مبارزه مدنی دل مریم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. از این ور سالن می‌رفت آن ور. دوباره همان مسیر را برمی گشت. به همه چیز فکر کرده بود غیر از اینکه روحانی محل، وقت نداشته باشد برای روضه فردا بیاید. چندجا تلفن زد، اما همه وقتشان پر بود. با خودش فکر کرد حتما حسین، پسر همسایه وقت دارد. مادرش می‌گفت که او چند وقتی هست به حوزه می‌رود. یکی دو باری تو خیابان دیده بودش. تازه پشت لبش سبز شده بود. به نظرش حسین فنچول‌تر از این حرف‌ها بود که وقتش پر باشد. اما، وقتی حسین، محترمانه درخواستش را رد کرد و گفت که با بچه‌های جهادی قرار است فردا، بروند حاشیه شهر تعمیر خانه یک پیرزن؛ نزدیک بود گریه اش بگیرد.‍ دیگر نمی‌دانست چکار کند. آنهمه آدم متشخص را دعوت نکرده بود که حالا روضه‌خوان نداشته باشد. سعی کرد تمرکز کند. چشم‌هایش را بست. چندتا نفس عمیق کشید. یک آن انگار توی سرش نورافکن روشن شد. آقای دکتر سرابی، همسایه شان، استاد جامعه‌شناسی دانشگاه، می‌توانست سخنران مراسم باشد. برای روضه آخر هم خدا بزرگ بود. فوقش یک روضه از اینترنت دانلود می‌کرد.