چند ساعت بعد از دستگیری ما، طیب حاجی رضایی رو كت بسته آوردند و توبند ما انداختن. وقتی ما رو به زندان باغ شاه بردند، طیب هم همراهون بود. من باهاش كاری نداشتم، چون همیشه دوروبرش یك مشت چاقوكش بود. خودش هم از بزن بهادرها و لات‌های تهران بود و طرف‌دار شاه؛ جوری كه وقتی فرح پهلوی بچه‌دارشد و پسر اول رضا پهلوی را به دنیا آورد، طیب كوچه و محل را چراغونی كرد. رو همین حساب تاطیب را دیدم، محلش نگذاشتم و پشتم را طرفش كردم. دستبند به دستش بود. سلام كرد و گفت:محمد آقا ما رفیق نامرد نیستیم. جوابش رو ندادم؛ اما می‌دونستم كه ساواك از علاقه‌ی طیب به آقای خمینی سوء استفاده می‌كند. آن زمان طیب با «شعبان» سرشاخ بود. هر دو یكه بزن جنوب شهر بودند و حرفشان خریدارداشت. شعبان ورزشكار بود و طرف‌دار شاه؛ طیب میدان‌دار و بارفروش و دست و دل‌باز و خیر و یتیم نواز. در حالی كه همیشه شنیده بودیم او طرف‌دار و فدایی شاهه، یهو ورق برگشت وطیب شد بر ضد شاه. حالا تو دل طیب چه حال واحوال و انقلابی پیدا شده بود، خدا می‌دونه. سران مملكت جلسه گذاشتند كه با طیب زد و بند كنند و وادارش كنند كه بگه خمینی به من پول داده تابار فروش‌ها رو تیر كنم. آن روز در دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: «حرف‌های شمادرست؛ اما ما تو قانون مشتی‌گری، با بچه‌ی حضرت زهرا (س)در نمی‌افتیم. من این سید رونمی‌شناسم؛ اما با او در نمی‌افتم. عاقبت دادگاه شاه به اسماعیل حاج رضایی، طیب حاج رضایی، من و حاج علی نوری حكم اعدام داد و به برادران كاردی و شمشاد و بقیه ده تا پانزده سال زندان دادند. بعد از اعلام حكم، ما را به بند هامون منتقل كردند. نصف شب، مأمور شهربانی آمد و زد به در زندان و گفت:‌«محمد باقری، حاج علی نوری، اعلی حضرت، با یك درجه تخفیف، عفو ملوكانه به شما داده. اینها رو گفتند تا طیب تو بزنه و از ترس اعدام حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی منو تحریك كرد؛ اما طیب كه تو یك سلول دیگه زندانی بود، بلند گفت: «این حرف‌ها رو برای ننه‌ات بزن یك بارگفتم باز هم می‌گم؛ من با بچه‌ی حضرت زهرا در نمی‌افتم. شهید طیب حاج رضایی فردا شب صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن می‌برندشان برای اعدام. وقتی می‌رفتن طیب زد به میله‌ی سلول من و گفت: «محمد آقا اگر یك روز خمینی رو دیدی سلام منو بهش برسون و بگو؛ خیلی‌ها شما رو دیدند و خریدند؛ ما ندیده شما رو خریدیم. نیم ساعت بعد صدای رگبار آمد و معلوم شد كه تیربارونشون كردن. طیب رسم مردانگی رو به جاآورد و عاقبت به خیر شد. هنوز هم حیرون كار طیب هستم. محمد آقا هر وقت این قصه را برایم می‌گفت، به پهنای صورت اشك می‌ریخت و می‌گفت: هر وقت یاد آن شب می‌افتم، قلبم می‌گیره. خیلی طیب رو اذیت كردن تا از شاه طلب بخشش كنه؛ اما خدااگر بخواد كسی رو بخره، می‌خره. اسم طیب و حاج اسماعیل رضایی تا قیامت موندگاره. آن روز من با دقت به حرف‌های محمد آقا گوش كردم و مدام در این فكر بودم كه این خمینی كه بوده كه طیب حاضر شد جانش را برای او بدهد؟‌ حرف‌های بی‌نظیر محمد آقا مرا مشتاق كرد. از آن به بعد بیشتر به دیدنش می‌رفتم. محمد آقا برای این انقلاب زیاد زحمت كشید. مرد زندان‌های قزل‌قلعه، بندرعباس و سیرجان كه جوانی‌اش را در آنها گذرانده بود، بسیار مورد بی‌مهری قرارگرفت. بسیاری از پرچم‌داران ومشتی‌های خرداد 42 كه به رحمت حق رفته‌اند، نامشان هم غریب است. سال 63، وقتی مجروح شدم محمد آقا به عیادتم آمد و خیلی به حقیر لطف و محبت كرد. ایشان بسیار قانع بود و هرگز به رنج‌ها و سختی‌هایی كه كشید و به زندان‌هایی كه رفت، ننازید و سركسی منت نگذاشت و نگفت كه همه‌ی این انقلاب مال من است؛ چون چند سال زندان رفته‌ام. بسیار كم‌توقع و سر به زیر و پاك سیرت بود. برای شادی روح امام راحل و همه ایثارگران و شهدای مظلوم انقلاب، دفاع مقدس، دفاع از حرم و دفاع از امنیت صلوات @rozehayemaktoub