#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهاردهم
در حال جر و بحث با هم بودیم که خانم
حسینی تلفنش تموم شد گفت: دخترهای گلم کار واجبی پیش اومده باید جایی برم اگر موافق باشید ادامه صحبت هامون رو بذاریم برای جلسه ی دیگه...
من لبخند ی زدم و گفتم: باشه خوبه فقط کی؟ لیلا گفت: خوبه فقط هروقت گفتید اینجا نباشه یه جای بهتر قرار بذاریم!
یه نیم نگاهی به لیلا کردم و به خانم
حسینی گفتم: منظور دوستم اینه که یه
فضای صمیمی تر چون اینجا یه خورده
فضاش سنگینه!
خانم حسینی در حالی که وسایلش رو جمع و جور میکرد با همون لبخند گفت: باشه حتما وقتش را هم انشاالله باهاتون هماهنگ می کنم خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ...
لیلا شال روی سرش رو شل کرد و
نفس عمیقی کشید و گفت: آخیش راحت شدیم...
گفتم: لیلا راحت شدیم!!!
گفت: آره دیگه تموم شد! چقدر بی خودی
استرس کشیدم ...
نگاهی بهش کردم گفتم: ولی حرفهای خوبی رد و بدل شد بعد نگاهی بهش کردم گفتم: البته ظاهرا در حد حرف بوده!
گفت: ببین نازی من اینقدر سوال دارم بی
جواب که هنوز خیلی مونده تا حجاب
رو بپذیرم ضمن اینکه من یه کم موهام
بیرون کلا که کشف حجاب نکردم به نظرمن مهم اینه دلت پاک باشه بقیش شعار دادنه!
گفتم با حرفهایی که امروز زده شد من احساس کردم باید بیشتر تحقیق کنم، لیلا نگاهی بهم کرد و گفت: باز فیلسوف شدی!
بریم تا خانم حسینی نیومده بیرون!
ازحرفش خندم گرفت گفتم: چیه نکنه هنوز ازش می ترسی!
گفت: تو این جماعت رو نمیشناسی...
نگاهی بهش کردم و گفتم: ولی لیلا واقعا
فکر نمی کردم این طوری برخورد کنه به
نظر خانم مهربونی می اومد خیلیم با
منطق... لیلا گفت: ساده ایی دختر میگم
این جماعت رونمی شناسی ... حالا بذار
دفعه دیگه ببین کجا و چه جوری ازمون
پذیرایی کنه اینجا محل کارش بود مجبور بود اینجوری باشه!
سوار ماشین شدیم لیلا دست انداخت
توی فرمون گفتم: لیلا کمربند! رعایت
قوانین یادت نره! با لبخند تلخی گفت: نازنین روزگار رو ببین از کجا به کجا رسیدیم...! گفتم اتفاقا داره جالب میشه! لیلا نگاهی بهم کرد و گفت تو دیوانه ایی دختر!
اون از پروژه ی امید اون از سعید حالا خانم حسینیم اضافه شده! بعد ادامه داد:
نازی جون این ره که می روی به ترکستان است...
لبخندی زدم و ترجیح دادم ساکت باشم
داشتم به صحبت های خانم حسینی فکر میکردم واقعا تا حالا چرا من از این زاویه نگاه نکرده بودم اگر قرار باشه حتی یک نفر بزنه زیر قوانین چه بلوایی میشه!
ولی لیلا می گفت من یکم از موهام
بیرونه که چیزی نمیشه !شاید راست
میگه ! اینکه آدم دلش فقط پاک باشه آیا
دلیل میشه هر کاری بکنه؟ در همین
افکار بودم که لیلا ضبط ماشین رو زیاد
کرد و گفت: از هپروت بیا بیرون نازنین
خانم بریم رستوران حالمون عوض
بشه ؟ هنوز حرفش تموم نشده بود که
یکدفعه ماشین چنان تکان خورد که
گفتم چپ کردیم!
خداروشکر کردم کمربند بسته بودیم به
سختی پیاده شدیم لیلا گفت: نازی
خوبی!؟ سری تکون دادم یعنی اره...
لیلا رفت سراغ ماشین عقبیه آقا با
پیشونی زخمی پیاده شد ولی حالش
خوب بود گفت خانما ببخشید لیلا شروع کرد به داد زدن! مرد حسابی زدی ماشین رو داغون کردی حالا میگی ببخشید!!
تا لیلا مشغول جر و بحث بود و کلی آدم
دورش جمع شدن من زنگ زدم پلیس
راهنمایی رانندگی، یه ربعی گذشت و
پلیس اومد آقاهه رو جریمه کرد خلاصه
اعمال قانون شد و قرار شد خسارت
ماشین ما رو هم بده...
نمی دونم توی اون لحظات لیلا به ماشینش که الان داغون شده بود فکر میکرد یا به بی فکری و بی قانونیه اون آقایی که زده بود به ماشین!!! ولی من به این فکر میکردم رعایت نکردن قوانین چه ضربه هایی که نمی زنه چه بسا اگر ما کمر بند نبسته بودیم معلوم نبود با این شدت ضربه زنده میموندیم یا نه....
نویسنده:
#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2735🔜