نگهبان آمد تو و تعظیم کرد:«پروردگارا! بندگان تو موسی و فردی که ادعا میکند برادرش است، اذن ورود میخواهند.»
موسی و هارون آمدند توی سرسرای فرعون. قصری باشکوه که چشمها را خیره میکرد. فرعون نشسته بود روی تختی زراندود و کندهکاری شده. سه خدمتکار، با بادبزن پر طاووس، مگسها را ازش دور میکردند. دو طرفش، مردانی با لباس های طلابافت، دست به سینه ایستاده بودند. روی دیوار تالار هر چندقدم یک پیهسوز، نور ضعیفی را میتاباند. چند تا مجسمه با سر روباه و بدن آدم با چشمهای سنگیشان به حاضرین نگاه میکردند. از هر کدام چند سایه محو روی زمین افتاده بود. بوی عود میآمد. فرعون با عصایش اشاره کرد تا موسی نزدیکتر بیاید:« خوب! این هم پسر فراری ما. چرا اینقدر لباسهای ژنده و فقیرانهای پوشیدی؟ کو بالاپوش زربافتت؟ اوه. اوه. یادم رفته بود که خدازاده چوپان شده.»
تو تالار صدای همهمه بلند شد.
موسی سرش را بالا گرفت:« ما رسول خدا هستیم. بنیاسرائیل را آزاد کن و همراه ما بفرست.»
فرعون زد زیر خنده:« هه هه هه. ببینید جوجه تازه از تخم درآمده چی میگه. چقدرم رسمی صحبت میکنه. چند وقت با رعیت گشتی، حرف زدنت فرق کرده. مگه یادت رفته که من بودم که بزرگت کردم؟ اما تو چکار کردی؟ هان؟ نمک به حرومی کردی و یک سرباز قبطی روکشتی.»
موسی قدمی به جلو گذاشت:« اون زمان جوان بودم و بیخبر. برای همین از پیش تو فرار کردم.»
فرعون سر تکان داد:« آفرین! الان اومدی که معذرت خواهی کنی؟»
موسی گفت:« نه. وقتی از اینجا رفتم، پروردگار به من علم و حکمت داد. من پیامبر خدا هستم.»
فرعون به جلو خم شد:« پروردگار؟ این دیگه چیه؟»
موسی اشاره کرد به بالا:« پروردگار، آفرینندهی آسمان و زمین و هر چی که بین اونهاست.»
فرعون رو کرد به اطرافیانش:« ببینید چی میگه؟ پروردگار! هه پروردگار! »
موسی به اشراف نگاه کرد:« بله! پروردگار شما و پدرا و پدربزرگ هاتون.»
فرعون کف زد:« براووو. آفرین. سخنرانی خوبی بود. خدای موسی یک دیوانه را به عنوان نبی برامون فرستاده. پروردگار شما منم. منم تو رو نفرستادم.»
موسی انگشت شست و اشاره را به هم نزدیک کرد:« اگر یه ذره فکر کنید، میفهمید که خدا پروردگار مشرق و مغربه. مگه تو میتونی آسمانو خلق کنی؟»
از دماغ فرعون داشت دود بیرون میآمد. رنگ صورتش سرخ شده بود. غرید:« دیگه از حد گذروندی. اگر به جز من کسیو به عنوان خدا قبول داشته باشی، زندانیت میکنم.»
و با عصا اشاره کرد به نگهبانها.
موسی دستش را بالا برد:« صبر کن! اگه من نشانهای از طرف خدا داشته باشم چی؟»
فرعون یک خوشه انگور از ظرف مقابلش برداشت.لم داد.چند حبه انداخت تو دهانش:« کلک تو کارت نباشه. اون نشانه چیه؟»
موسی چوبدستیش را انداخت. یک دفعه چوبدستی عوض شد. تبدیل شد به یک مار تنومند با فلسهای درشت و سیاهرنگ براق و دهانی باز که دوتا دندان نیشش بیرون زده بود. یک دور زد تو سالن. رسید به فرعون. سرش را بالا آورد.زبان دوشاخهاش را مثل سگ نگهبان تکان داد. صورت فرعون شده بود مثل زردچوبه. خوشه انگور از دستش افتاد. حبههایش پخش شد روی زمین. نگهبانها غش کردند. پیشکاران هم پشت مجسمههای سنگی، قایم شدند. موسی دست دراز کرد. مار تبدیل به عصا شد. موسی دست دیگر را برد زیر بالاپوش. بیرون آورد. مثل پروژکتور میدرخشید. سایهها تو قصر محو شد.
فرعون به تته پته افتاد. فریاد زد.:« این... یک... جادوگر ..است....» خدمتکار جام آبی به دستش داد. یکجا سرکشید. با آستین کشید روی لب و دهانش. چند چکه آب آویزان از ریش تُنُکش را گرفت.:« این.. این میخواد شما را از سرزمین خودتان آواره کند. نظر شما چیه؟»
مردی با ریش پروفسوری که سمت راست فرعون، دست به سینه ایستاده بود، گفت:« پروردگارا! اگر اجازه دهید من صحبت کنم؟»
فرعون با دست اشاره کرد:« راحت باش.»
مرد قدمی به جلو برداشت:« تنها حربه موسی جادوگری است. ما در مصر جادوگران به نام فراوانی داریم. نمونهاش آهموس. اگر یادتان باشد چندماه پیش، همینجا هنر نمایی میکرد. شما هم جایزه خوبی بهش دادید. از اونا میخواهیم موسی را رسوا کنند.»
بقیه اشراف هم تاییدش کردند. فرعون دوباره لم داد به پشتی تخت:« تصویب شد. در سالروز تولد ما، همه مردم و جادوگران را در استادیوم جمع کنید تا کذب این جادوگر را ببینند. الان هم ختم جلسه را اعلام میکنم. خدمتکار! جام را پر کن!»