مهدی نشست روی مبل. پا روی پا انداخت:« سلام بابا! خرید خونه تو این خراب شده، شیرینی داره؟» علی با چشم‌های گرد شده برگشت طرفش:« منظورت چیه؟» مهدی لم داد:« منظوری نداشتم. مبارک باشه.» علی صدای تلویزیون را بلند کرد. اخبار، جنگ غزه را نشان می‌داد. مردی میان ویرانه‌های خانه‌اش ایستاده بود. غم از صورتش می‌بارید. می‌گفت:« من چهل سال کار کردم تا خانه ام را بسازم. ویران شد.» بغض کرد:« فدای فلسطین.» به گریه افتاد:« فدای فلسطین.» علی تلویزیون را خاموش کرد. چشمانش سرخ شده بود. پلک زد. اشک چکید روی گونه‌اش:« چهل سال؟ چهل سال زحمت کشیده و الان خونه خراب شده. بازم می‌گه فدای فلسطین.» مهدی چای را سر کشید:« حالا مگه فلسطین چی داره؟» علی دستمال کاغذی را برداشت. کشید روی چشم:« وطن مثل مادره. عشق به وطن یعنی این. چهل سال خون دل خورده. از آسایش زن و بچه‌اش زده. آجر روی آجر گذاشته. حالا همه چیزشو از دست داده، بازم می‌گه فدای فلسطین. اونم فلسطینی که اشغال شده. هر شب ممکنه بخوابی و صبح بیدار نشوی.»