🌸🌸🌸 اتاق ساده‌ای بود. مردی میانسال با چهره‌ای معمولی ایستاده بود پشت میز. به مریم و همسرش تعارف کرد بنشینند:« احتمالا نمی‌دونید چرا اینجا هستید؟» مریم به رضا نگاه کرد. رضا سری به علامت منفی تکان داد. مرد نشست:« من سرهنگ فضلی هستم.» رمق از دست و پای مریم رفت. شاید مهمان‌ها از دستشان شکایت کرده بودند. رضا بریده بریده گفت:« مش کلی پی ش اومده جناب سرهنگ؟» :« همون‌طور که خبر دارید کشور عزیزمون دچار التهاب شده. شلوغی ها رو هم که می‌بینید. چند هفته پیش غذای چندتا هیئت معروف رو مسموم کرده بودند. چند تا سلف و خوابگاه دانشجویی رو هم همینطور. با پیگیری اون پرونده و دستگیری متهما، متوجه شدیم چند وقت پیش شما هم مجلس روضه مفصلی داشتید و مدعوینتون مسموم شدند. درسته؟» رضا نفس راحتی کشید:« متاسفانه همینطوره.» سرهنگ چندتا کاغذ را جابجا کرد:« بعد از بررسی‌ها متوجه شدیم که همون باند غذای شما رو هم مسموم کردند. برای مهموناتون مشکل حادی پیش نیومده؟» رضا گفت:« اگر چند روز بستری در بیمارستان مشکل حادی نباشه، نه.» مریم زیر لب گفت:« خدا نفله‌شون کنه که آبروی مارو بردند.» رضا نیم خیز شد روی صندلی:« به مهمونای ما چکار داشتند؟» :« خودتون که می‌دونید اونا از اصل با اسلام و روضه و تعزیه مخالفند. اما به خیالشون با این مسمومیت‌های سریالی، می‌خواستند جو جامعه رو ملتهب کنند. حالا که دستگیر شدند، شما می‌تونید ازشون شکایت کنید.» مریم چادرش را کشید جلوتر:« این وسط آبروی رفته‌ی ما چی می‌شه؟» :« از اونجایی که کسی شک نکرده که این قضیه عمدی بوده به نظرم فعلا به کسی توضیح ندید.‌ بذارید جو جامعه آروم بمونه.» رضا سرش را بالا و پایین کرد:« تو این‌همه سالی که از خدا عمر گرفتم. هیچوقت به ذهنم خطور نمی‌کرد، اسهال کردن مردم بشه روش مبارزه‌ی یک عده بیشعور برای براندازی نظام.» گوشه چشمهای سرهنگ چین خورد. دستش را مشت کرد جلوی دهانش. لبخندش از آن پشت به زحمت دیده می‌شد. رضا بلند شد. با او دست داد:« باشه، چشم. ولی جناب، لطفاً چوب تو آستین اونایی بکنید که اینطور چوب حراج زدند به آبروی ما.»