هدایت شده از حُفره
دوباره افتاده‌ام به خط زدن روزها. مثل سال کنکورم. یک تقویم دیواری داشتم که بالای سرم بود و هر روز که می‌گذشت با یک خودکار آبی، روی آن روز یک خط مورب می‌کشیدم. با فشار تمام! این روزها که مثل آدامس کش می‌آیند هم همینم. ده سال پیش، روز کنکور که بالاخره رسید تند و تند نگاه کردم به فرمول‌هایی که دور تا دور دیوار اتاقم چسبانده بودم. مادرم می‌گفت دیگر دیر است و بیا. رفتم و انصافا دیر بود و هیچ‌کدام از آن فرمول‌ها به کارم نیامد. نه آن روز و نه هیچ روز دیگری! حتی توی ترمینال مشهد که چمدان بزرگ قرمزم را می‌کشیدم توی هوایی که سگ بندری می‌رقصید. نوک انگشتانم از سرما سِر شده بود و دسته‌ی چمدان هم یخ زده بود و آخر هم شکست. مثل بچه‌ی سه چهار ساله بغلش کردم و توی آن برف و بوران، نگاه پر از تمسخر چند مرد بدرقه‌ام کرد. نه حتی شب عقدم که با هق‌هق‌هایم به صبح رسید. چرا؟ چون از زندگی ترسیده بودم و هیچ‌کدام از آن فرمول‌های کوفتی نمی‌گفت که این مواقع باید چه بکنم؟ آن قوانین مسخره‌ی فیزیک فقط به من یاد داد چگونه مرتاض‌بازی دربیاورم. هیچکس از راه رفتن روی میخ‌های کف زندگی نمی‌گفت. نمی‌گفت که آن‌جایی که ایستاده‌ بودم چقدر از سطح زمین دور بود و خودم باید تاوان این سقوط را می‌دادم! معلم‌هایمان فقط می‌خواستند آن کتاب‌های شریف را توی مغزمان فرو کنند و بروند. کسی نبود بگوید زن بودن و مادر بودن یعنی چه؟ تا می‌رسیدیم به مادری کردن حضرت زهرا، معلم دینی بحث را می‌کشاند به فهم سیاسی حضرت و تا پایان کلاس روی همین می‌ماند. ما اما می‌خواستیم بدانیم امام‌مان و بزرگترمان چطور همسر و مادری بود؟ قصه‌ی خستگی‌هایش و آن صلوات مخصوصش درست بود؟ اگر می‌پرسیدیم جواب معلوم بود! این‌ها را باید خودمان پیدا کنیم و ذهن ما از فهم خیلی چیزها عاجز است! بهتر است برویم توی حیاط و خاله‌بازی‌مان را بکنیم! خاله‌بازی می‌کردیم اما بهانه بود. ما دخترها سرهامان را فرو می‌کردیم توی هم و یواشکی حرف‌هایی می‌زدیم که همان کف زندگی بود. اینکه یک روزهایی از سال چطور حواسمان باشد که غش نکنیم. چطور آن روزها درد را قورت بدهیم که مردها چیزی نفهمند. که آن نگاه‌های پُر از تمسخر دوباره بهمان نخورد. اگر رهگذری معلمی یا ناظمی، متوجه جلسه‌های سری‌مان میشد هفت جدمان را جلوی چشممان می‌آورد که لیاقت همین‌چیزها را داریم نه درس خواندن و دکتر شدن! ما یاد گرفته بودیم فقط درس بخوانیم و زن بودن را به وقتش موکول کنیم. وقتش هم که می‌رسید همه‌ی بزرگترها می‌گفتند پس توی کتاب‌هایتان چه یاد گرفته‌اید؟ بعد ما مغزمان را به کار می‌انداختیم که خب کجا راجع به ازدواج و بارداری و زایمان نوشته بود؟ بچه‌داری را باید لابد از آن جمله‌های شعاری و کلیشه‌ای یاد می‌گرفتیم که " بچه‌داری و شوهرداری جهاد زن است! ". و انصافا چه جنگ ناعادلانه‌ای. توی آن هشت سال هم قبل از اینکه سرباز را بفرستند دم تیر، دوره‌ی آموزشی و کار با اسلحه را یادش می‌دادند اما جنگ ما زن‌ها اینجا هم متفاوت بود. بچه را که می‌گذاشتند روی سینه‌مان دنیا دور سرمان می‌چرخید اما نباید دم می‌زدیم! مادری رُک بود. با کسی شوخی نداشت! مگر می‌شود زنی توی مادری‌اش گُم شود؟ نه محال است! مگر می‌شود افسردگی بگیرد؟ شاید بشود آن هم صرفا برای بالا و پایین رفتن هورمون‌ها. هر وقت با بچه‌ها بیرون می‌رفتم و کیفم خالی بود، مادرم سرزنش می‌کرد که مثل مادرها نیستم. واقعا نمی‌دانستم مثل مادرها بودن چطور است؟ توی گروه‌های مخفی دختران‌مان دیگر به اینجاها نرسیده بودیم. هر کدام افتاده بودیم یک‌ور دنیا و توی کتاب‌های پُر مغز دبیرستان و دانشگاه‌مان، دنبال فصل زن و مادر می‌گشتیم و چیزی پیدا نمی‌کردیم. آن روز که بچه‌ام شیشه‌ی کوچک دارو را سرکشید و کارش به بیمارستان کشید، دلم خواست تمام کتاب‌های درسی‌ام را بسوزانم. می‌خواستم تمام آن ۱۲ و حتی ۱۶ سال زندگی‌ام را پس بگیرم! وقتی برنج مهمانی‌ام شفته می‌شد و لپه‌ی قیمه‌ها جا نمی‌افتاد، به روح تمام حلقه‌های ۵ کربنی و ۶ کربنی که مغزم را سوراخ کردند صلوات می‌فرستادم. به جدول مندلیفی که مجبور بودم حفظش کنم چون خیرسرم دانشجوی شیمی بودم. حالا جناب مندلیف راز یک قرمه‌سبزی درجه یک را بلد بود یا می‌دانست باید با یک نوزاد کولیکی دقیقا چه بکنم؟ وقتی با همسرم سر اینکه توی چمدان زندگی‌مان چه چیزهایی را بگذاریم به چالش می‌خوریم، باید چطور جمع و جورش کنم که راهی سفر شویم!؟ وقتی هم‌اتاقی‌مان بعد از ازدواج مدام کابوس می‌دید و کتک می‌خورد ما بلد نبودیم کمکش کنیم. وقتی رفیق‌مان سقط جنین می‌کرد ما نمی‌دانستیم با چه کلماتی آرامش کنیم! وقتی دیگری بعد از چند ماه طلاق می‌گرفت، زندگی را برایش تمام شده می‌دانستیم. ما زن بودن را با آزمون و خطا یاد می‌گرفتیم و چه بسا هنوز هم یاد نگرفته‌ایم! دوستم زنگ می‌زند که دلت دختر نمی‌خواهد؟ می‌گویم نه! اصلا! جنگ ما زن‌ها خیلی ناعادلانه است!