🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
بیست
چشمش افتاد به صورت نورانی محسن. قلبش تیر کشید. حدقه چشمهایش پر شد. اشک چکید روی صورت پسر. دست کشید روی گونه کبود محسن. دستش یخ کرد اما سینهاش میسوخت. انگار یک زغال سرخ چسبانده باشند سر دلش. قلبش یکی درمیان میزد. نفس کم آورد. سر خم کرد. لب گذاشت به پیشانی پسر.
فقط ۲۰سال داشت که شوهرش فوت کرد. او ماند با دو پسربچه، سه و پنج ساله.
صبح تا ظهر دنبه را با مِل در هاون سنگی میکوبید تا سفیدآب درست کند. ظهر مَجمعهای را که توش، روشورها مثل گردوهایی سفید، چیده شده بود را به پشت بام میبرد تا زیر آفتاب خشک شوند. بافتنی میکرد، پاکت نامه درست میکرد تا چند ریال درآورد و جلوی در و همسایه سر، بلند کند. محسن و مجتبی همیشه کمکش میکردند. کمی که بزرگتر شده بودند، صبح تا ظهر مدرسه بودند. بعد هم سریع تکالیفشان را انجام میدادند و میآمدند دم دستش. بچه های آرامی بودند. همیشه هم شاگرد اول میشدند.
دست کشید به لب های ترک خورده و کبود محسن:« یادته سالهای اول جنگ رو پسرم! داشتم روشور درست میکردم. بدو آمدی پیشم:« عزیز اجازه می دی با بچهها برم روستا؟»
هاونو گذاشتم کنار:« وسط امتحانای نهایی؟ میدونی چقدر درسات برام مهمه.»
دستمال را دادی بدستم:« مگه تا حالا نمرههای من از بیست کمتر شده؟ جهاد سازندگی فراخوان داده. چندتا پیرمرد و پیرزن هستند، پسراشون رفتن جبهه. گندمشون رو زمین مونده. بندگان خدا دست تنهان. کی کمکشون کنه؟»
دستهایم را پاک کردم:« آخه مادرجون! تو که جثهای نداری. میدونی درو کردن چقد سخته؟»
دست بردی داخل هاون. اندازه یک گردو از موادش برداشتی و گوله کردی:« از بنایی که سختتر نیست. پارسال تابستون رفتم. اونو تونستم. اینم میتونم.»
مَجمعه را آوردم. گذاشتم کنار هاون:« دلم رضا نمیشه. تو این جیزِّ گرما، فکر روزهها تو کردی؟ تازه مکلف شدیا.»
روشور را گذاشتی تو سینی مسی:« منم از سر جوونای مردم. مگه اونا زیر آتیش خمپاره و توپ، تو سوسنگرد روزه نمیگیرند.»
دست بردم توی هاون:« دردت به جونم. بعد آقای خدابیامرزت مثه بچه گربه به دندونت نگرفتم که الان بفرستمت تو آتیش. لابد فردام هوس جبهه رفتنت میکنه.»
میدانستی که برای انقلاب جان میدهم:« تو مخالفی عزیز؟»
اخم کردم:« لا اله الا الله. ببین چطور حرف تو دهنم میذاری! الان بحث سر روستاست یا جبهه؟»
با همان دستهای چرب صورتم را گرفتی و بوسیدی:« اگر اجازه بدی هر دو. اگرم نه، فعلا روستا.»
خوب بلد بودی لبخند به صورتم بیاوری:« چی بگم؟ وقتی خودت بریدی و دوختی.»
اینبار پیشانی ام را بوسیدی:« قربونت برم عزیز. من به جز شما و داداش کسی رو ندارم. اگر اجازه ندی قدم از قدم بر نمیدارم.»
سخت بود ولی گفتم:« برو جگر گوشه! خدا به همرات.»
از روستا که میآمدی، مثل گل نیلوفری که از شاخه چیدهاند، گردن میانداختی تا زمان افطار. بعد هم تا اذان میگفتند، یک پارچ شربت خاکشیر را لیوان لیوان، سر میکشیدی.
شب عید فطر تازه فهمیدی این مدت مسافر بودهای.از فردای عید دوباره شروع کردی روزه گرفتن.
گفتم:« پسرم! تو که نمیدونستی مسافری. خدا رحیمه. به بندههاش سخت نمیگیره. ازت قبول میکنه.»
گفتی:« عزیزجون! دوست دارم تو هر کاری پیش خدا اول باشم.»
گفتم:« مادر! بذار زمستون، روزا کوتاهه. هوا هم سرد.»
گفتی:« عزیز! نگران نباش. من میتونم.»
آتش گرفتم وقتی دوباره سیروز پشت سرهم روزه گرفتی. روزهای آخر لبهایت چاک چاک شده بود.»