نکنه اتفاقی براش افتاده !؟ نکنه ....؟! با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید ! امّا کسی جواب نداد !! دلم آشوب شد ... بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد ! نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم ! با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد ! ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد ! - سلام صبحتون بخیر ! چرا اینجایید ؟ - سلام ... تو ماشین نبودین ، ترسیدم - ترسیدین؟؟ 😳 از چی؟ - خب گفتم شاید حالتون بد شده ... دو شب تو این سرما ، تو ماشین .. - وای ببخشید قصد نداشتم نگران ... یعنی بترسونمتون ...! بعد نماز خوابم نمیومد ، ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم - دستتون درد نکنه ...! ممنون ببخشید که ... ولی حرفمو خوردم ! کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود ! - پس شما هم بیاید داخل! صبحونه بخوریم ... - نه ممنون ! من خوردم ! شما برید تو ، من همینجا منتظرتون میمونم بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون ! سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم ! برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم ! پشتمو نگاه کردم ! نبود ! فقط در رو بسته بود ...! نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم! برام غیرعادی بود !! خصوصاً از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد ، اعصابم خورد میشد !! هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم . یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم ! هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم ، نشد ... با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay