🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#داستان
#بخش_سوم
"چشات رو درویش کن"
پیرمرد سرش را پایین انداخت و گفت:
"من به هیچی نگاه نمیکردم"
در واقع از پیرمرد میخواست که بهش نگاه هیز نداشته باشد. بعد هم شروع کرد با پیرمرد صحبت کردن.
من هم مشغول خوردن اشترودل شدم و دیگر هیچ صدایی از آنها نشنیدم.
چند لحظه گذشت و سرم را بالا گرفتم. یک لحظه متوجه شدم یک جمله به پیرمرد گفت. تنها چیزی که شنیدم فحش بدی به روحانیت داد.
با ناراحتی سرم را پایین انداختم و فکر کردم اینکه چرا یک زنی با این سنّ باید اینطور فحش بده و علت این فحش رو متوجه نشدم.
به خانمِ نگاه کردم. خیلی عجیب بود. به سمت ما آمد و از حلما پرسید:
"این چه مجسمهای هست؟"
حلما گفت:
"نمیدونم. تا به حال بهش فکر نکردم"
خانمِ گفت:
"مگر در شهر قم زندگی نمیکنید؟"
حلما گفت:
"چرا اما تا به حال توجهی بهش نداشتیم" مجسمه به رنگ سیاه بود. روی سر مجسمه کلاهی که کاملاً شبیه کلاه اون خانمِ بود.
خانمِ به مجسمه اشاره کرد و گفت:
"قیافش شبیه آخوندهاست"
اینجا بود که نتوانستم آرام بگیرم. بهش گفتم: "اتفاقا شبیه خودت هست"
با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:
"شبیه من؟ کجاش شبیه منه؟"
حلما گفت:
"کلاهش رو نگاه کن"
پیرزن کمی با اخم و عصبانیت به من نگاه میکرد. باید تصمیمم را میگرفتم. با مهربانی بهش نگاه کردم و گفتم:
"چرا به آخوندها فحش میدهی؟ مگر جز این که اکثرشان قشر مظلوم و آرامی هستند؟ چه ظلمی در حق شما انجام دادهاند؟ جز این بوده که هر وقت بهشان نیاز داشتیم دستگیریمان میکردند و هوایمان را داشتهاند؟"
پیرزن به سمتم آمد. به من گفت:
"این کثافتا فقط بلدن صیغه بخونن"
یک لحظه میخواستم بگویم خُب صیغه چه اشکالی دارد؟! اما فوراً به ذهنم رسید شاید مسلمان نباشد و به خاطر همین از صیغه بدش میاد.
گفتم: "کی گفته آخوندها فقط صیغه میخونن؟ همون آخوندا شما رو محرمه همسرت کردن"
گفت: "همسرم به من خیانت کرده"
گفتم: "همسرت مگه آخونده؟"
گفت: "نه ولی همه میگن اینها آدمهای بدی هستند"
گفتم: کی میگه؟
گفت: همه
گفتم: "اگر منظورت شبکههای اینترنتی خارجی هست، خُب آنها که دشمن ما هستند. هیچ وقت حقیقت رو نمیگن"
نگاهی به من کرد و گفت: "نمیدانم"
بعد هم شروع کرد به درد و دل کردن.
گفت: "من از شیراز اومدم. دوتا پسر دارم و پول زیادی هم دارم. همسرم ولم کرده و رفته. پدرم روسی هست. مادرم شیعه"
پرسیدم: "چطور؟ در دین شیعه اجازه ازدواج با یک کافر رو نداریم!"
گفت: "توی اوضاعی بودند که مجبور شدند با هم ازدواج کنند"
گفتم: "خانم شما چه دینی داری؟"
گفت: "خودم هم نمیدونم شاید مسیحی باشم البته پدرم مرد با ایمان شد و در سن ۴۰ سالگی مسلمان شد"
از خانمِ خواستم کمی روسی برایمان صحبت کند. جملاتی گفت که اصلاً متوجه نشدم. خیلی شک کردم.
گفتم: "من هیچی نفهمیدم و شک زیادی دارم که اصلاً به زبان دیگهای صحبت کرده یا فقط صدا و آوایی از دهانش خارج شده"
دوباره شروع کرد به درد و دل کردن که یکدفعه یک خانم چادری به جمع ما اضافه شد که داشت پاکت پول میفروخت. به سمتم گرفت.
گفتم: "فقط کارت دارم قیمتش چنده؟"
گفت: "کارتخوان ندارم"
گفتم: "چقدر قشنگه"
یک دفعه خانم کلاه پوش گفت:
"کارت میخواهیم چیکار؟ به چه درد ما میخوره؟"
خانم چادری عصبانی شد و گفت:
"اینکه دارم با عزت و شرف کارت میفروشم و هزینههام رو در میارم بده؟ یا اینکه برم تن فروشی کنم؟"
به سرعت از پیش ما رفت. خانم کلاه پوش
فحشهای رکیک و زشتی بهش داد که خیلی من را ناراحت کرد. شروع کرد به ادامه درد و دل طوری که حتی اجازه نمیداد ما صحبت کنیم. مثلاً میگفت:
"دوتا پسر دارم به قد و قواره نوجوان. تنها دستشون گوشی هست و از تو شبکهها عکسهای بدی میبینند"
یکدفعه به ذهنم رسید و گفتم خانم عزیز! شما که دوست نداری پسرت از این شبکهها عکسهای بد ببینه چرا اطلاعاتت رو از این شبکهها میگیری؟ چرا فکر میکنی دشمن اطلاعات درستی در اختیار ما میزاره؟ قطعاً از این شبکهها اطلاعات گرفتی و فکر میکنی طلبهها آدم های بدی هستند"
نگاهم کرد و گفت:
"پسرم وقتی عکس زنهای برهنه رو میبینه و به من نشون میده. بهش میگم پسرم اینا رو نگاه نکن. حالم بهم میخوره یا پسرم وقتی من میام خونه بغلم میکنه میگم بغلم نکن خوشم نمیاد میگه مامان من به تو حس مادری دارم و دوست دارم من بهت حس بدی ندارم"
به حرفهای خانمِ فکر میکردم که یک دفعه چشمم به مرد پشت سرمان افتاد. یکی از مغازه دارها یک پسر جوانی بود که در حال سیگار کشیدن و به حرفهای ما تا آن لحظه داشت گوش میداد.
خانمِ بین حرفهاش صحبتهایی داشت که من خجالت میکشیدم اون پسر بشنوه.
مثلاً از نحوه و مدل اندامهای جنسی خانمها صحبت میکرد که متأسفانه تو شبکهها پسرهای جوان در حال دیدن آن هستند.
من هم گفتم نیازی نیست تو شبکهها اینها را ببینند، بلکه توی خیابان هم میاد.