: غرور زیرچشمی داشتم بهش نگاه می کردم و توی ذهن خودم کلنجار می رفتم تا یه راه حلی پیدا کنم … که یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا … مکث کوتاهی کرد … مشکلی پیش اومده؟ … بدجور هول شدم و گفتم نه … و همزمان سرم رو در رد سوالش تکان دادم … اعصابم خورد شده بود … لعنت به تو کوین … بهترین فرصت بود … چرا مثل آدم بهش نگفتی؟ … داشتم به خودم فحش می دادم که پرید وسط افکارم … – منم اوایل خیلی با عربی مشکل داشتم … خندید … فارسی یاد گرفتن خیلی راحت تر بود … – نخند … سفیدها که بهم لبخند می زنن خوشم نمیاد … هیچ سفیدی بدون طمع، خوش برخوردی نمی کنه … جا خورد ولی سریع خنده اش رو جمع کرد … سرش رو انداخت پایین … چند لحظه در سکوت مطلق گذشت … – اگر توی درسی به کمک احتیاج داشتی … باعث افتخار منه اگر ازم بپرسی … – افتخار؟ … یعنی از کمک کردن به بقیه خوشحال میشی؟… منتظر جوابش نشدم … پوزخندی زدم و گفتم … هر چند … چرا نباید خوشحال بشی؟ … اونها توی مشکل گیر کردن و تو مثل یه ابرقهرمان به کمک شون میری … اونی که به خاطر ضعفش تحقیر میشه، تو نیستی … طرف مقابله … – مایه افتخاره منه که به یکی از بنده های خدا خدمت کنم… همون طور که سرش پایین بود، این جمله رو گفت و دوباره مشغول کتاب خوندن شد … ولی معلوم بود حواسش جای دیگه است … به چی فکر می کرد؛ نمی دونم … اما من چند دقیقه بعد شروع کردم به خودم فحش دادن … و خودم رو سرزنش می کردم که چطور چنین موقعیت خوبی رو به خاطر یه لحظه غرور احمقانه از دست داده بودم … می تونستم بدون کوچیک کردن خودم … دوباره دفتر رو ازش بگیرم … اما … همین طور که می گذشت، لحظه به لحظه اعصابم خوردتر می شد … اونقدر که اصلا حواسم نبود و فحش آخر رو بلند… به زبون آوردم … – لعنت به توی احمق … سرش رو آورد بالا و با تعجب بهم خیره شد … با دست بهش اشاره کردم و گفتم … با تو نبودم … و بلند شدم از اتاق زدم بیرون 📚 @rommanekhoobe