«رمـانـــــ گــانــدویـــی»
امنیت🇮🇷 #فصل_6 #پارت_27 چند روز بعد::: آرزو: رفتم پیش مامان تا باهاش صحبت کنم... مامان میشه حرف
امنیت🇮🇷 روژان: وای خدا، چجوری به رسول بگم🤦🏻‍♀😐 دیدم داره میره تو اتاق که طبق معمول گزارش هارو بنویسه...دیدم بهترین فرصته یه چایی ریختم و رفت تو اتاق... اهم اهم رسول: برگشتم به سمت صدا... بَه روژان خانوم... روژان: چایی رو گذاشتم رو میز::: بفرمایید رسول: دستت درد نکنه♡ روژان: با لبخند مسخره و ضایعی داشتم رسولو که چایی میخورد نگاه میکردم... رسول: چیزی شده؟ 😂 روژان: واسه آرزو خاستگار اومده... رسول: لبخند تلخ و احساسی زدمو گفتم: کیه؟ آرزو: هم دانشگاهیش... مامانش امروز زنگ زد و واسه فردا شب قرار شد بیان... رسول: فرداشب زود نیست🤨 روژان: مادرش گفت، منم تو رودرواسی گیر کردمو قبول کردم ـــــــــــ شب ـــــــــــ روژان: آرزو اومدنا.... حاضری؟(منظورش لباسو ایناست...) آرزو: آ... آر... آره مامان.... روژان: خوبی؟ آرزو: خ.. خو...بم روژان: فک نکنما! مطمعنی خوبی آرزو: خوبم ماما... مامان.... ف... فقط...ا...استرس... دارم.. ــــــــ اومدن توـــــــ روژان: سلام خوش آمدید.. ژینوس: سلا..... با دیدن چهره هاشون خشکم زد.... یع.. یعنی... یعنی... همونان... خودمو جمع و جور کردمو گفتم: سلام مچکر ـــــــ اومدن تو و نشستن ـــــــ فرزاد: مامان تو شک بود و به یه گوشه خیره بود...بابای آرزو از کار مامان متعجب بود... با اومدن مادر آرزو، مامان به خودش اومد... رسول: خب آقا فرزاد... از خودت بگو مدرکتون چیه؟ شغلتون چیه؟ فرزاد: فوق لیسانس حسابداری دارم توی یه شرکت هم مشغلول به کارم رسول: ماشین و خونه هم دارید؟ فرزاد: بله.. رسول: بسیار عالی... ژینوس: عروس خانم نمیخوان چایی بیارن؟ پ.ن¹:.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫 به کپی رمان راضی نیستم🚫 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ