🍀🍀ازخاطرات بچگی هام..🍀🍀🍀 لاک پشت امانتی: ..بچه که بودم فکرمیکردم دامپزشک میشوم، ازبس که حیوانات را دوست داشتم... مستندهای مختلف درباره ی حیوانات رادرتلویزیون دنبال میکردم و وقتی برای تفریح به  صحرا وجنگل میرفتیم یکسره به دنبال گونه های مختلف حشرات ،علفها و درختها و زیر سنگ هارا میگشتم... خوب یادم است کلاس پنجم بودم که هم کلاسیم طاهره گفت که دوستش یک لاکپشت کوچولو دارد...دیگر از ذوق دیدن لاک پشت روز وشب نداشتم هر روز به کلاس که میرسیدم میرفتم سروقتِ طاهره و ازلاکپشت جونی میپرسیدم ...که چطوره ..چکارمیکنه.. چی میخوره ..بزرگ شده یا نه... و طاهره هم با آب وتاب برایم تعریف میکرد و قند توی دلم آب میشد... طاهره قول داده بود لاکپشت جونی را چندروزی برایم امانت بگیرد ببرمش خانه خودمان بهش کاهو بدهم و باهاش بازی کنم...چرا بهش میگفتم جونی؟ چون فکر و ذهن و عشق و دوق و همه چیزم شده بود این لاکپشت و دیدنش... روزها گذشت و طاهره بالاخره لاکپشت جونی را آورد مدرسه... توی یه پلاستیک بزرگ گذاشته بودش. هیچ کس نباید میفهمید، بچه ها اگرمیدیدندش و به خانم معلم خبرمیدادند واوِیلا بود! لحظات پراضطرابی برای من وطاهره گذشت تا زنگ آخر بخورد ومن با یک نفس راحت پلاستیک سیاهی که لاکپشت توی آن بود رابگیرم وبرم توی سرویسم...بماند که در تمام ساعتهایی که مدرسه بودیم لاکپشت جونی چقدر تقلا کرده بود و تکان تکان خورده بود و دلِ من و طاهره هُرّی ریخته بود که نکنه کسی متوجهش بشه.... مامان میدانست قراره لاکپشت را به خانه ببرم ولی خیلی موافق نبود و میگفت کثیف است وجایش توی خانه نیست اما ازآنجاکه همیشه درکم کرده، نه نگفت و گذاشت که حس لاکپشت داشتن راتجربه کنم... اولش که توی خانه از پلاستیک درش آوردم همه مون دورش جمع شدیم وبا تعجب نگاهش کردیم.‌‌.مامان و من و سه تا خواهرم... چقدر زشت بنظرم آمد..اما نگفتم زشته..وچقدر بوی بدی میداد ولی نگفتم چون میترسیدم مادرم بگوید پس برش گردان..لاکپشتِ امانتی سرش را آرام از لاکش بیرون میاورد و دست وپاهای فلس دارش او را باآن لاک سنگین این طرف و آن طرف میکشاند.. کاهو میخوردوگاهی سیب..تویِ تشت آب می انداختمش با مظلومیت وچشمهای گردش نگاهمان میکرد. خودش راجمع می کرد..لاکپشتِ آبی نبود بیچاره..مستاصل میشد که در تشت اب چکار باید بکند... چندروزی گذشت و نه طاهره میگفت که لاکپشت را بَرِش گردانم و نه دوستش..راستش دیگه خسته شده بودم ازش..از بوی بدش..از زشتیش..حالم بهم میخورد..غذانمیتونستم بخورم..ولی بکسی نگفتم ..غرورم جریحه دارمیشد... یکروز به طاهره گفتم از غذاخوردن افتادم..میگفت یعنی چی؟؟میگفتم ازغذاخوردن افتادم دیگه..ونمیفهمید یعنی چه و منم زورم میامد توضیح بدم... مادرم باتمام درکش دیگراز لاکپشت عاریتی خسته شده بود ..خودم هم بیشتر! یکشب رفتیم مهمانی و وقتی برگشتیم لاکپشت عاریه ای من نبود...واقعا نبود! نمیدانستم خوشحال باشم که دیگرمیتوانم لقمه ای غذابخورم یا ناراحت باشم که امانتِ مردم راچه کنم؟!اهلِ خانه بسیج شدند و دنبالش گشتیم ولی لاکپشت جونی پیدانشد... دوسه روزی به طاهره چیزی نگفتم و او هم که چیزی نمیگفت ...تا اینکه یکروز که از مدرسه برگشتم لاکپشت امانتی کوچکم را سرجایش دیدم دویدم پیش مادرم و گفتم لاکپشت برگشته ...و مادرم گفت که آن را پشت پشتی پیداکرده...سه روز پشت پشتی بودواصلا بفکرمان نرسیدکه ممکن است آنجاباشدمادرم که میخواست پشت پشتی راجارو بزند دیده بود‌ش .دیگرصبرنکردیم شب که پدرم آمدلاکپشت امانتی را بردیم در خانه ی طاهره اینا ،تحویلش دادیم....نمیتوانم حسم را بعد از رفتن لاکپشت بگویم..حسی شبیه به سبکی و خلاصی..... نمیدانم ولی شاید اگر آن سالها لاکپشت جونی رابخانه نیاورده بودم الان دامپزشک بودم! @Poursaeid66415