💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با تکون دستی، بیحال چشم باز کردم. خانم مسنی رو روبروی خودم دیدم که اروم صدام میکرد -دخترم، خوابی؟ حالت خوبه؟ چند ثانیه زمان برد تا مغزم ریکاوری بشه و یادم بیاد کجا هستم. -خوبی عزیزم؟ کمی خودم رو جمع و جور کردم و صاف نشستم. یک لحظه درد بدی توی کاسه ی سرم پیچید و بی اختیار پلکهام رو روی هم فشار دادم و چهره ام در هم شد. -دخترم می تونی حرف بزنی؟ صدای نگران اون پیر زن، باعث شد دوباره چشم باز کنم و دردمند نگاهش کردم. سری تکون دادم و با صدای گرفته ای لب زدم -بله، خوبم -خیلی وقته اینجا نشستی، من سر خاک پسرم بودم. می خواستم برم دلم نیومد تنهات بذارم. صدایی صاف کردم و دستپاچه گفتم -نه...منم داشتم میرفتم...سر خاک مادرم بودم. سرم درد میکرد نشستم یکم استراحت کنم بعد برم -آخه، هیچ کس تو امامزاده نیست. پاشو با هم بریم. نگاهی به اطراف انداختم. راست میگفت هیچ کس غیر از ما نبود. دست روی سرم گذاشتم و نالیدم -شما بفرمایید، من یکم بهتر بشم میرم. پیر زن خواست حرفی بزنه که با صدای مردونه ای، نگاه هر دومون چرخید - اینجاست، نگران نباش پیداش کردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖