امنیت🇮🇷
#فصل_6
#پارت_28
روژان: وای خدا، چجوری به رسول بگم🤦🏻♀😐
دیدم داره میره تو اتاق که طبق معمول گزارش هارو بنویسه...دیدم بهترین فرصته یه چایی ریختم و رفت تو اتاق...
اهم اهم
رسول: برگشتم به سمت صدا...
بَه روژان خانوم...
روژان: چایی رو گذاشتم رو میز::: بفرمایید
رسول: دستت درد نکنه♡
روژان: با لبخند مسخره و ضایعی داشتم رسولو که چایی میخورد نگاه میکردم...
رسول: چیزی شده؟ 😂
روژان: واسه آرزو خاستگار اومده...
رسول: لبخند تلخ و احساسی زدمو گفتم: کیه؟
آرزو: هم دانشگاهیش...
مامانش امروز زنگ زد و واسه فردا شب قرار شد بیان...
رسول: فرداشب زود نیست🤨
روژان: مادرش گفت، منم تو رودرواسی گیر کردمو قبول کردم
ـــــــــــ شب ـــــــــــ
روژان: آرزو اومدنا.... حاضری؟(منظورش لباسو ایناست...)
آرزو: آ... آر... آره مامان....
روژان: خوبی؟
آرزو: خ.. خو...بم
روژان: فک نکنما!
مطمعنی خوبی
آرزو: خوبم ماما... مامان.... ف... فقط...ا...استرس... دارم..
ــــــــ اومدن توـــــــ
روژان: سلام خوش آمدید..
ژینوس: سلا.....
با دیدن چهره هاشون خشکم زد.... یع.. یعنی... یعنی... همونان...
خودمو جمع و جور کردمو گفتم: سلام مچکر
ـــــــ اومدن تو و نشستن ـــــــ
فرزاد: مامان تو شک بود و به یه گوشه خیره بود...بابای آرزو از کار مامان متعجب بود... با اومدن مادر آرزو، مامان به خودش اومد...
رسول: خب آقا فرزاد... از خودت بگو
مدرکتون چیه؟ شغلتون چیه؟
فرزاد: فوق لیسانس حسابداری دارم
توی یه شرکت هم مشغلول به کارم
رسول: ماشین و خونه هم دارید؟
فرزاد: بله..
رسول: بسیار عالی...
ژینوس: عروس خانم نمیخوان چایی بیارن؟
پ.ن¹:....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن رمان بدون عضوت حرام است🚫
به کپی رمان راضی نیستم🚫
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ