امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_22
امید: رویا به مامان گفتی ماجرای رعنا رو دیگه؟
رویا: اولن رعنا نهُ رعنا خانم یا خانم راد زود پسر خاله نشو داداش😂
دومن خیر
امید: به مامان نگفتیییی😐
رویا: خیلی ریلکس گفتم: خیرررر
دست خودتو میبوسه بپر برو بگو بدوو😌👌🏻😂
ـــــــــــ
امید: مامان میشه حرف بزنیم؟
زینب: به پشت سر امید نگاه کردم که رویا داشت دستاشو تکون میداد... با پانتومیم حلقه ای رو تو دست چپش نشون داد... تا اخر ماجرارو رفتم...
رو به امید گفتم: جانم؟
امید: نفس عمیقی کشیدم، آب دهنمو قورت دادمو گفتم: من میخوام ازدواج کنم و بعدش هووووووووف😪
زینب: لبخندی زدمو گفتم: میدونم😌
امید: می.. میدونستید😳
زینب: چشم دوختم به رویا و خندیدم😂
امید: برگشتم تا پشت سرمو ببینم
رویا: تا امید برگشت واسش دستتکون دادم و زدم زیر خنده😂👋🏻
امید: عجبا، تو که گفتی، نگفتی😐😂
رویا: درسته گفتم، نگفتم، ولی در اصل گفته بودم😂
ــــــــــــــــــــ
آرزو: رفتم بیرون بخشی از داروهای بابا که نگرفته بودیمشون رو بگیرم...
چون نزدیک بود ماشینو نبردم..
یهو اسماعیلی جلوم سبز شد...
فرزاد: سلام 😅
آرزو: بدون اینکه جواب بدم از کنارش رد شدم...
فرزاد: آرزو
با کمی مکث گفتم: خانم
آرزو: بازم محل ندادم و راهمو ادامه دادم
فرزاد: تروخدا وایسید
آرزو: کی به شما آدرس مارو داده😡
فرزاد: با من ازدواج میکنید
آرزو: 😳
جواب سوال منو بدید... کی بهتون آدرسمونو داده
فرزاد: شما جواب سوال منو بدید!
آرزو: خیررررر و دوباره رفتم...
فرزاد: اههههه😓
ـــــــــــــــــ
آرزو: همه دارو هارو خریدم...
داشتم به اسماعیلی فکر میکردم دوباره جلوم سبز شد...
ای بابا اقا مگه نگفتم برید... جواب من...
فرزاد: پریدم وسط حرفش وگفتم: الان نگید.. یکم فکر کنید..
آرزو: فکر کردن نمیخواد اقا جواب من منفیه
الانم بفرمایید الان یکی مارو میبینه...
از خیابون رد شدمو رفتم اونور
فرزاد: بدون اینکه نگاهی به اینور و اونور کنم راه افتادم سمت آرزو خانم...
دیدم یه موتور به سرعت داره به سمتم میاد... آخخخخ
آرزو: یه صدایی اومد، برگشتم سمت صدا.. اسماعیلی پخش زمین شده بود..
به سرعت رفتم کنارش...
آقای اسماعیلی... آقا فرزاد...
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ