قصه خواستگاری خدیجه و پیامبر صفحه 3 از 5 خدیجه از این خبر بسیار ناراحت شد و با عمویش ورقه دیدار کرد و بعد ازاین که ورقه حیای خدیجه از درخواست خود را دید فهمید که او راضی به ازدواج با پیامبر است عرض کرد:«خیلی ها می خواستند با تو ازدواج کنند مانند فلانی و ... ولی تو هیچکدام را قبول نکردی» خدیجه گفت:« عموجان عیوب آنها را برای من بشمار.» ورقه عیوب آنها را شمرد. خدیجه گفت:« لَعَنَ الله من ذَکَرت اکنون عیوب محمد را به من بگو.» ورقه شروع به تعریف از پیامبر کرد از جمله گفت :«نسب او ریشه دار و خوی او زیبا و فضل او همه گیر و بخشندگی او بزرگ است. قسم به خدا که دروغ نگفتم» خدیجه گفت: عموجان خوبی او را گفتی حالا بدی او را بگو. ورقه دوباره زبان به تعریف پیامبر گشود، فرازی از آن سخنان چنین است:«ای خدیجه صورت او چنان ماه و پیشانی او درخشنده و سخن او گواراتر از مشک و شیرین تر از شکر است و هنگامی که قدم می زند مانند ماه شب چارده و بارانی است که از آسمان می آید» «يا خديجة وجهه أقمر و جبينه أزهر و طرفه أحور و لفظه أعذب‏ من المسك الأذفر و أحلى من السكر و إذا مشى كأنه البدر إذا بدر و الوبل إذا أمطر » چند بار سخنانی چنین بین این و رد و بدل شد. ورقه گفت: اگر من پیامبر را امشب به ازدواج تو در بیاورم به من چه چیزی عطا می کنی؟ فرمود:«ای عمو! آیا من چیزی جدا از تو دارم؟ یا اموال من از تو مخفی است؟ این ذخائر من در برابر تو است و منزل من از آن تو!» «يا عم و هل لي شي‏ء دونك أم يخفى عليك و هذه ذخائري بين يديك و منزلي لك» ‏ ورقة که با مقامات معنوی پیامبر آشنا بود گفت:« ای خدیجه من از تو چیزی از مال بی ارزش دنیا نمی خواهم بلکه فقط شفاعت نزد محمد در روز قیامت را خواستارم!» «يا خديجة لست أريد شيئا من حطام الدنيا و إنما أريد أن تشفعي لي عند محمد ص يوم القيامة.» ورقه با خویلد سخن گفت. خویلد گفت:«برادرم! من درباره محمد حرفی ندارم اما از دو چیز می ترسم یکی اینکه عرب با من بد سخن بگوید زیرا من بزرگان و سروران آنان را رد کردم اکنون چگونه او را به ازدواج مردی فقیر درآورم؟ دوم اینکه نگرانم خدیجه او را نمی خواهد.» پس از سخنان ورقه، خویلد ورقه را به وکالت خود برگزید ورقه به جمع قریش در کنار کعبه وارد شد و پرسید: ای جماعت! خدیجه را چگونه میشناسید؟ کانال روضه های مکتوب https://eitaa.com/rozehayemaktoub