باران باران که میبارد...همیشه یاد تو می افتم..یاد تو، یاد چشم های پرفروغت... یاد نوجوانیم و آنهمه عشق...باران مرا یاد تو می اندازد، حتی با اینکه سالها از رفتنت گذشته... نمیدانم چرا؟ فلسفه اش را نمیدانم...اینکه از کجا این حس شروع شد را یادم نیست..الان که فکر میکنم با خودم میگویم شاید چون باران در عمق وجودش غمی را نشان میدهد.غمی که باعث شده ابر را به گریه دربیاورد و اسمش بشود باران و سرازیر شود بر سر دنیاو مردمش... وجه مشترک من و ابر ..گریه های ما بود...وقتی غمی عمیق قلبمان را چروک و زخمی کرد...آنوقت هردو گریه کردیم من برای تو و ابر برایِ.... باران مرا یاد تو می اندازد..یاد ازدست دادنت..و یاد گریه های دلتنگی و غم برای رفتن تو... آدم ها میروند بجایی که باید بروند..آنجا که تا ابد ،قرارِ زندگی و جاودانگی دارند...اما آنها که هنوز نرفته اند با دلتنگی و یادها چه کنند؟ با عطرها و خاطره ها چه کنند؟ با بوی باران و خاطره ی چشم ها چه کنند؟ هر باران باز تورا بیادم می آورد و تمام آن روزها و شب های بی قراری و دلتنگی و... بمن بگو با گریه ی ابرها چه کنم؟ با باران چه کنم؟.... (از دل برآمده درشبی بارانی) ۱۴۰۳/۲/۱۸