✍️ داستان ▪️مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در می‌کشید، با حالتی مضطرب هشدار داد: «از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاس‌ها!» مثل کودکی دنبالش کشیده می‌شدم تا مرا به یکی از کلاس‌های خالی برساند و با چشمان پریشانم می‌دیدم دوستانم با پایه‌های صندلی، همه شیشه‌های آزمایشگاه‌ها و تابلوهای اعلانات را می‌شکنند و با داد و فریاد جلو می‌آیند. ▫️مهدی مرا داخل کلاسی هُل داد و با اضطرابی که به جانش افتاده بود، دستور داد: «تا سر و صداها نخوابیده، بیرون نیا!» من نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و او آیه را خوانده بود که دیگر منتظر پاسخم نماند و به سرعت رفت. گوشه کلاس روی یکی از صندلی‌ها خزیدم اما صدای شکستن شیشه‌ها و هیاهوی بچه‌ها که هر شعاری را فریاد می‌زدند، بند به بند بدنم را می‌لرزاند. ▪️باورم نمی شد اینجا دانشگاه است و اینها همان دانشجویانی هستند که تا دیروز سر کلاس‌های درس کنار یکدیگر می‌نشستیم. قرار ما بر اعتراض بود، نه این شکل از اغتشاشات! اصلاً شیشه‌های دانشگاه و تجهیزات آزمایشگاه کجای ماجرای تقلب بودند؟ چرا داشتند همه چیز را خراب می‌کردند؟ هم دانشگاه و هم مسیر مبارزه را؟ ▫️گیج آشوبی که دوستانم آتش بیارش شده بودند، به در و دیوار این کلاس خالی نگاه می‌کردم و باز از همه سخت‌تر، نگاه سرد مَهدی بود که لحظه‌ای از برابر چشمانم محو نمی‌شد. آن‌ها مدام شیشه می‌شکستند و من خرده شکسته‌های احساسم را از کف دلم جمع می‌کردم که جام عشق من و مَهدی هم همین چند لحظه پیش بین دستانم شکست. ▪️دلم برای مَهدی شور می‌زد که قدمی تا پشت در کلاس می‌آمدم و باز از ترس، برمی‌گشتم و سر جایم می‌نشستم تا حدود یک ساعت بعد که همه چیز تمام شد. سکوت کلاس مرگبار بود و شعار مرگ بر دیکتاتور همچنان از محوطه بیرون از دانشکده به گوش می‌رسید. از پشت پنجره پیدا بود جمعیت معترض از دانشکده خارج شده و به سمت در خروجی دانشگاه می‌روند که بلاخره جرأت کردم و از کلاس بیرون آمدم. ▫️از آنچه می‌دیدم زبانم بنده آمده بود که کف راهرو با خرده‌های شیشه و نشریه‌های پاره، پُر شده و یک شیشه سالم به در و دیوار دانشکده نمانده بود. صندلی‌هایی که تا دقایقی پیش، آلت قتاله معترضین بود، همه کف راهروها رها شده و دانشکده طوری زیر و رو شده بود که انگار زلزله آمده! ▪️از چند قدمی متوجه شدم شیشه‌های دفتر بسیج شکسته شده که دلواپس مَهدی، قدم‌هایم را تندتر کردم و تا مقابل در دفتر تقریباً دویدم. از نیمرخ مَهدی را دیدم که دستش را روی میز عصا کرده و با شانه‌هایی خمیده ایستاده است. حواسش به من نبود، چشمانش را در هم کشیده و به نظرم دردی بی تابش کرده بود که مرتب پای چپش را تکان می‌داد. ▫️تمام دفتر به هم ریخته، صندلی‌ها هریک به گوشه‌ای پرتاب شده و قفسه کتب و نشریه‌ها سرنگون شده بود. فکرم کار نمی‌کرد وگرنه با بلایی که سر در و دیوار دفتر آمده بود، باید روضه نامزدم را همانجا می‌خواندم و باورم نمی‌شد تا ردّ خون را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکه‌ای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم. ▪️تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود و با صدای من مثل اینکه دوباره جان به تنش برگشته باشد، سرش را بالا گرفت و بی‌رمق نگاهم کرد. دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود؛ انگار می‌خواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد جراحت‌هایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانی‌اش را شکسته، بیشتر آتشش زده است. هنوز از تب و تاب درگیری نفس‌نفس می‌زد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت... ▫️▪️▫️ ▫️آن نفس‌نفس زدن‌ها، آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سال‌ها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفس‌هایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس‌خِس از میان حنجره خونینش بالا می‌آمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد. انگار من هم جانی به تنم نمانده بود که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش می‌کردم. چهره‌اش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظه‌های حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری می‌درخشید که دلم نمی‌آمد لحظه‌ای از تماشایش دست بردارم. ▪️ده سال پیش نفهمیدم چطور عشقم را از دست دادم و در این ده سال به‌قدری عقلم قد کشیده بود که بفهمم همان‌ها امشب عشقم را پیش چشمم کشتند. در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس می‌گرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند، من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را می‌خوردم که از دستم رفت... @fatemeh_valinejad