داستانکی در خیال دوستی ایرانی ، از فاجعه ی بمباران غزه؛ عنوان داستانک: دوچرخه ای برای اسماعیل بوی نان تازه در خانه میپیچد، اسماعیل خواب و بیدار در تشکش غَلت میزند.خواهرش ساره اما ،وقت خروس خوان ، پیش از بیدار شدن مادرشان بیدار است. حالا دارد با سلیقه ی دخترانه اش روبان های رنگی ای را در کیسه ای می گذارد . مادر اجازه ی رفتنش را میدهد و ساره باشادی و هیجان به سمت کوچه می دود. ‌کوچه ها رایکی پس از دیگری میگذراند .هر از گاهی همسایه ای با اشاره دست به "دختر ابو اسماعیل "سلامی میکند. یکی از همسایه ها جلویش را میگیرد؛ _کجا میروی این وقت صبح؟ صبحانه خورده ای؟ _نه نخوردم.کار مهمتری دارم عمو.راستی وقت ناهار برایتان نان می آورم. پیرمرد سری تکان میدهد و لبخندی به رویش میزند.. و ساره باز هم می دود. نفس کم می آورد دست به زانو میگیرد.فقط چند قدم مانده به خرابه . نگاهی به درون خرابه میاندازد ،آرزو میکند کاش دوچرخه را انقدر دور نبرده بودند. الان که دوستانش همراهش نبودند می ترسید برود داخل خرابه ، آخر اسم آنجا را "خرابه ارواح " گذاشته بودند. کاش برادرش بود ، اگر بود زود شیر می شد و با شجاعت می رفت داخل‌. بالاخره می رود تو ،کمی می ترسد ،ولی نه زیاد...قدمهایش را بسمت دوچرخه تند تر می کند،دوچرخه را با رضایت نگاه میکندو از میان علف های بلند و هرز باغچه ی آن خانه خرابه میکشدش بیرون... از آنجا که بیرون می آید اول با دستمالی که در جیبش گذاشته بود دوچرخه را کمی تمیز میکند و بعد دانه دانه روبان هارا از کیسه می آورد بیرون و با دقت به دسته های کناری دوچرخه گره میزند. دوچرخه مانند اسب سفید شاهزاده ها شده ..زیبا و برّاق... از درخشش دوچرخه چشمانش برق میزند... دلش ضعف میرود ، بوی نان خیالیِ داغ در تنور را تصور میکند...دهانش آب میفتد.. برای بار هزارم واکنش اسماعیل وقتی دوچرخه را ببیند خیال میکند ؛ (اسماعیل چشم گشاد میکند ، آرام به سمت من و مادر که پشت دوچرخه ایستادیم می آید ،اول دستی به روی بدنه دوچرخه و بعد فریاد بلندی از خوشحالی میزند.!) ساره سوار دوچرخه میشود و تند تند پا میزند به سمت خانه... اسماعیل با چشمان نیمه باز سر سفره صبحانه صبحانه نشسته .آن روز سفره بسیار رنگین است.مادر چند نان گرم را درون پارچه میپیچد برای عمو مُخلص،چند نان هم در گوشه ای از سفره میگذارد و پارچه ی سفره را رویش میکشد تا خشک نشوند...تکه ای هم میدهد به اسماعیل و او هم میچپاند در لپش. ناگهان صدایی مهیب میاید ،آسمان آبی غزه خاکستری میشود،مردم در خانه هایشان، در کوچه ،مغازه یا هرکجا ک هستند بسوی صدا برمیگردند. مادرزیرلب ذکری میگوید ‌.اسماعیل خشکش زده ..با نگاهش پنجره ی خانه را میبیند دودی غلیظ کمی ان طرف تر در آسمان پخش شده.. به فرار پرندگان از توده ی دود وغبار نگاه میکند. صدای همهمه و فریاد همسایه ها می آید. مادر نمیخواد وحشتش را بروز دهد نباید بگذارد ترس به دل بچه ها راه پیدا کند ...با پاهایی لرزان میرود در اتاق صادق و سراسیمه نوزاد را بغل میکند.به اسماعیل اشاره میکند ؛ _برو ببیین چه شده!یاالله اسماعیل همانطور که نان در دهانش قلمبه شده از خانه بیرون میزند، به دنبال دیگر بچهای محل که خودشان هم نمیدانند کجا میروند،میدود.بچه ها می ایستند ، اسماعیل هم می ایستد. چند نفر کمی دورتر به آوار اشاره میکنند .اسماعیل هم نگاهش میرود به همان سو....به همان خانه ی خرابه که چند وقتی بود برای بازی با خواهرش و دوستانشان آنجا میرفتند ...باد می وزد و چند روبان سبز و آبی و صورتی از زیر دیوار های همان خانه خرابه می آید بیرون و در هوا می رقصد..... دست خاکی و ظریفی از زیر آن آجرها مشخص است. اسماعیل چشم گشاد میکند،آرام به سمت ویرانه میرود ، آجرهارا کنار میزند، بدون کمک کسی آجر ها راهل میدهد آن طرف تر .... و آنوقت جسم کوچک دختری بر رکاب دوچرخه شبیه به شاهزاده ای سوار بر اسب سفید نمایان میشود... اسماعیل فریادی از غم میزند...از شدت هق هق گریه اش ، نان گرم تنوری از دهانش بیرون می پرد .صورتش را سیل اشک پوشانده .صورت پسری خیس از اشک است ‌ولی کسی متوجه اش نیست ،هر کس میان ویرانه ای به دنبال عزیزانش میگردد... .کبوترهای سفید در گوشه کنار باغچه ی خرابه افتاده اند که فقط میشود از پر های سفیدشان تشخیصشان داد... صدای مهیب دیگری می آید،این بار پرنده ای نمی پرد ، پرنده ای هم نمی میرد ، در خانه اسماعیل پرنده ای نبود...دو فرشته بود... تنور خاموش میشود.سفره صبحانه پر از خاک میشود.نان های تازه خشک میشوند ‌و اسماعیل هم...اسماعیل هم... تنها میشود.تنهای تنها...... مهر ۱۴۰۲ بهاره کمیجانی/۱۳ساله این داستانک رو دختر ۱۳ ساله ام نوشت...