🌸🌸🌸 تازه از جمع و جور و جابجایی ظرف‌ها فارغ شده بود. خانه مرتب بود. صندلی‌های نحس هم جمع شده بود یک سمت پذیرایی. لیوانی چایی برای خودش ریخت. آمد تو هال. لم داد روی مبل. نفس تازه کرد. صدای زنگ تلفن بلند شد. زن‌داداش بود:« مریم جون! خدا قوت. قبول باشه. می‌خواستم ببینم هنوز شله مونده؟ خودتونم خوردید؟» یک قلپ چای خورد، دهانش سوخت. زبانش را بیرون آورد و فوت کرد:« نه اعظم جون. اینقدر دیشب خسته بودم که نای غذا خوردن نداشتم. بچه‌ها هم حاضری خوردند. گفتم شله رو امشب گرم کنم برای شام. می‌خواهید شما هم بیایید دور هم باشیم.» :«ببین مریم جون، به نظرم بهتره بی‌خیال خوردن شله بشید. ما همه اس‌اس شدیم. از صبح زیر سرمیم.» قلبش ریخت. چایی پرید تو گلویش. لیوان چای را گذاشت رو میز. چندتا سرفه کرد. زن داداش هنوز داشت صحبت می‌کرد:« اگه بدونی. به عمرم این دردو تو شکم نداشتم. گلاب به روت یه پام سرویسه. یه پام آشپزخونه. عرق نعنا و چل گیاهم فایده نداشت.» هنوز داشت سرفه می‌کرد:« اعظم جون! ببخشید. بعدا بهت زنگ می‌زنم.» تلفن را قطع کرد. چندتا نفس عمیق کشید. سرش گیج می‌رفت. گیجگاهش نبض گرفته بود. با دو دست سرش را فشار داد. داشت حمله میگرنی شروع می‌شد. صدای زنگ تلفن بلند شد. وصل کرد:« سلام عمه جون قبول باشه. خیلی به زحمت افتادی. چه روضه باحالی داشتی. چقدر شله خوب و پرگوشتی بود. احیانا کسی بهتون زنگ نزده؟» زیر لب خدا را شکر کرد:« نه عمه جون! نوش جان! چطور مگه؟» عمه همانطور تند تند صحبت می‌کرد:« من‌که مطمئنم شما از جای معتبر غذا تهیه کردید، منتها بعضی‌ از مهمونا مریض شدند. مسعود و مهسا از دیشب به خودشون می‌پیچند. مهتابو بگو. دیشب که هیچیش نشده. امروز اومد شله رو گرم کنه. هی بهش گفتم مادر نخور، بقیه دلدرد شدند. گوش نکرد که نکرد. گفت من دیشب خوردم چیزیم نشد. یه مشهدی از هر چی بگذره از شله نمی‌گذره. اما گلاب به روت. از ظهر هی می‌دوه می‌ره توالت. ببخشید یه دقیقه گوشی. مهتاااااب. چندبار بهت بگم برو مستراح بیرون.‌ اینجا چاهش پر می‌شه. آها! داشتم می‌گفتم. آبجی سعیده، چون شله رو با زنجفیل و فلفل سیاه خوردند هیچیشون نشده، اما عروس بیچارش. نگم برات. خدا به دور. یه رنگی کرده بود مثل میت. حالا فامیلای ما هیچی. فهیم خانم شون، شله رو بردند خونه ‌باغ مادر شوهرش، بیرون شهر. اونجا با هم شام خوردند. تو راه برگشت هر ده دقیقه یکبار، عباس آقا ماشین رو می‌کشیده کنار، زن و شوهر می‌دویدند تو خاکی. بعدشم به محض رسیدن به شهر، مستقیم رفتند اورژانس. جفتشون از دیشب بستریند. خلاصه عمه جون. من که می‌دونم شما خیلی برای این غذا هزینه کردی. خیلیم خوشمزه و پر گوشت بود. اینا هم حتما معدشون ضعیف بوده و الا چرا من چیزیم نشد؟» مریم خیس عرق شده بود. زبانش بند آمده بود. زیر لب گفت:« اینم شله‌ای که قرار بود آبروریزی سخنران رو بشوره و ببره. مثل اینکه معده‌ و روده‌ی مردم رو شست و برد.»