دمغ شدم:« مطابق معمول. یا دانشگاهه یا فوتسال. این چند وقت گرفتار بودی بهت نگفتم. یکی دو هفته است دیر میاد خونه. سعی کن بیشتر براش وقت بذاری. تازگیا هم پاشو کرده تو یه کفش که بره خارج. هنوز روش نشده به تو بگه. نمی‌دونم اونجا چی خیرات می‌کنند؟» علی لم داد به مبل:« جوونند دیگه. توقع دارند وطن مثل هتل باشه. همه چیز براشون بی زحمت فراهم شه. اون کنترلو بده. وقت اخباره.» بلند شدم تا دوباره چای بریزم:« خدا کنه از سرش بیفته. من طاقت دوری از بچه‌هامو ندارم. زنگ می‌زنم ببینم مهدی کی‌ میاد؟» شماره‌اش را گرفتم. رد تماس داد. چند دقیقه بعد آمد خانه. رفتم آشپزخانه. یک استکان چای براش ریختم:« بیا پسرم. یه خبر خوش برات دارم.» کوله اش را انداخت کنار در ورودی:« پذیرش هاروارد برام اومده؟» علی صدا بلند کرد:« مهدی چرا دیر کردی؟ بیا شیرینی خرید خونه‌مون رو بخور.»