به باد گفتم اگر شد مرتبت بکند به خاک گفتم اگر شدتنت بپوشاند ببین دل زار زینب نگاه و اصرار زینب تو راهی از خیمه شدی و ...من از قفا مرو کجا، امیر سالارِ زینب سایه ی روی سرم چه کنم ؟؟ با آتیش جیگرم چه کنم ؟ یه زنِ تنها با حرم چه کنم؟ به منِ خسته ی غم زده رحمی... به دلِ جون به لب اومده رحمی... نرو نرو یه نیگا به حرم کن / به حرم رحمی... دم غروبِ خورشیده چه بوی سیبی پیچیده وصیتِ مادرمونه / که زینبت داری میری زیر گلوت وُ بوسیده چقده زخمی شده بدنت جونی نمونده دیگه به تنت زینبُ کشته کهنه پیرُهنت تو دل من غم عالمه رحمی... دور و بر ما نامحرمه رحمی... تو رو به چادر خاکی زهرا ،به مادرم رحمی... ببین که پاهام لرزونه ببین که دستام بی جونه بیا بریم خیمه ببینیم، که توی خواب با ترس و لرز ،رقیه روضه میخونه بذار بخوابه شاید نبینه که تن تو به روی زمینه یکی با خنجر رو سینه ات می شینه به مادرِ دم گهواره رحمی... به گوشای پر گوشواره رحمی... میزنه حرمله خنده به اشکام،نداره رحمی هنگامه ی غم شد تیر آمد و مقتل همه آلوده به سَم شد هی کم کم و کم کم از جسم تو هی کم شد و هی کم شد و کم شد یک نیزه به شانه آنقدر فرو رفت که یک مرتبه خم شد پاشیده تن او تقطیع شده بند به بند بدن او عمامه و انگشتری و پیرُهنِ او لب پاره شد انگار، با پا زده نیزه بر دهن او لب تشنه و خسته شمشیر چنان خورده که اعضاش شکسته زیر سم مرکب دندان و سر و سینه و ابروش شکسته شمر است که با چکمه روی سینه نشسته " گوشه ای، عده ای کمان در دست / روی اعضاش شرط میبندند " فریاد کشیده از روی بلندی به روی سینه پریده دَه ضربه زده ست وُ ... مانده دو ضربه که به حنجر نرسیده با خنجر کُندَش... رگ های گلو را نبریده... که دریده ای مونس شکسته دلان حال ما ببین مارا غریب و بی کس و بی آشنا ببین سری به نیزه بلند است در برابر زینب خدا کند که نباشد سر برادر زینب