eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
475 عکس
117 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مرضیه که طاقتش طاق شده بود، این حرفها رو با گریه گفت. چادرش رو روی سرش انداخت و داخل اتاق رفت. پسر غرق خوابش رو بغل کرد و خواست بیرون بره که سعید سد راهش شد. با اخم نگاهش کرد و گفت -چکار می کنی مرضیه؟ داریم حرف می زنیم. -نمی خوام دیگه حرف بزنیم. من هر لحظه دارم تصور می کنم اگه اون چک کوفتی برگشت بخوره و داییت با مامور بیاد سراغت من و این بچه چه خاکی به سرمون بریزیم. تو نشستی میگی داریم حرف می زنیم؟ سعید کلافه چشم بست و چنگی لای موهاش زد. -آروم باش مرضیه، قرار نیست چک من برگشت بخوره -چجوری قرار نیست؟ اینجوری که زندگیمونو به حراج بذاری؟ حق من بعد این همه همراهی با تو اینه سعید خان؟ دستت درد نکنه. برو کنار می خوام برم سعید با حرص لب زد -آخه کجا می خوای بری، صبر کن با هم میریم -نمی خوام، من دیگه تو اون خونه نمیام. میرم خونه ی مامانم سعید نفس سنگینی کشید و زیر لب ذکر گفت -لا اله الاالله، خیلی خب. بیا بریم خودم می رسونمت -لازم نکرده، خودم میرم مرضیه این رو گفت و رو به من کرد -ثمین میشه زنگ بزنی آژانس؟ من جلوی در منتظرم و خواست قدمی برداره که سعید دوباره روبروش ایستاد -مرضیه دارم بهت میگم... -داداش، ما می بریمش تو نمی خواد بیای و نهایتا با پا درمیونی سمیه، قائله ختم شد. مرضیه بدون خداحافظی از خونه بیرون زد . سمیه و صادق هم بچه ها رو بغل کردند و بعد از خداحافظی پشت سرش رفتند. طفلک سعید، درمونده و سردرگم وسط اتاق ایستاده بود و نمی دونست چکار کنه. -بیا بشین بابا. اینجوری اونجا واینسا سعید نگاه درمونده اش رو به بابا داد و با نگاه گرم پدرانه اش روبرو شد -مرضیه حق داره بابا جان، نگرانه. یه طرف تویی یه طرف تمام سرمایه زندگیتون که داره از دست میره. هر کس دیگه هم جای مرضیه بود ناراحت میشد. مکثی کرد و گفت -تو هم نمی خواد امشب بری خونه. مرضیه که رفت پیش مادرش، تو هم اینجا بمون ببینیم به کجا میرسیم. سعید بی حرف، سر به زیر انداخت و روبروی بابا نشست و با هم مشغول صحبت شدند. سینی چایی براشون اوردم و به اتاقم رفتم. من هم مثل مرضیه هر چی بیشتر درباره ی این موضوع می شنیدم بیشتر توی دلم خالی میشد. صحبتهای بابا و سعید به درازا کشید و دیر وقت بود که بالاخره خوابیدند و چراغهای سالن خاموش شد. من هم روی تختم دراز کشیدم و به حرفهایی که شنیده بودم فکر می کردم. تو فکر سعید بودم، فکر مرضیه فکر زندگیی که بعد از مدتها داشت ارامش می گرفت و حالا دوباره دستخوش یه اتفاق جدید شده بود. توی همین افکار بودم که متوجه صدای باز و بسته شدن در هال شدم. از جا بلند شدم و سمت پنجره رفتم. سعید بود که بی خواب شده بود و کمی توی حیاط قدم زد و بعد از چند دقیقه لب ایوون نشست. الان فرصت خوبی برای یه خلوت خواهر و برادری بود! از،وقتی مرضیه اومد و اون حرفها رو زد، مدام فکری توی سرم می چرخید. الان وقتش بود. در کمد رو باز کردم و از بین مدارکم، پاکتی که می خواستم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در رو که باز کردم، سعید با تلفن مشغول بود. کنجکاو از اینکه این موقع شب با کی حرف میزنه کمی همونجا موندم لحنش گرفته بود و حرف می زد -چاره ای نیست، باید یکاریش بکنم. -تو هم یه حرفی می زنی. آخه مرد حسابی باید یه چیزی تهش نگه داری بتونی حداقل یه خونه رهن کنی؟ -تو می تونی ولی مادرت چی؟ اون بنده ی خدا رو کجا می خوای در به در کنی؟ -نه، همون کاری که گفتم بکن. بقیه اش جور میشه. -خیلی خب، خبرت می کنم. فعلا خداحافظ می شد حدس زد مخاطبش پشت تلفن ماهان بوده! صحبتش که تموم شد، بیرون رفتم. گلویی صاف کردم تا متوجه حضورم بشه. بلافاصله سر چرخوند و نگاهم کرد -تو مگه خواب نبودی؟ لبخندی زدم و نزدیکش نشستم -داداشم فکرش مشغول باشه و بیخواب بشه. من بخوابم؟ مگه خوابم می بره. قیافه ای در هم کشید و گفت -پاشو پاشو، این لوس بازی ها رو برای من در نیار حوصله ندارما. از لحنش خنده ام گرفت -خیلی بی ذوقی، منو بگو اومدم که تنها نباشی. چیزی نگفت و نگاهش رو به آسمون داد. نفس عمیقی کشیدم و سوالم رو پرسیدم -داداش، من آخر نفهمیدم جریان این چک چی بود؟ تو واقعا بخاطر ماهان چک دادی؟ نکنه مال همون روزیه که ماهان بازداشت بوده و تو آوردیش بیرون. از گوشه ی چشم نگاهم کرد -تو این چبزا رو از کجا می دونی؟ -خب...تو بیمارستان حاج آقا علوی گفت. میگفت دایی چندتا چک سنگین از ماهان جمع کرده و برگشت زده. اونا وثیقه تداشتند آزادش،کنند ولی تو تونستی آزادش کنی. نگاه ازم گرفت و سری تکون داد -آره، یه چک دادم تا ماهان آزاد شد. -خب آخه چرا؟ فقط...فقط بخاطر ماهان...این کار رو کردی؟ بدون اینکه نگاهم کنه، سری بالا انداخت -جریانش مفصله. کلافه و نگران گفتم -میشه برام بگی؟ منم می خوام بدونم چی شد که تو این کار رو کردی. کمی مکث کرد و گفت -ماجرا بر می گرده به اون روزهایی که بی خبر از شما رفتم تهران. -خب؟ اون موقع چه اتفاقی افتاد؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -رفته بودم سراغ ماهان می خواستم حقش رو بذارم کف دستش که دیگه جرات نکنه این طرفا بیاد و جرات نکنه اسم تو رو بیاره مستقیم رفتم خونه شون. در رو که زدم ماهان باز کرد، تا من رو دید انگار فهمید برای چی رفتم. اونقدر ازش عصبانی بودم که تو همون نگاه اول از قیافم متوجه شد. منتظر بودم اونم مثل همیشه قلدر بازی در بیاره و جلوم وایسه. منم حسابی خودم رو آماده کرده بودم که بعدم با زندایی اتمام حجت کنم. ولی تا خواستم حرفی بزنم، ماهان با چشم و ابرو اشاره کرد و خواست جلو مادرش حرفی نزنم. منم فقط مراعات زندایی رو کردم. یکم پیش زندایی موندیم و بعدش به بهونه ی کار زدیم بیرون. خیلی از ماهان شاکی بودم و دنبال فرصت که حسابم رو باهاش صاف کنم. ولی اون فرصت پیدا نشد. تا با هم زدیم بیرون، بهم گفت میدونم برای چی اومدی اما الانم یه مسله مهمتر هست. گفتم برای من چیزی مهم تر از زندگی ثمین نیست. گفت پس قاتل مادرت چی؟! اولش نفهمیدم چرا اینو گفت. فکر کردم می خواد به بهونه ی اینکه میدونه مقصر تصادف کیه، باج بگیره و سر تو با من معامله کنه. بیشتر ازش عصبانی شدم. بهش گفتم بهونه بدی رو برای معامله با من پیدا کردی. مطمئن باش اگه روند پرونده ده سال هم طول بکشه ما صبر می کنیم ولی نه رو کمک تو حساب می کنیم نه سر ثمین معامله می کنیم. اونجا اصلا مهلت حرف زدن بهش ندادم و حسابی با هم درگیر شدیم. -ای بابا، خب بعدش چی شد؟ لبخندی کمرنگی زد و سری به تاسف تکون داد -هیچی، بعد از کلی داد و بیداد و کتک تازه تصمیم گرفتیم با هم حرف بزنیم. ماهان بعد از اون مهلتی که از ما گرفته، قرار بود بره تو شرکت باباش و سند چند تا ملک که بنام خودش رو بگیره و بعد که کارش تموم شد، بیوفتاده دنبال کار تصادف و وکیل باباش. اینجوری هم اون به حقش می رسید، هم ما. ولی همون روزا فهمیده بود دایی و وکیلش تصمیم دارند یه مدت از کشور خارج بشند. ماهان میگفت ممکنه اگه برند دیگه دستمون بهشون نرسه. گفت باید زودتر پرو نده روبه حریان بندازیم و وکیل دایی رو گیرش بندازیم. -ماهان تونست املاکش رو از باباش بگیره؟ سعید نفس عمیقی کشید و سری بالا اتداخت -نه، اگه گرفته بود که حالا اوضاعش اینجوری نبود. وقتی فهمید اون وکیله می خواد بره، بیخیال کار خودش شد و افتاد دنبال وکیل باباش. اون چند روزی هم که تهران بودم، موندم که با هم یه کارایی بکنیم. -خب پس چرا اون موقع دستگیرش نکردتد؟ ماهان که گفته بود به اندازه ی کافی سند و مدرک داره ازش. -آره، برای اثبات جرم اوت وکیله، مدارک زیادی دست ماهان بود، ولی می گفت اگه دستگیر بشه باباش بیکار نمی مونه و هر ردی تو دفترش باشه رو نابود میکنه بعد دیگه دستمون به جایی نمی رسه. بخاطر همین گفت بهتره اول سند و مدارکی که بابا تو اون تصادف گم کرده بود رو پیدا کنه بعد اون آدم رو لو میدیم. از اون روز افتاد دنبال اون مدارک، تا اینکه ظاهرا یکی دو روز قبل از سفر شما مدارک رو پیدا کرده و رسونده به دست تو! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت یاد اون روز توی راه کربلا افتادم که اون مدارک رو توی ساک زندایی دیدم. همون لحظه با دیدن اون مدارک خیلی نگران ماهان شدم. با تاسف رو به سعید گفتم -بخاطر اون مدارک اون شب ریختند ماهان رو زدند؟ -ماهان با نقشه رفت تو دفتر وکیلشون و اون مدارک رو آورده بود، البته من خیلی راضی نبودم اون کار رو بکنه چون مطمئن بودم درد سر میشه ولی خودش میگفت اون آدمها رو خوب میشناسه و میدونه چجوری باید اون کار رو بکنه. میگفت بفهمند پلیس و قانون دنبالشونه در اولین فرصت همه ی مدارک رو نابود میکنند. نفس،عمیقی کشید و ادامه داد -بالاخره هر جور که بود موفق شده بود. اما چیزی نگذشت که گفت وکیله فهمیده که ماهان داره چکار می کنه و دنبال چیه. خیلی زود خبرش به دایی هم رسیده بود. ماهان میگفت دایی خیلی ترسیده و وکیلش رو فرستاده جایی که کسی نتونه پیداش کنه. اما ماهان دست بردار نبود، اونقدر پیگیر شد تا فهمید تو یکی از شهرای مرزی پنهان شده و می خواد فرار کنه. همون موقع دایی چک های ماهان رو گذاشت اجرا که بتونه اینجوری جلوش رو بگیره. ناباور نگاهش کردم -تو هم بخاطر ماهان چک کشیدی و دادی دست دایی؟ کلافه سری تکون داد -نه...نه. من بخاطر خودمون این کار رو کردم. ما تو یه قدمی قاتل مامان و عزیز بودیم، اگه ماهان میوفتاد زندان من دیگه دستم به هیچ جا بند نبود اونوقت دایی و وکیلش با خیال راحت می تونستند فرار کنند. من باید هر جور شده بود ماهان رو میاوردم بیرون، تمام سر نخ ها دست اون بود. مکثی کرد و دستی لای موهاش کشید -اون مرتیکه شرخره که حکم جلب ماهان رو داشت راضی نمی شد مهلت بده. منم یه چک به مبلغ چکهای ماهان نوشتم و بهش گفتم به رییست بگو شاید قبول کرد رضایت بده. پوزخندی زد و ادامه داد -دایی هم منتظر فرصت بود که یه جوری ما رو این وسط درگیر کنه. بلافاصله قبول کرده بود. چک من رو گرفت و ماهان رو آزاد کرد. اما دایی که نمی تونست ماهان رو آزاد بزاره تا هر کاری دلش می خواد بکنه. پس فرصت خوبی پیدا کرده بود که اول از شر اون خلاص بشه، بعدم چک منو بزاره اجرا. یکی دو روز بعد از آزاد شدن ماهان، ریختند سرش و به قصد کشت زدنش، ولی خدا بهش رحم کرد. حالا فقط مونده چک من. با حرفهای سعید، ترسیده و نگران نگاهش کردم. این دوتا با بد کسی در افتاده بودند و احتمال هر خطری از سمت دایی بود. -وکیله چی شد؟ تونستید پیداش کنید؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سری تکون داد و گفت -ماهان هر چی سرنخ دستش بود رو تحویل مسول پرونده داد، پلیس هم پیداش کرده. البته دایی از کشور خارج شده، ما هم مدرکی علیه دایی نداریم. ماهان میگفت باباش بیکار نمی مونه و نمیذاره این پرونده روال طبیعی خودش رو طی کنه، باید خیلی حواسمون جمع باشه. نفسم رو عمیق بیرون دادم و با لبخند گفتم -پس ماهان اینجوری تونسته نظر تو رو عوض کنه. با گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت -تو اون مدت حتی نذاشتم اسمتو بیاره. جوری باهاش رفتار کردم که این توهّم براش بوجود نیاد که حالا که داره به ما کمک می کنه پس ما هم باید بهش جواب مثبت بدیم. تا اینکه یه روز نشستیم مفصل با هم حرف زدیم. گفتم اگه به خاطر ثمین داری این کارها رو میکنی، دیگه نکن. چون نظرمون عوض نمی شه. گفت بخاطر ثمین نیست، ولی اگه نظر خودش مثبت باشه چی؟ نگاه معنا دارش رو به چشمهام دوخت. من که تحمل نگاهش رو نداشتم، خجالت زده سر به انداختم. نفسی تازه کرد و گفت -بهش گفتم محاله، ثمین چرا باید به تو جواب مثبت بده؟ ولی ماهان از من مطمئن تر بود. گفت اگه راضی بود، تو جلوش واینسا. اگه هم راضی نبود، من دیگه میرم و هیچ وقت سراغش نمیام. ازم خواست فقط یه فرصت بهش بدم تا جواب تو رو بدونه. منم قبول کردم، چون می دونستم تو دلت سمت ماهان نیست. اما ظاهرا اشتباه می کردم. با احتیاط سر بلند کردم و از بالای چشم نیم نگاهی بهش کردم. اثری از عصبانیت و ناراحتی توی چهره اش ندیدم. با صدای ضعیفی گفتم -خب...خب تو که...خودت هم راضی شدی نگاهش رو به آسمون داد و گفت -آره، چون چند بار امتحانش کردم. چند بار تو موقعیت های مختلف قرارش دادم تا اینکه مطمئن شدم واقعا راهش رو عوض کرده و به این راحتی هم حاضر نیست رهاش کنه. الانم میگم این ماهان، با اون ماهانی که قبلا می شناختیم خیلی فرق کرده. تا حدی که ارزشش رو داره بخاطرش خیلی کارها بکنم. اما زندگی کردن باهاش سختی های خودش رو داره. باید محکم باشی، نباید به این راحتی ها کم بیاری. نمی دونم تو میتونی اینقدر محکم باشی یا نه؟ چیزی نگفتم و چند دقیقه بینمون به سکوت گذشت. سعید نگاهش رو به من داد و نفس عمیقی کشید. -پاشو دیگه، خیلی دیر وقته. پاشو بریم بخوابیم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهی به پاکت توی دستم کردم و با تعلل گفتم -داداش، مبلغ اون چک چقدره؟ ابرویی بالا انداخت و تک خنده ای کرد -می خوای بدونی که چی بشه؟ مبلغش خیلی سنگینه. -یعنی اگه خونه ات رو بفروشی حتما پاس میشه؟ دوباره خنده ای کرد و گفت -من با کل مبلغ اون چک میتونم چندتا خونه ی دیگه بخرم با چشمهای گرد نگاهش کردم و لب زدم -یعنی چی؟ با خونسردی گفت -یعنی اینکه من می خوام خونه رو بفروشم که فقط بتونم کم و کسری اون حساب رو پر کنم. و گرنه با این پولا پر نمی شد. نگران و ناباور گفتم -وای داداش، پس بقیه اش چی؟ -بقیه اش جور شده. وقتی من چک دادم به دایی، ماهان مجبور شد زمینهایی که مادرش بهش داده بود رو بزاره برای فروش. بعد هم که خبرش به زندایی رسید، اونم گفته باید خونه رو هم بفروشند. -یعنی زندایی خونه و زمینهاش رو فروخته؟ با تاسف سری تکون داد و گفت -آره، ماهان این چند روز دنبال فروشش بود. تا اینکه خبر داد پول کم آورده. چون عجله داشتیم مجبور شده زیر قیمت بفروشه. -وای، پس زندایی چکار می کنه؟ قراره کجا زندگی کنند؟ -هنوز خونه رو خالی نکردند، همونجا هستند. ماهان می خواست کل پول رو بریزه به حساب من، ولی گفتم اول بگرده حداقل یه واحد برای خودشون رهن کنه، بعدش هر چی موند بریزه به حساب چک. منم خونه رو میفروشم و ته مونده ی حساب رو پر میکنم. واقعا سعید خطر بزرگی کرده بود که چک به اون سنگینی کشیده بود. اونقدر از شنیدن حرفش شوکه شده بودم که چند لحظه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. -اینم یکی از سختی های زندگی با ماهانه. وقتی بهت گفتم اون الان هیچی نداره، منظورم همین بود. ماهان الان فقط به اندازه پول رهن یه خونه ی کوچیک سرمایه داره، یعنی باید از صفر شروع کنه و زندگیش رو بسازه. و شروع کردن از صفر برای آدمی مثل ماهان خیلی سخته. درمونده نگاهش کردم و گفتم -الان من بیشتر نگران توام، تو هم داری زندگیت رو از دست میدی. سری به علامت نه بالا انداخت -نگران نباش، درست میشه. -داداش...اینو...اینو آوردم بدم بهت شاید دیگه لازم نشه خونت رو بفروشی. نگاهش رو به پاکت توی دستم داد و پرسید -این چیه؟ جوابی ندادم و پاکت رو از دستم گرفت. بازش کرد و محتویاتش رو بیرون آورد. برگه ی توی دستش رو چند بار نگاه کرد و با تعجب گفت -اینکه سند زمین مِهریَته! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت برگه ی توی دستش رو چند بار نگاه کرد و با تعجب گفت -اینکه سند زمین مِهریَته! ملتمس نگاهش کردم و گفتم -آره، همونه. داداش لازم نیست خونه رو بفروشی. با پول این زمین هم کارت راه میوفته. اخمهاش در هم شد و چشم غره ای نثارم کرد. سندی که دستش بود رو با غیظ روی پام گذاشت. -لازم نکرده، من خودم فکر همه جاش رو کردم. این زمین مال توئه. -الان این زمین به چه درد من میخوره وقتی تو داری خونه تو از دست میدی و اینجوری تو درد سر افتادی. -بحث نکن ثمبن، همون که گفتم الانم پاشو برو، منم می خوابم بخوابم. تا خواست از جاش بلند بشه،دستش رو گرفتم و ملتمس گفتم -بشین داداش. چرا ناراحت میشی؟ داداش باور کن این یه تیکه زمین شده کابوس من. همش می ترسم دوباره نیما به بهونه ی زمین سر و کله اش پیدا بشه و زندگی من رو بهم بریزه. اون دفعه هم بخاطر همین اومده بود و اون همه من رو بازی داد. مکثی کردم و درمونده تر گفتم -داداشم، نیما از یه وجب این زمین هم نمیگذره. من تا وقتی این زمین رو دارم ارامش ندارم. اگه بفروشیش نه تنها چیزی از دست ندادم، بلکه خیالمم راحت میشه. داداش بفروش منو از شر نیما راحت کن. این بهونه رو از دستش بگیر که دوباره بخواد بیاد سراغ من. شَرش رو از زندگیم کم کن! چند لحظه خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت انگار داشت راضی می شد. باز اخم کرد و سری تکون داد و با لحن سنگینی گفت -باشه، میفروشمش. بذار ماجرای این چک تموم بشه، بعد میفروشم پولش رو میدم به خودت -چرا اینقدر کار رو سخت می کنی آخه؟ خب الان بفروشش. هم خیال من راحت میشه، هم چک تو پاس میشه هم اینکه اینجوری دیگه مرضیه هم اینقدر ناراحت نیست که چرا خونه رو فروختی. اصلا...اصلا مگه نمی گی تو بخاطر مامان اون چک سنگین رو دادی به دایی؟ خب منم می خوام بخاطر مامان زمینم رو بدم. من دیگه کاری براش نمی تونم بکنم، بذار حداقل این یه کار رو بکنم. باز فقط نگاهم میکرد و من از سکوتش استفاده کردم -بفروشش، بذار این کابوس دایی و نیما یجا تموم بشه. بعدش من و تو با هم طرف حسابیم. تو هم هر وقت تونستی پول زمینو به من برمی گردونی. اینجوری خوبه دیگه! بعد از چند لحظه سکوت، نگاه ازم گرفت و نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد. همونجور که نشسته بود، سند زمین رو روی پاش گذاشتم و قبل از اینکه دیگه حرفی بزنه بلافاصله از جام بلند شدم. لبخندی زدم و گفتم -حالا دیگه پاشو بریم بخوابیم که خیلی دیر وقته. تو هم از فردا باید بری دنبال فروش زمین کلی کار داری، پاشو داداش. دستی روی پاش زد و از جا بلند شد. جلوم ایستاد و گفت -باشه، میفروشمش. ولی قول میدم در اولین فرصت پولت رو بهت برگردونم. لبخندم عمیق تر شد و با نگاهم تاییدش کردم. حس خیلی خوبی داشتم از اینکه من هم تونستم یه بار از روی دوش خونوادم بردارم. و فقط دعا می کردم اون زمین به بهترین قیمت فروش بره و مشکلی پیش نیاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سینی چایی رو سر سفره ی صبحانه گذاشتم. سعید هنوز توی حیاط مشغول صحبت با گوشیش بود. به توصیه ی بابا، قصد داشت همین امروز برای فروش زمین اقدام کنه‌ و وقت رو از دست نده. سر سفره نشستم و لیوان چایی رو جلوی بابا گذاشتم که با نگاه عمیقش روبرو شدم. لبخندی زدم و گفتم -چیه بابا؟ چرا اینجوری نگام می کنید؟ بدون اینکه نگاه ازم برداره گفت -اگه بدونی چه باری از رو دوشم برداشتی! غصه بود رو دلم که سعید می خواد خونه شو بفروشه و من نمی تونم کاری بکنم. خیال همه مونو راحت کردی. -من کاری نکردم بابا. حالا خدا کنه زود فروش بره، اونم با یه قیمت خوب که مشکل سعید حل بشه. سری تکون داد و گفت -فروش میره، نگران نباش. -راستش یکم نگرانم، آخه سعید که تو اون شهر کسی رو نمیشناسه. قیمت زمینهای اونجا رو نمی دونه. خدا کنه به مشکل برنخوره. بابا با لحن امید بخشی گفت -گفتم که نگران نباش. خیلی وقت پیش آقا مرتضی زنگ زد. خیلی مستاصل و ناراحت بود. گفت نیما دار و ندارشون رو فروخته و اونم زورش به پسرش نرسیده. اون زمینهایی که داشتن رو هم چند قسمت کرده و فروخته، آقا مرتضی هم که دیده حریف پسرش نمیشه پنهانی میره و یه تیکه اش رو بنام یکی از برادراش میزنه که دست نیما بهش نرسه. بعد از مدتی که خیالشون راحت شده که نیما دیگه نمی تونه کاری بکنه، برادرش تصمیم میگیره اونجا رو بسازه و دوباره یه کار و کاسبی برای آقا مرتضی راه بندازه. آقا مرتضی هم می گفت برادرش گفته اگه بتونه اون یه تیکه زمین تو رو هم بخره می تونند یه فروشگاه اونجا بزنند. ولی من اون موقع به تو چیزی نگفتم، چون تازه از شر نیما خلاص شده بودی. به آقا مرتضی هم گفتم فعلا نمی خوام دوباره ثمین درگیر اون زمین بشه، فعلا قصد فروش نداریم. اونم گفت هر وقت قصد فروش داشتیم بهشون بگیم. الانم به سعید سپردم اول بره یه مظنه قیمت بگیره، بعدم یه زنگ به آقا مرتضی بزنه. اگه هنوز بفکر خریدش باشند، زود میتونیم بفروشیمش. -اگه اینجوری بشه که خیلی خوبه، سعیدم برای فروش به درد سر نمیوفته. -توکل به خدا، ان شاالله درست میشه پاشو برو سعیدو صدا کن چایی سرد شد. -چشم از جا بلند شدم و از سالن بیرون رفتم. سعید پشت به من توی حیاط قدم می زد و با تلفن حرف می زد. -نه دیگه لازم نیست. منم خونه رو نمیفروشم. -از یه جایی جور شد دیگه. -آره، به زندایی هم بگو خیالش راحت باشه. اول برید یه خونه کرایه کنید، بعد بقیه پولو بریز به حساب من از روی ایوون نگاهش می کردم که به سمت من چرخید. در حالی که نگاهش به من بود گفت -خب دیگه من برم، خداحافظ گوشی رو قطع کرد. -صبحونه اماده اس، بیا دیگه چایی سرد شد. کلافه نفسش رو با صدا بیرون داد و ابروهاش رو بالا انداخت و گفت -تو مطمئنی می تونی با این پسره کنار بیای؟ خیلی از آدم حرف میگیره. همش چونه میزنه گنگ نگاهش کردم و گفتم -چی؟ گوشی رو توی جیب شلوارش گذاشت و سمت پله ها اومد -هیچی بابا، تو هم چشم بازار رو دراوردی باز تیکه پرونی هاش شروع شده بود. دروغ چرا؟ دلم برای این حال خوب سعید و سر به سر گذاشتنهاش تنگ شده بود. حتی اگه دلش می خواست به من تیکه بندازه. خندیدم و پشت سرش وارد سالن شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# دور سفره نشستیم. بابا جرعه ای چاییش خورد و رو به سعید گفت -به مرضیه زنگ زدی؟ خیلی نگران بود. سعید اخمی کرد و سری تکون داد -آره زنگ زدم، گفتم میرم فردا برمی گردم. -کاش قبل از رفتن می رفتی خونه مهین یه سر بهش می زدی. دیدی که دیشب چه حالی داشت. سعید که هنوز اخم داشت، کمی چایی خورد و سری به علامت نه، بالا انداخت و چیزی نگفت. مشغول جمع کردن سفره بودم که زنگ ایفن به صدا در اومد. گوشی رو برداشتم و با شنیدن صدای مرضیه در رو باز کردم. رو به سعید گفتم -داداش، مرضیه اومده نیم نگاه سنگین و دلخوری به من کرد و جیزی نگفت. چند لحظه گذشت که با شنیدن صدای پسرش که با لحن بچه گونه اش"بابا" صدا می زد، از جا بلند شد و سمت در رفت -جونم بابا، بیا ببینمت پدر سوخته. کجا بودی تو؟ پشت سرش برای استقبال تا دم در رفتم. مرضیه پایین پله ها بود و با بغض نگاهش رو به سعید داد و سلامی کرد. سعید هم جلو رفت. از بالای ایوون دست دراز کرد و امیر علی رو از آغوشش گرفت و بوسه ی عمیقی به صورتش زد و با لحن سنگینی جواب سلام کوتاهی به همسرش داد. ترجیح دادم جلو نرم و همونجا موندم. نگاه مرضیه چند لحظه به صورت سعید خیره موند و با بغض گفت. -از دستم ناراحتی؟ سعید در حالی که با پسرش بازی می کرد، با همون لحن دلخور جواب داد -نباید باشم؟ -می دونم، دیشب نباید اونجوری می رفتم. ولی خیلی نگران بودم سعید، خیلی می ترسیدم. دست خودم نبود، درک کن. سعید نگاه چپی بهش کرد و گفت -اتفاقا منم انتظار داشتم تو درک کنی. تو این شرایط سختی که دارم باید درکم می کردی نه اینکه پشتم رو خالی کنی و قهر کنی بری. -من همیشه سعی کردم کنارت باشم، کم سختی ها رو تحمل کردم؟ کم کنار تو و خونوادت بودم؟ سعید چرخید و کاملا روبروی مرضیه قرار گرفت و دیگه چهره اش رو نمیدیدم. از همون بالا نگاهش می کرد و گفت -برای کارهایی که می کنیم لازمه منت سر همدیگه بذاریم؟ صد بار گفتم خونواده ی من و خونواده ی تو از هم جدا نیستند. برای هر کدومشون مشکل پیش بیاد همه مون درگیر میشیم. مرضیه با شرمندگی سر به زیر انداخت -قصدم منت گذاشتن نبود. من هر کاری هم بکنم جبرای کارهایی که تو برای محمود و مامانم کردی نمیشه. من اینا رو می دونم. تو حتی نذاشتی هیچ کس بفهمه چه کارهایی برای محمود می کنی، ولی من که خوب می دونم. با اینکه مامانم با حرفهاش اذیتت میکنه، ولی توجای محمود رو برای مامانم پر کردی اینا رو یادم نرفته سعید جان. ولی یکم حق بده منم تو این ماجرا ناراحت بشم. یه طرف تو بودی، یه طرف خونه زندگیمون. چکار باید می کردم. لحن سعید هنوز دلخور بود اما کمی آرومتر شده بود -من حق میدم نگران و ناراحت باشی. ولی انتظار نداشتم اونجوری شلوغ بازی دربیاری و بعدم قهر کنی بری خونه ی مامانت. دیشب هر چقدرم ناراحت بودی می تونستیم با هم بریم تو خونمون حرف می زدیم، حتی با هم دعوا می کردیم. ولی تو خونه ی خودمون بودیم. نه اینکه جلوی بقیه کم محلی کنی و بعدم دعوا کنی و بری. مرضیه بدون اینکه سر بلند کنه زیر لب ببخشیدی گفت. -حالا چرا اونجا وایسادی نمیای بالا؟ نکنه دوباره می خوای بری مرصیه بلافاصله سر بلند کرد. نیم نگاهی به سعید کرد و از پله ها بالا اومد -نه جایی نمی خوام برم، اومدم ببینم تو کی می خوای بری؟ سعید کمی نگاهش کردو گفت -منتطر بودم بیای ببینمت بعد با خیال راحت برم. مرضیه لبخندی زد و گفت -توی راه چیزی می خوری برات بذارم. -فقط یه فلاسک چایی بذار -چشم. مرضیه وارد خونه شد و بعد از سلام و احوالپرس با من و بابا، سعید رو راهی سفر کرد. و من خوشحال بودم که برای یک بار هم که شده تونستم آرامش رو به خونوادم برگردونم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نزدیک ظهر بود که سعید از سفر برگشت. خستگی از سر و روش میریخت. با بابا دست داد و کنارش نشست. پسرش رو که از صبح بهونه گیر شده بود، روی پاش گذاشت و نوازشش می کرد. نگاه خسته اش رو به من داد -چاییت آماده اس؟ -آره، الان میارم وارد آشپزخونه شدم و با سینی چایی برگشتم. کنار مرضیه نشسیتم و گوشم رو به حرفهای بابا و سعید دادم -آقا مرتضی رو دیدی؟ -آره، با برادرش اومدند سر زمین. اونجا با هم حرف زدیم. گفت و سری تکون داد -چقدر آقا مرتضی شکسته شده بود. اولش اصلا نشناختمش بابا نفس عمیقی کشید و با تاسف گفت -اون روزی که به من زنگ زد خیلی دلش پر بود. می گفت از وقتی سکته کرد و خونه نشین شد، نیما هر کاری دلش خواسته کرده. خدا عاقبت همه مون رو بخیر کنه. هنوزم هر حرفی در مورد نیما میشه، حس بسیار بدی سراغم میاد. اونقدر از این آدم متنفر و منزجر شدم که حتی تحمل شنیدن اسمش رو هم ندارم. نگاهم رو به سعید دادم و گفتم -آخرش چی شد داداش؟ برادر آقا مرتضی قراره زمین رو بخره؟ -والا میگفت که خودمون مشتری هستیم و بهتره که غریبه نفروشم. ولی خب منم گفتم عجله دارم و پول لازمم. نمی تونم صبر کنم. قرار شد اگه تونستند پول جور کنند، همین یکی دو روز خبر بدند. ولی من چند جا دیگه هم سپردم که اگه مشتری دست به نقد پیدا شد زودتر بفروشیم. -بلکه همون برادر آقا مرتضی پولش جور بشه و بخره، نخواهیم منتظر مشتری بمونیم. -اگه اینجوری بشه که خیلی راحت تریم، منتظرم خبر بدند دیگه. سعید در جواب بابا این رو گفت و بابا نگاهش رو به من داد -فقط اگه برسه پای معامله خودت باید با سعید بری متعجب گفتم -من؟ من دیگه چرا؟ -اره دیگه، زمین بنام توئه. سعید که نمی تونه بره محضر و زمین تو رو بفروشه. درمونده نگاهم بین بابا و سعید جابجا شد و گفتم -حالا حتما باید برم؟ من اصلا دلم نمی خواد برم اون طرفا.‌ خاطرات خوبی از اونجا ندارم -یا باید خودت با من بیای، یا اینکه یه وکالت به من بدی تا خودم همه کارهاش رو بکنم. بی درنگ پیشنهاد سعید رو پذیرفتم. -آهان، همین خوبه. من بهت وکالت می دم، خودت هر کاری لازمه بکن. من باید چکار کنم؟ سعید که از دستپاچگی من خنده اش گرفته بود گفت -الان لازم نیست کاری بکنی، صبر کن تا ببینیم اینا خریدار هستند یا نه؟ اگه خواستیم بفروشیم بعدش باید با هم بریم محضر و تو به من وکالت بدی. دو روز نگذشته بود که سعید خبر داد آقا مرتضی باهاش تماس گرفته و قرار گذاشتند برای فروش زمین زودتر اقدام کنند. همراه سعید و بابا به محضر رفتیم و یه وکالتنامه به سعید دادم تا با خیال راحت بتونه تمام مراحل فروش زمین رو انجام بده. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بالاخره موعد چک سعید رسیده بود و دو سه روزی بود که از پاس شدن چکش می گذشت و این نگرانی بزرگ خونواده برطرف شده بود. زمین من در اصل، پای بدهی ماهان رفت. اما اگه بگم اصلا برام اهمیتی نداشت، دروغ نگفتم. من از اول هم مایل به گرفتن اون زمین نبودم و از خدام بود زودتر از شرش خلاص بشم. تازه حالا احساس می کردم سایه ی نیما از زندگیم برداشته شده و دیگه نگران مزاحمت دوباره اش نبودم. ظرفهای شام رو شستم و ظرف میوه رو با دوتا پیش دستی برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. بابا مشغول دیدن تلوزیون بود. کنارش نشستم و سیبی از توی ظرف برداشتم. -سیب می خورید بابا؟ نیم نگاهی کرد و با لبخند گفت -اگه دخترم پوست بگیره چرا که نه؟ خنده ای کردم و مشغول پوست کندن سیب شدم. -چشم پدرجان، با کمال میل. تکه های سیب رو توی بشقاب گذاشتم و جلوش گذاشتم -بفرمایید نگاه از تلوزیون گرفت و تکه از سیبش و برداشت -دستت درد نکنه -نوش جان گازی به سیب زد و گفت -راستی، امروز زنداییت زنگ زد -عه؟ حالش خوب بود؟ این چند روز اصلا نشد باهاش تماس بگیرم. -آره خوب بود، سلام رسوند. زنگ زده بود اجازه بگیره تعطیلات آخر هفته با ماهان بیاند اینجا لحظه ای دهانم از حرکت ایستاد و باقیمونده ی سیب توی دهانم رو به زور قوت دادم. نگاهم رو به بابا دادم و با تردید گفتم -بیاند اینجا؟...برای چی؟ بابا لبخندی زد و به شوخی گفت -منم خبر ندارم، ولی انگار گفت برای امر خیر! اولین بار نبود قرار بود برام خاستگار بیاد. اون هم خواستگاری که می شناختم و مدتهاست می دونستیم قراره بیاند و طبعا باید آمادگی داشته باشم. اما اصلا اینجوری نبود. با این حرف بابا، جوری دلهره گرفتم که انگار تا حالا خواستگار نداشتم و اولین باره قراره با ماهان روبرو بشم. -شُ...شما چی گفتید؟ -هیچی، چی باید می گفتم؟ گفتم اول باید با ثمین صحبت کنم ببینم موافقه یا نه. نگاهم رو از بابا گرفتم و پوسته های سیب رو از دور بشقابم جمع کردم و با اخم و لحنی که کمی غیظ داشت گفتم -حالا... چرا الان می خواند بیاند؟ بهشون بگید...ما فعلا آمادگی نداریم، چه عجله ای دارند؟ گفتم و از جا بلند شدم و ظرف میوه رو برداشتم و سمت آشپزخونه رفتم. هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که بر خلاف انتظار من بابا با لحن خونسردی گفت -خیلی خب، پس میگم نیاند دیگه بلافاصله چرخیدم و نگاهش کردم. این چه حالی بود که من داشتم؟ حس می کردم الان اصلا امادگی ندارم. اما از طرفی هم دلم نمی خواست بابا بهشون بگه نیاند. مستاصل وسط خونه ایستاده بودم. انگار بابا خوب حال من رو فهمیده بود که اینقدر خونسرد بود و نگاهش رو به نگاهم داد -چکار کنم؟ بگم بیاند یا نه؟ چی باید می گفتم؟ اصلا خودم هم نمی دونم چی می خوام. درمونده گفتم -نمی دونم بابا! هر جور خودتون صلاح می دونید. لبخندی زد و سری تکون داد -پس کارهات رو بکن، چون من گفتم اخر هفته بیاند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از صبح اینقدر فکرم درگیر مهمونی آخر هفته بود که حوصله ی هیچ کاری نداشتم. نمی دونم این دلهره و نگرانی طبیعی بود یا نه؟ تا می خواستم به روزهای پیش رو فکر کنم، اشتباهات گذشته یادم می افتاد و توی دلم رو خالی می کرد. تا می خواستم به ماهان فکر کنم و خودم رو برای جلسه ی حاستگاری آماده کنم، نا خوداگاه یاد نیما میوفتادم و انتخابی که از سر احساس بود و مدتها زندگی من رو دستخوش اتفاقات تلخ قرار داد. آه عمیقی از ته دلم کشیدم و باز هم جای خالی مامان رو حس کردم. کاش الان بود و ارومم میکرد. کاش بود و بهم میگفت کار درست چیه؟ چقدر دلم می خواد با یکی حرف بزنم. یکی که حرفهام رو بفهمه و حالم رو درک کنه. الحق سمیه بعد از مامان خیلی سعی کرده کنارم باشه و سنگ صبورم باشه. ولی گاهی یه حرفهایی هست که دلت می خواد فقط به یه دوست بگی. دوستی که محرم رازت شده و خیلی خوب می تونه درکت کنه. بغض به گلو نگاهم رو به گوشی دادم. و ذهنم فقط سمت یک نفر رفت! گوشی رو برداشتم و اسم نرگس رو تو لیست مخاطبینم پیدا کردم و روی گزینه ی تماس زدم. انتظارم برای جواب دادنش اونقدر طولانی شد که تماس قطع شد. نا امید، گوشی رو کنار گذاشتم و از جا بلند شدم. تنها جایی که میتونم برم و کمی آروم بشم، سر خاک مامانه! مانتوم رو از روی چوب لباسی برداشتم و جلوی آینه ایستادم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم نرگس، حالم کمی بهتر شد و لبخند کم رنگی زدم. گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم. برعکس من، نرگس خیلی شاد و بشاش بود و قبل از اینکه من چیزی بگم با لحن پر انرژی سلام داد -سلام بر ثمین جونم، صبحت بخیر. -سلام، صبح تو هم بخیر. اول صبحی کبکت خروس می خونه. لحنش تغییر کرد و گلایمند گفت -والا تا همین چند ثانیه قبل کبکم خروس می خوند، ولی با این صدای گرفته ی تو ذوق منم کور شد. چه خبره اول صبحی اینقدر بی حال و دَمغی؟ -هیچی بابا، زنگ زده بودم یکم با هم حرف بزنیم ولی جواب ندادی -تو حیاط بودم صدای گوشی رو نشنیدم. حالا بخاطر این ناراحتی؟ -نه بابا ناراحت نیستم، یکم بی حوصلم -منو باش گفتم زنگ بزنم اول صبح یه خبر خوب بهت بدم تو رو تو خوشحالیم شریک کنم، نگو خانم رو با یه من عسلم نمی شه خورد. -خبر خوش؟ خیره ان شاالله. -خیر که هست ولی با این خُلق خوشی که تو داری نمی گم بهت -عه اذیت نکن دیگه، بگو! -نه دیگه نشد، اول تو بگو چرا بی حوصله ای بعدش مفصل با هم صحبت می کنیم. این گفت و مکث کوتاهی کرد و گفت -صبر کن ببینم، این بی حوصلگیت بخاطر اون آقا ماهان که نیست؟ -چرا اتفاقا، تو از کجا می دونی؟ خنده ای کرد و گفت -باید حدس می زدم! بیچاره ماهان، اینجا داره برای رسیدن به حضرت دلبر بال بال می زنه بعد تو اونجا وا رفته و بی حوصله نشستی که چی؟ -منظورت چیه؟ باز با خنده گفت -خبرش رسیده که شاهزاده قراره با اسب سفید بیاند خدمت عروس خانم. فکر کردی من اینجا بی خبرم؟ -پس از همه چیز خبر داری -بله که خبر دارم، حتی اگه تو شیرینی ندی، اینجا خودم یه شیرینی تپل از آذر خانم میگیرم. -حالا کو تا شیرینی. فعلا که نه به باره نه به داره. نکنه خبر خوشت همین بود که اینقدر سرخوش بودی؟ دوباره با لحن بشاشی که از اول داشت گفت -البته که اینم خبر کمی نبود. ولی سر خوشی من یه دلیل دیگه هم داره. الحمدلله این روزها خبرای خوش زیاد شدند. -خب بگو شاید منم یکم خوشحال شدم از این بی حوصلی در اومدم. تک خنده ای کرد و با ذوق گفت -فکر کنم این آقا ماهان شما پا قدمش سبک بوده.‌ هم خودش داره سر و سامون میگیره. هم بالاخره داداش منم داره مشکلش حل میشه. با تعجب گفتم -داداشت؟ نکنه داری زن داداش درست میکنی. ذوق صداش،بیشتر از قبل شد و گفت -اگه خدا بخواد داریم یه کارایی می کنیم. نمی دونی چقدر خوشحالم ثمین شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نرگس اونقدر نگران برادرش بود که حالا من هم از این خبر خوشحال شدم. -خب به سلامتی، ان شاالله که خوشبخت باشند. -ممنون عزیزم. البته هنوز هیچ کاری نکردیم. ولی خب فعلا بعد از دو سه سال خونواده ی عروس خانم اجازه دادند بریم خاستگاری. -بعد از دو سه سال؟ چرا اینقدر طولانی؟ مکثی کرد و لحنش آرومتر شد -اره خیلی طول کشید، طفلک داداشم خیلی اذیت شد. -چرا آخه؟ -یادته پارسال که اینجا بودی اون انگشتر طلا رو دیدی گفتم برای داداشم خریدیم؟ -آهان، آره گفتی یه دختره رو می خواد ولی ظاهرا یه کدورتی پیش اومده و نمی تونید پا پیش بذارید. -آره، همونه. ولی خب ماجراش مفصله. -خب بگو، کنجکاو شدم بدونم. -ماجرا اینه که. یکی از دوستای بابا بنام آقای بیاتی از،نیروهای فعال هیات بود. هم خودش هم خونوادش. این آقای بیاتی یه پسره هفده هجده ساله بنام سپهر داره که یبار تو محل با چند نفر از دوستاش بوده و سر یه موضوع بچه گونه با هم دعواشون میشه. چند تا پسر نوجوون میوفتند به هم دیگه به قصد کتک کاری درگیر میشن. امیر حسین هم میرسه و سعی می کنه جداشون کنه. وسط اون دعوا یکی از پسرا یه ضربه میخوره و چشمش دچار مشکل میشه دیگه چند وقت درگیر بیمارستان و پزشک قانونی و دادگاه و شکایت بودند. خونواده ی اون پسر، از سپهر و دوستاش شکایت می کنند اما دوستای سپر گفتند اونا مقصر نبودند و تو اون شلوغی نفهمیدند کی اون بلا رو سر پسر بیچاره اورده. تنها شاهد ماجرا هم امیر حسین بوده و دوستای سپهر هم این رو توی دادگاه گفتند. یه مدت خونواده ی اون پسری که ضربه خورده بود میومدتد سراغ امیر حسین تا راضیش کنند بره شهادت بده و بگه مقصر اصلی کی بوده. اما امیرحسین راضی نمی شد. تا اینکه بالاخره بابا از زیر زبونش کشید و فهمیدیم کار سپهر بوده، پسر آقای بیاتی. -خب اونکه می دونست چرا شهادت نداد؟ بخاطر رابطه ی پدرت و آقای بیاتی؟ نفس،عمیقی کشید و با تاسف گفت -ما اولش همین فکر رو می کردیم، فکر کردیم نگران این رابطه اس که چیزی نمی گه. اما بعد فهمیدیم دل داداش ما پیش دختر آقای بیاتی گیره و بخاطر اون نمی تونه و نمی خواد چیزی بگه. -ای وای، پس چقدر موقعیت سخت بوده براش -آره، طفلک امیر حسین خیلی اذیت شد. -آخرش چی شد؟ -هیچی، بابا گفت حالا که اومدند دنبالت باید بری شهادت بدی که یه وقت یکی از اون بچه ها بی گناه مجازات نشه. به هر شکلی بود امیر حسین رو راضی کرد. اما بلافاصله خودش افتاد دنبال خونواده ی شاکی تا برای سپهر رضایت بگیره. -بنده ی خدا پدرت جُور همه رو می کشه. -حالا اینکه می خواست رضایت بگیره یه طرف ماجرا بود. اما از طرفی خونواده ی آقای بیاتی به شدت از ما ناراحت شدند. اصلا دیگه سمت حسینیه پیداشون نمی شد. وقتی دادگاه سپهر رو مقصر اعلام کرد، اونا امیر حسین رو مقصر می دونستند. بعدم کلا رابطه شون رو با ما قطع کردند. -دخترشون چی؟ اون از اینکه برادرت چه نظری نسبت بهش داره خبر داشت؟ -من و ساره با هم دوست بودیم و باهاش حرف زدم. بعدش سعی کردم متقاعدش کنم که امیر حسین کار اشتباهی نکرده و این شهادت به گردنش بود وگرنه ممکن بود یکی دیگه بی گناه مجازات بشه. -حرفهات رو قبول کرد؟ -اولش،چیزی نگفت ولی بعددمتوجه شدم که ساره هم دلش با امیر حسینه اما نمی تونه چیزی به پدرو مادرش بگه. بابا هم هر بار خواست درباره این موضوع با آقای بیات چیزی بگه به شدت بهشون بررمی خورد و ناراحتی می کردند. دیگه اینقدر نذر و نیاز کردیم تا بالاخره چتد روز قبل بابا گفت تونسته رضایت آقای بیاتی ر بگیره. نمی دونی ثمین، اینقدر خو شحالم که حد نداره. اصلا فکر می کنم معجزه امام حسینه. این سری که رفتیم کربلا خیلی دعا کردم که این مشکل حل بشه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند دقیقه ای که با نرگس حرف می زدم، اونقدر از اینکه برادرش قرار بود ازدواج کنه خوشحال بود و با ذوق حرف می زد، که اصلا فرصت نشد من از دلنگرانی هام بگم. البته حال خوب نرگس برای چند ساعت حال منم عوض کرد. خونواده ی حاج عباس اونقدر در حق همه ی ما خوبی کرده بودند که طبیعی بود منم از شادیشون شاد بشم. روزهای هفته می گذشت و من هنوز دلشوره ی اخر هفته رو داشتم. و حالا یک روز تا اومدن زندایی و ماهان مونده بود. سمیه که تو این چند روز نگران تمیزی خونه بود، از صبح اینجا بود و می خواست با وسواس همه جا رو مرتب می کرد. از اتاق من گرفته تا هال و آشپزخونه و همه جا! خسته از کار، برای استراحت نشستم و نگاهم رو به سمیه که هنوز مشغول بود، دادم. -وای من دیگه خسته شدم، بسه دیگه بخدا همه جا تمیزه گوشی تلفن رو از روی میزش برداشت و مشغول گرد گیری شد -کجا تمیزه؟ ببین همه جا پر خاکه. فردا زندایی میاد یه نگاه میندازه نمی گه خیر سرشون تو این خونه دوتا دختر دارند و این خونه اینقدر پر از گرد و خاکه؟ -وا، کجا گرد و خاکه؟ تو فکر کردی من صبح تا شب دست به سیاه و سفید نمی زنم؟ مدام دستمال دستمه، ولی تو زیادی حساسی. همینجور که با عجله کارهاش رو می کرد گفت -حساس نیستم، باید همه جا تمیز باشه. تو زیادی بی خیالی. این رو گفت و سمت من چرخید، رنگ نگاهش نگران شد و در حالی که دستمال توی دستش رو به بازی گرفت، گفت -میگم ثمین، کاش می رفتیم یکم خرید می کردیم. یکم وسیله جدید می خریریم. این رو میزی ها رو عوض می کردیم. اون گلدونها هم خوب نیستند، باید جمعشون کنیم. نگاهی به کل خونه کرد و درمونده گفت -وای چرا حواسم به پرده ها نبود؟ کاش این چند روز پرده ها رو عوض می کردیم یکم خونه رنگ‌و رو بگیره. پشت سر هم می گفت و بدون اینکه منتطر جواب من باشه، نگاهش رو به من داد و کلافه گفت -صبر کن ببینم، اصلا تو دو دست لباس مناسب تو کمدت داری؟ این دو سه روز که مهمون داریم چی می خوای بپوشی؟ اگه من نگم اصلا بفکر خودت نمی رسه که لباس نیاز داری؟ دستمالش رو روی میزتلفن گذاشت و غر غر کنان وارد اتاق من شد -الان یک هفته است می دونستی قراره اینا بیاند، یه کلمه نگفتی بریم بازار لباس بخریم؟ دختر، خب من که بچه دارم حواسم به بچه هاست، تو خودت نباید حواست به این چیزا باشه.... پشت سرش وارد اتاق شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت همینطور که غر می زد، یکی یکی لباسهای من رو از داخل کمد در میاورد، نگاهی نی کرد و روی تخت می انداخت. -نگاه کن تو رو خدا، اینا چیه اخه؟ کدوم اینا رو می خوای بپوشی؟ اینم که صد بار پوشیدی اصلا رنگ و رو نداره. چرخید و سرزنشگر نگاهم کرد و لباس شکلاتی رنگ توی دستش رو نشونم داد -اینا چیه ثمین؟ هیچ کدوم به درد نمی خورند. برو بپوش بریم بازار دو دست لباس خوب بخریم، منم زنگ بزنم ببینم بابا کجاست. متعجب از حالش جلو رفتم واروم لباس رو از دستش گرفتم -تو چته سمیه؟ چرا اینجوری می کنی؟ اصلا حواست هست از وقتی اومدی داری به همه چیز گیر الکی می دی؟ یه دقیقه میگی ظرفهای کابینت بهم ریخته اس، اون همه ظرفو ریختی بیرون دوباره همون شکلی گذاشتی تو کابینت. یه دقیقه میگی همه جا پر از گرد و خاکه. بعدش به وسیله های خونه گیری میدی. می خوای پرده عوض کنی، می خوای لباس نو برای من بخری. چت شده تو آخه؟ چرا بهونه ی الکی میگیری؟ حس کردم نگاهش بغض دار شد، کلافه سری تکون داد و لب تخت نشست. روبروش روی زمین نشستم و دستش رو گرفتم -سمیه خوبی؟ نگاهش چند بار بین چشمهام جابجا شد و با بغض گفت -نه، اصلا خوب نیستم. دارم از دلشوره میمیرم. همش میگم اگه مامان الان بود چکار می کرد؟ داره برات خواستگار میاد و من نمی دونم باید چکار کنم؟ اصلا...اصلا تو مطمئنی این پسره سر به راه شده؟ مطمئنی دوباره نمیره دنبال کارهای قبلش؟ اصلا تو چقدر خیالت از زندایی راحته؟ اگه بعدا مشکلی پیش بیاد و پشت پسرش وایسه و تو بین اونها تنها بشی چی؟ نمی دونی چه حالی دارم ثمین، من چند ساله زندایی رو ندیدم، الان نمی دونم چقدر میشه بهشون اعتماد کرد. لبخندی زدم و گفتم -آبجی جونم، بی خودی نگرانی. زندایی اونجوری که تو فکر می کنی نیست. باور کن اونم مثل مامانه، مهربون، صبور، فهیم. اگه اون مدت که من تهران بودم، زندایی نبود، معلوم نیود چه بلایی سر من میومد. بهتر از بچه ی خودش از من مراقبت می کرد، -خیلی خب باشه. ولی پسرش چی؟ بالاخره اون همه سال با دایی بوده. نگاه ازش گرفتم و سر به زیر انداختم -ماهان هم خیلی عوض شده، اصلا دیگه نمیشه باور کرد این همون پسریه که چند سال زیر دست دایی منصور بزرگ شده. من میگفتم و سمیه در سکوت نگاهم می کرد. سر بلند کردم و لبخندی رو به چشمهای مهربون و نگرانش زدم. -واقعا که، من بد بختو ببین دلمو به آبجی بزرگم خوش کردم. من خودم اینقدر دلشوره دارم که نگو به جای اینکه تو منو آروم کنی، من نشستم دارم باهات حرف میزنم تا آروم بشی! لحظه ای چشم بست و سری تکون داد -باور کن من اصلا نمیفهمم باید چکار کنم؟ از بس نگران آینده ی تو ام. می ترسم نکنه جایی کوتاهی کنم یا کم بذارم و بعد نتونم جواب مامان رو بدم. لبخند مهربونی زد و گفت -ببخشید، تو رو هم ناراحت کردم. باز نگاهی به اطرافش کرد و گفت -پاشو اینا رو جمع کنیم، دیگه خسته شدیم. بشینیم دوتا چایی با هم بخوریم. -باشه، من اینا رو جمع می کنم تو هم برو دوتا لیوان چایی بریز. فقط... -فقط چی عزیزم؟ بگو نگاهش کردم و با تعلل گفتم -میشه بعدش دیگه کار نکنیم؟ با همدیگه بریم سر خاک مامان، منم الان مثل تو خیلی دلشوره دارم. ولی هر وقت میرم پیش مامان اروم میشم. میشه الان با هم بریم اونجا؟ لبخند مهربونی زد و گفت -باشه، یه چایی بخوریم و بریم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اون شب سمیه و بچه هاش پیش ما موندند و تا دیر وقت بیدار بودیم و با هم حرف می زدیم. سمیه هنوز نگران بود و مدام از من در مورد رفتارهای ماهان و اخلاقیات زندایی می پرسید. اونقدر برای سمیه حرف زدم، که خودم هم با همون حرفها آروم شده بودم. از صبح مرضیه هم اومده بود. توی آخرین تماسی که زندایی با سمیه داشت، گفته بود تا چند ساعت دیگه می رسند . توی آشپزخونه هر کدوم مشغول کاری بودیم. سمیه سر گاز بود و غذای ناهار رو آماده می کرد و من هم کمکش می کردم. مرضیه که از صبح، اخمهاش باز نشده بود، سر میز مشغول پاک کردن سبزی بود. -میگم ثمین جون، سعید میگفت این پسر داییت که دیگه نه کار داره نه پول و پس اندازی. پس قراره بعد از این چکار کنه؟ چجوری می خواد خرج زندگیش رو در بیاره؟ شاید سوال مرضیه به جا بود، اما از نوع حرف زدن و لحنش معلوم بود که دنبال جواب سوالش نیست و می خواست نقاط ضعف ماهان رو به روی من بیاره‌ اصلا دلِ خوشی از ماهان نداشت و الان هم اگه مجبور نبود اینجا نمیومد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم -انگار یادت رفته مرضیه جون. سعید هم وقتی وقتی اومد خاستگاری تو، ته کار داشت نه پس انداز. ولی بعدش کار پیدا کرد و داره زندگیش رو می چرخونه. هنوز نگاهش به سبزی های توی دستش بود. ابرویی بالا داد و گفت -اره خب ولی سعید فرق می کنه، اصلا نمیشه مقایسه کرد. بهت برنخوره ها، ولی من موندم این پسره بعد از اون بدهی سنگینی که انداخت گردن سعید چجوری روش میشه بیاد خاستگاری خواهرش. حداقل صبر می کرد بدهیش رو صاف می کرد بعد میومد. من جای تو بودم نمیذاشتم به این سرعت بیاند. بالاخره آدم وقتی ببینه برادرش اونجوری تو دردسر افتاده باید پشت برادرش باشه و به طرف بفهمونه که کارش اشتباه بوده. با حرص نگاهم رو به مرضیه دادم و گفتم -من اونجایی که لازم بوده پشت برادرم بودم. نذاشتم تو دردسر بیوفته و کمکش کردم چکش پاس بشه، دلخور نگاهم کرد و گفت -بله ثمین جون، منم می دونم تو زمینت رو فروختی که چک سعید برگشت نخوره. ولی اگه خوب فکر کنی میبینی الان اگه کسی به تو بدهکار باشه، اون پسر داییته نه برادرت. سعید رو که میشناسی، حاضر نیست جلوی اونا بگه پول اون چک رو از خواهرم گرفتم، ولی اونا باید بدونند که به تو بدهکارند و باید پولت رو بهت برگردونند. لبخند حرص داری زدم و گفتم -شما نگران نباش، من اصلا دنبال پس گرفتن پولم از سعید نیستم. هر کاری هم کردم بخاطر برادر خودم کردم، اصلا هم لازم نمی بینیم برای کسی توضیح بدم. مرضیه نگاه ازم گرفت و شونه ای بالا انداخت -اصلا به من چه، خودت می دونی و دادلشت و پسر داییت. -ثمین جان، برو ببین بچه ها دارند چکار می کنند، صداشون نمیاد. سمیه این حرف رو زد و با ایما اشاره از من خواست که از آشپزخونه بیرون برم و جواب مرضیه رو ندم. اونقدر دلهره ی اومدن مهمونها رو داشتم که دیگه حوصله ی حرفهای مرضیه رو نداشتم. بی معطلی کاری که سمیه خواسته بود کردم و از آشپزخونه بیرون رفتم. هر چه ساعت میگذشت، دلشوره ی منم بیشتر میشد. سعید و صادق هم اومده بودند و با بابا مشغول صحبت بودند. نزدیک ظهر بود که گوشی سعید زنگ خورد و تماس رو وصل کرد -الو، سلام -رسیدید؟ الان کجایید؟ نگاهم به سعید بود که داشت آدرس خونه رو می داد و ضربان قلبم بالا رفته بود. -همون جاده رو مستقیم بیا، دومین میدون رو که رد کردی بیا سمت راست... -آره همونجا، اگه پیدا نکردی دوباره زنگ بزن -باشه، خداحافظ. -ماهان بود؟ سعید تماس رو قطع کرد و در جواب بابا گفت -آره، رسیدند ادرس خونه رو می خواست. -تو چرا اینجا نشستی؟ پاشو برو لباس عوض کن الان میرسند. نگاه نگرانم رو به سمیه دادم و انگار حالم روفهمید. سری تکون دا و جلو اومد. دستم رو گرفت و من رو همراه خودش به اتاق برد. -بیا ببینم، مگه نگفتم لباسهات رو عوض کن چرا وایسادی نگاه می کنی؟ سمیه که داشت سعی می کرد ارامش خودش رو حفظ،کنه، یکی یکی لباسهام رو اماده کرد و لب تخت گذاشت. -زود بپوش تا نیومدند. گفت و از اتاق بیرون رفت. خیلی زود لباسهام رو عوض کردم. جلوی آینه ایستادم و روسریم رو روی سرم مرتب کردم و چادر رنگیم رو سرم کردم. هنوز از اتاق بیرون ترفته بودم که صدای زنگ در حیاط بلند شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت همه برای استقبال از خونه بیرون رفتند و توی حیاط به زندایی و پسرش خوش آمد می گفتند. من هم همونجا منتظرشون موندم. زندایی عصا بدست به کمک سمیه و مرضیه از پله ها بالا اومد و وارد سالن شدند. چند قدم جلو رفتم و روبروش ایستادم. احساس می کردم چهره ی زندایی خیلی تغییر کرده، هیچ وقت اینقدر شاد و بشاش ندیده بودمش. لبخند روی لبهاش بود و برقی توی چشمهاش. علیرغم مسیر چند ساعته ای که طی کرده بودند، اما انگار خیلی سر حال تر از قبل به نظر می رسید. هیچ اثری از خستگی راه توی صورتش نبود. نگاهم رو به نگاه مهربونش دادم و سلامی کردم. مرصیه و سمیه هر دو بازوش رو گرفته بودند و زندایی یه دستش رو از عصاش رها کرد و به سمتم دراز کرد و من رو به آغوشش دعوت کرد. -سلام دختر قشنگم، الهی قربونت برم. نذاشتم منتظر بمونه و بلافاصله دعوتش رو اجابت کردم. اصلا این قلب بی قرار من تشنه ی آغوش مادرانه بود. اون هم آغوشی که بوی مامان رو میداد و گرمای محبتش همیشه من رو یاد مامان می انداخت. دست دور گردنش انداختم و دست زندایی هم من رو محکم توی آغوشش فشرد، و اروم کنار گوشم لب زد -دلم برات یه ذره شده بود عزیز دلم، لحظه شماری کردم تا رسیدم اینجا -منم خیلی مشتاق دیدارتون بودم، خوشحالم که اینجایید. بوسه ای روی گونه ام کاشت و از آغوشش جدا شدم. -یا الله، بفرمایید با صدای بابا، نگاهم سمت در رفت. اول خودش وارد شد و پشت سرش سعید و ماهان و صادق داخل اومدند. زندایی سر چرخوند و با همون لبخندی که داشت، نگاهش رو به پسرش داد و با نگاهش اشاره ای کرد تا ماهان جلو بیاد. سر به زیر انداختم و یکی دو قدم از زندایی فاصله گرفتم. ماهان با دسته گلی که توی دستش بود جلو اومد و روبروم ایستاد. -سلام، بفرمایید لحن ماهان کاملا آروم و خونسرد بود و برعکس، من اونقدر هول کرده بودم که یادم رفت باید سلام کنم. دستپاچه نگاهم بین صورتش و دسته گل رز سفید و صورتی توی دستش جابجا شد و با صدایی لرزان جواب سلامش رو دادم. با تعلل دست دراز کردم و دسته گلی که به زیبایی تزیین شده بود رو ازش گرفتم و تشکری کردم. -خوش آمدید، بفرمایید...بفرمایید بشینید. با دعوت بابا همه نشستند و من که می خواستم از این جمع فرار کنم، پشت سر سمیه وارد آشپزخونه شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهم رو به دسته گل دادم یاد اون روز خونه ی زندایی افتادم و گلهایی که برای سفره ی افطار به درخواست زندایی خریده بودم. چقدر اون روز از رفتار ماهان حرص می خوردم. سمیه که متوجه حضورم شده بود چرخید و نگاهم کرد. دررحالی که می خواست خنده اش رو کنترل کنه گفت -وا، ثمین. چته تو؟ این چه رنگ و روییه؟ چرا ایتقدر عرق کردی؟ دسته گل رو روی میز گذاشتم و درمونده گفتم. -سمیه اینو کجا بذارم؟ میز رو دور زد و روبروم ایستاد و گل رو برداشت و نگاهش کرد -چه گل قشنگی هم هست. نه واقعا امیدوار شدم. این آقا ماهان واقعا خوش سلیقه اس، ولی اصلا بهش نمیاد. کمی با نوک انگشت هاش با گل ها ور رفت و نگاهش رو به من داد -قیافه شو ببین، حالا خوبه اون همه خونه ی زتدایی بودی و با هم کربلا رفتید. پسرشم که بیشتر از ما می شناسی دیگه اینقدر غریبی کردن و هول کردن نداره. کلافه سری تکون دادم -اصن وقتی یادم میوفته این همون پسره قلدره که حالا اینقدر مودب وایساده گل گرفته سمت من اینقدر ازش لجم میگیره. خنده ای کرد و گفت -تو دیوونه ای دختر. مگه بار اولیه که اینجوری می بینیش. کی بود به من می گفت خیالت راحت باشه ماهان خیلی آقا شده، خیلی سر به راه شده. پشت چشمی نازک کردم و گفتم -حالا من یه چیزی گفتم دیگه. گلدون شیشه ای رو از کابینت بیرون اورد و گل رو داخلش گذاشت. -بیا یه سینی چایی اماده کنم ببر، از راه رسیدند خسته اند. متعجب گفتم -کی ؟ من ببرم؟ اصلا حرفش رو نزن. -اصلا تو امروز یه چیزیت میشه، لازم نکرده کاری بکنی. بیا برو بشین خودم میارم. سمیه درست میگفت من خودم هم نمی فهمیدم چه حالیه که دارم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دو سه ساعتی برای صرف ناهار و استراحت مسافرامون گذشت. تو این دو ساعت متوجه بعضی رفتارهای مرضیه میشدم. زیاد از حضور مهمونها احساس رضایت نداشت و وقتی می دید سعید با ماهان گرم صحبت شده اصلا خوشش نمیومد. برعکس همیشه، زیاد توی جمع نمی نشست و مدام به بهونه ی امیر علی جمع رو ترک می کرد. یکی دو بار هم متوجه صحبتهای تلفنیش با مادرش شدم که درمورد مهمونها حرف می زد. انگار عمه هم گلایه داشت که چرا برای مجلس خاستگاری دعوت نشده! کارمون توی اشپزخونه تموم شده بود و سمیه ظرف میوه رو اماده کرد و دست مرضیه داد -مرضیه حون، بی زحمت اینو بده به سعید تا من پیش دستی ها رو بیارم. با اکراه ظرف میوه رو از سمیه گرفت. چرخید تا سمت در بیاد که با من روبرو شد. از خداخواسته ظرف رو دست من داد و کلافه گفت -ثمین، اینو خودت ببر من برم ببینم امیر علی بیدار نشده باشه. ببینه من تو اتاق نیستم می ترسه گریه می کنه. گفت و بدون اینکه منتطر جواب من باشه، بیرون رفت. -وا، امیر علی که تازه خوابیده به این زودی بیدار نمیشه، اینم دنبال بهونه بودا. سمیه پیش دستی ها رو برداشت و جلو اومد. -عیب نداره عزیزم، اون هنوز بابت اتفاقات چند روز پیش ناراحته، فکر می کن ماهان مقصره. توکاری بهش نداشته باش. الانم به جای اینکه اینجا وایسی برو از مادر شوهرت پذیرایی کن ببینه چه عروس زرنگی داره. با خنده نگاهش کردم و گفتم -عه، حالا مادرشوهر کجا بود؟ هنوز نه به باره نه به داره. فکر کردی من به این زودی عروسشون میشم؟ آقا ماهان اگه منو میخاد باید پاشنه ی در رو از جا بکنه، اونوقت شاید بهش جواب مثبت دادم. سمیه ابرویی بالا انداخت و دستی پشت کمرم گذاشت -آره جون خودت، تو عمرا بذاری ماهان دست خالی از این خونه بره. برو کم حرف بزن. هر دو خندیدیم و از آشپزخونه بیرون رفتیم. سمیه فقط می خواست همه چیز خوب و آبرومندانه برگزار بشه و مشکلی پیش نیاد. وگرنه خودش هم متوجه رفتارهای مرضیه شده بود و به روی خودش نمیاورد. این هم از دلسوزی ها و نگرانی های مادرانه اش بود. سعید، مسولیت پذیرایی رو به عهده داشت و تو این زمان ماهان روی زمین کنار صندلی مادزش نشسته بود و اروم حرفهایی رو بهش میزد. بعد از اتمام صحبتهاشون، زندایی رو به بابا کرد -خب آقا رحمان، ما این همه راه اومدیم و مزاحم شما شدیم که اول بعد از سالها دیداری تازه کنیم و بعدش یه موضوع دیگه رو مطرح کنیم که شما هم در جریانش هستید. الان اگه اجازه بدید بریم سر اصل مطلب. بابا لبخندی زد و نیم نگاهی به من کرد -خواهش می کنم، بفرمایید ما در خدمتیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت زندایی نفس عمیقی کشید و نگاهی به پسرش که کنارش نشسته بود انداخت و گفت -تقریبا شما همه تون از شرایط زندگی ما خبر دارید و فکر نمی کنم چیز نا گفته ای وجود داشته باشه. من سه تا بچه دارم ولی هیچ وقت تو این موقعیت نبودم که بخوام در مورد خاستگاری و انتخاب همسر برای بچه هام حرفی بزنم و نظری بدم. این رو گفتم که بدونید من اولین باره تو این موقعیت قرار می گیرم و به عنوان یه مادر برای پسرم اومدم خاستگاری. لبخندی روی لبش نشست و نگاه مهربون و رضایت بخشی به پسرش کرد -البته اینبار هم از انتخاب پسرم مطمئن بودم که اومدم. می دونم دست رو دختری گذاشته که هیچی کم نداره و اگه قسمتش باشه حتما خوشبختش می کنه. با این حرف زندایی، نگاه ماهان سمت من کشیده شد و لبخند کمرنگی روی لبش نشست. بلافاصله نگاه ازش گرفتم و خجالتزده سر به زیر انداختم. نگاه زندایی بین بابا و سعید جابجا شد و گفت -فکر میکنم شما هم تو این مدت تونستید ماهان رو بشناسید، خودتون می دونید این مدت چه اتفاقاتی افتاده و چه ماجراهایی رو گذرونده. یه نمونه اش همون چکی بود که برای همه مون نگرانی بزرگی بود و آقا سعید لطف بزرگی کرد و باعث شد از زیر بار اون بدهی سنگین بیرون بیایم. من همیشه دعا گوی سعید جان هستم. اما خب هر چی بود گذشت و الانم اینجا در خدمت شماییم، اگه هنوز فکر می کنید چیزی هست که ماهان باید براتون توضیح بده بفرمایید تا خودش جواب میده. بابا با لبخند سری تکون داد و گفت -تو این مدت به ما ثابت شده که آقا ماهان از پس سختی های زندگی خوب برمیاد و این خیلی برای من مهمه. ولی خب من به عنوان یه پدر که به فکر زندگی و آینده ی دخترم هستم می خوام تو یه مورد دیگه هم خیالم راحت بشه. آقا ماهان! می خوام بدونم از این به بعد برنامه ت برای زندگی چیه؟ بعد از اون همه سختی و دردسری که پشت سر گذاشتی، حالا قراره چجوری زندگیت رو بچرخونی؟ تو این مدت تونستی کاری پیدا کنی که منبع درامد باشه برات؟ ماهان نگاهش رو به بابا داد و گفت -من تو این مدت اینقدر درگیر موضوعای مختلف بودم که نمی تونستم درگیر کاردیگه ای بشم. خودتونم می دونید که بخاطر اون چک مجبور شدم همه دارو ندار خودم و مامان رو بفروشم. اما خیالتون راحت باشه، من آدمی نیستم که بیکار بمونم. الان که درگیری هام کمتر شده، یه کار خوب پیدا می کنم. هم بدهی سعید بابت اون چک رو بهش برمی گردونم، هم کم کم زندگی خودم رو روبراه می کنم. اینو بهتون قول می دم. -زنده باشی پسر جان، منم روی قولت حساب می کنم. شما همین که بتونی یه درامد برای گذران زندگیت داشته باشی فعلا کافیه، برای تسویه حساب با سعید عجله نکن، اون دیر نمیشه. -البته زندایی، من و ماهان قبلا مفصل حرفهامونو زدیم. فقط الان یه سوال ازش دارم. سعید این رو گفت و ادامه داد -این که دنبال کار باشی خیلی خوبه، ولی بنظرت برای شروع بهتر نیست با کارهای کوچیک تر شروع کنی؟ شاید اینکه منتظر یه موقعیت خیلی خوب شغلی باشی باعث بشه فرصت زیادی از دست بدی. مثلا چند روز پیش حاجی میگفت با دوستش که یه بنگاه املاکی داره و تو کار ساخت و ساز برج و ساختمونه صحبت کرده، میگفت آدم قابل اعتمادیه و اهل حلال و حرومه. ولی انگار تو خودت قبول نکردی بری باهاشون کار کنی. بنظر خودت با توجه به مهارتی که تو کار ساختمون و خرید و فروش املاک داری الان این یه موقعیت خوب نبود که از دست دادی؟ ماهان اخم کم رنگی کرد و نگاهش رو به زمین دوخت -تو درست می گی، من تو این کار مهارت زیادی دارم و چم و خم کار رو خوب بلدم. ولی راستش دیگه اصلا دلم نمی خواد سمت این کار برم. می دونم اون شخصی که حاجی معرفی کرده بود ادم خوبی بود، ولی من بیشتر نگران خودم هستم. می ترسم دوباره وارد این کار بشم و چون همه راه ها رو بلدم دوباره جایی اشتباه کنم و همه چیز زندگیم خراب بشه. من الان ترجیح میدم وارد یه کاری بشم که هیچی ازش نمی دونم، از اول راه و روشش رو یاد بگیرم و کم کم پیشرفت کنم. حتی اگه مجبور باشم تا یه مدت با یه درامد کم زندگی کنم ولی دیگه نمی خوام سمت معامله و برج سازی و ساختمون سازی برم. این حرف ماهان، تحسین بقیه رو به دنبال داشت و این از نگاه هاشون معلوم بود. بابا لبخندی زد و سری تکون داد -ان شاالله که تو هر کاری که میری موفق باشی بابا جان. و سعید هم نگاه رضایتمندی به ماهان کرد و دیگه چیزی نگفت. -ببخشید آذر خانم، من نمی خواستم چیزی بگم ولی چون حرف بدهی و چک شد فکر کنم لازمه که بگم. مرضیه که تا حالا سکوت کرده بود، با این حرف همه ی نگاه ها رو سمت خودش کشید. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -ببخشید آذر خانم، من نمی خواستم چیزی بگم ولی چون حرف بدهی و چک شد فکر کنم لازمه که بگم. مرضیه که تا حالا سکوت کرده بود، با این حرف همه ی نگاه ها رو سمت خودش کشید. سعید اخمی کرد و گلویی صاف کرد و با این کار می خواست به همسرش تذکر بده که نباید حرفی بزنه. اما مرضیه اصلا نگاهش نکرد لبخند به لبش بود اما لحنش خیلی هم دوستانه نبود رو به زندایی گفت -خودتونم گفتید اون چک نگرانی بزرگی برای همه بود، این نگرانی برای ما بیشتر بود که نزدیک بود خونه مون رو از دست بدیم... اینبار سعید با صدای سرفه هاش سعی داشت به مرضیه اخطار بده و مرضیه باز هم اهمیتی نداد. -الان آقا ماهان در مورد بدهیشون به سعید گفتند، خواستم بگم اگه بدهی هم هست باید به ثمین جون پرداخت کنید. تو این ماجرا کسی که بیشتر از همه مون متضرر شد ثمین بود. ماهان و زندایی گنگ ک متعجب از این حرف، نگاهی به هم کردند و زندایی گفت -من...منظور شما رو متوجه نشدم... -چیزی نیست زندایی، یه مسله است بین من و ثمین ربطی به ماهان نداره. سعید با گوشه ی چشم چشم غره ای به مرضیه رفت و این حرف رو زد اما زندایی می خواست بدونه این مسله چه ربطی به من داشته -مرضیه خانم، میشه بگی چرا ثمین متضرر شده؟ سعید دوباره خواست چیزی بگه که مرضیه مهلت نداد و با کنایه گفت -بله، اون روزها که سعید سر اون چک نزدیک بود خونه مون رو بفروشه، فقط ثمین جان بود که به داد ما رسید، وگرنه ما یا خونمون رو از دست می دادیم یا چک سعید برگشت می خورد و می رفت زندان. ولی ثمین یه تیکه زمین از مهریه ش داشت که اون رو فروخت و چک سعید رو پاس کرد. الانم اگه بدهی باشه، باید به ثمین پرداخت بشه، بالاخره قیمت اون زمین کم نبود. نگاه متعجب زندایی و ماهان روی من ثابت موند و زندایی ناباور گفت -تو زمینت رو فروختی؟ همون زمین که... سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. ولی اونقدر از دست مرضیه حرصی بودم که فقط داشتم مراعات مهمونها رو می کردم و چیزی بهش نگفتم. لحظه ای از بالای چشم نگاهی کردم. چهره ی سعید اخم داشت و چشم غره ای به همسرش رفت و مرصیه هم که کار خودش رو کرده بود سکوت رو ترجیح داد. بابا که می خواست جو رو عوض کنه، نگاه دلخورش رو از مرضیه گرفت و رو به ماهان و زندایی با لبخند گفت -الحمدلله که اون ماجرا هم بخیر گذشت و خیال همه مون راحت شد. الان اصلا وقت این حرفها نیست، الان بحث مهمتر از چک و بدهی های گذشته اس. بحث یه عمر زندگیه، صحبت از آینده ی دختر منه. زندایی گلویی صاف کرد و نیم نگاهی به پسرش کرد و پشت بند حرف بابا گفت -بله، شما درست می گید. بنظرم الان اگه شما اجازه بدید بچه ها برند یه جا تنها با هم حرف بزنند. ممکنه حرفهایی باشه که توی جمع نتونند بگند. نظر شما چیه آقا رحمان؟ نگاه بابا چند بار بین من و ماهان که با اخم به زمین خیره بود، جابجا شد و گفت -من مخالفتی ندارم، اگه حرفی دارند می تونند با هم بزنند. زندایی نگاهش رو به پسرش داد و اروم صداش زد -ماهان، پاشو پسرم ماهان که اوقاتش از حرف مرضیه تلخ شده بود سری تکون داد و از جا بلند شد -پاشو عزیزم، چرا نشستی با صدای آروم سمیه به خودم اومدم و از جا بلند شدم. دوباره دلهره سراغم اومده بود و بدون اینکه به ماهان نگاه کنم سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و کنار در ایستادم و سر به زیر لب زدم -بفرمایید شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ماهان وارد اتاق شد، با دست به صندلی کنار اتاق اشاره کردم. در رو نیمه باز گذاشتم و خودم روبروی صندلی، لب تخت نشستم. اخمهای ماهان هنوز در هم بود و خیره به زمین. چند لحظه بینمون سکوت سنگینی بود. انگار خودم باید سر صحبت رو باز می کردم. و گفتم -از حرفهای زن داداشم ناراحت شدید؟ بالاخره نگاهش رو از زمین گرفت و به من داد و با ناراحتی گفت -سعید به من گفته بود تونسته پول جور کنه، ولی نگفت چجوری، نگفت زمین تو رو فروخته. -خب مگه فرقی هم می کنه؟ مهم این بود اون چک پاس بشه، حالا چه فرقی می کنه پولش چجوری جور شده؟ پوزخندی زد و کلافه نگاهش رو توی اتاق چرخوند -منو باش چه فکر و خیالا پیش خودم می کردم. با خودم گفتم به ثمین میگم شاید اول کاری نتونم خونه زندگی خیلی خوبی برات درست کنم، ولی تلاشم رو میکنم تو زندگیم سختی نکشی. گفتم از صفر شروع میکنم ولی کم نمیذارم. کلی برنامه داشتم برای یه شروع خوب. اما تازه الان فهمیدم زیر صفرم. تازه فهمیدم من چقدر بهت بدهکارم و خودم خبر نداشتم. کلافه دستی توی صورتش کشید و لبخند تلخی زد -برام قابل درکه اگه نتونی بهم اعتماد کنی. اگه بخوای میرم، بعد از اینکه بدهیت رو صاف کردم برمیگردم. فکر کنم اونجوری بهتر بتونی به من و زندگی کنار من فکر کنی. حرفهای مرصیه خیلی براش سنگین تموم شده بود. یاد حرف سعید افتادم. میگفت انتظار نداشته باش ماهان همه ی رفتارهاش عوض شده باشه. ماهان خیلی غرور داشت و الان اینکه خودش رو بدهکار من میدونه براش سخته. -ثمین، من الان هیچی ندارم. می خوام تازه شروع کنم. اگه تو کنارم باشی انگیزه و قدرنم برای شروع چند برابر میشه. ولی الان نمی دونم چقدر می تونی بهم اعتماد کنی؟ اصلا...اصلا خیلی بهم ریختم. اصلا تمرکز ندارم، نمی دونم چی باید بگم. چنگی لای موهاش کشید و نفسش رو پر صدا بیرون داد و دیگه چیزی نگفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چنگی لای موهاش کشید و نفسش رو پر صدا بیرون داد و دیگه چیزی نگفت. نگاه ازش گرفتم و با لحنی اروم و خونسرد گفتم -من یه پسر دایی داشتم که یه روزی از سایه ش هم می ترسیدم. اون روزا پسر دایی من یکی از ثروتمند ترین ادمها بود، اونقدر ثروتمند که لب تر میکرد هر چی می خواست براش حاضر و آماده بود. از مال دنیا بی نیاز بود، اماچشمش رو روی خیلی چیزا بسته بود. من اگه جایی بودم که اونم بود، حتی یه لحظه هم احساس امنیت نمی کردم. چه برسه به این که بخوام بهش اعتماد کنم. اما حالا همون پسر دایی من خیلی چیزا داره، فقط مثل قبل پول و ثروت نداره‌. الان اونقدر وجدان و انسانیت داره که راحت چشمش رو روی اون همه مال و اموال بست تا زندگیش رو از حق مردم پاک کنه. الان اونقدر مَرده که می دونه اگه خودش اینجا بمونه ممکنه هر بلایی سرش بیاد ولی مادرش رو میفرسته کربلا که کوچکترین گزندی بهش نرسه. اونقدر جَنم داره که پای جون خودش تو کوچه میمونه تا نذاره پای اراذل اوباش تو حسینیه باز بشه. از جون خودش میگذره که یه وقت کمترین خسارتی به خیمه ی امام حسین نخوره. سر بلند کردم و با نگاه خیره اش روبرو شدم. -مهمتر از همه، پسر دایی من الان امام حسین رو داره که اون روزا نداشت. حالا من اینجا نشستم و دیگه احساس نا امنی ندارم. الان دارم فکر می کنم میشه برای یک عمر به این آدمی که پشتش به کربلا گرمه، تکیه کنم و تمام زندگیم رو باهاش شریک بشم. چون دلم قرصه و میدونم این ادم الان همه چیز داره. انتظار این حرفها رو از من نداشت و فقط خیره و ناباور نگاهم می کرد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم -حالا اگه فکر می کنی تمام تصورات و باورهام نسبت بهت اشتباه بوده پاشو برو. برو و بشین خوب حساب کتاب کن ببین کی می تونی بدهی اون زمینی که بی ارزش ترین چیز تو زندگیم بود رو تسویه کنی. اروم نگاهش رو ازم گرفت و به پایین داد. رنگ ارامش رو توی چهره اش می دیدم و مثل قبل کلافه و ناراحت نبود. -من...من بلد نیستم حرفهای قشنگ بزنم...من همیشه صدام بلند بوده...همیشه دستور دادم...همیشه طلبکار بودم... الانم...نمی دونم چجوری باید حرفم رو بزنم فقط... دوباره نگاهش رو به چشمهام داد و گفت -ازت ممنونم بخاطر اعتمادت، مطمئن باش که هیچ وقت پشیمون نمیشی. چند لحظه مکثی کرد و ابرویی بالا انداخت و با لحن بد جنسانه ای گفت -فکر نمی کردم بتونم اینقدر راحت ازت جواب بله بگیرم. خیلی حرفها اماده کرده بودم که همش یادم رفت. چقدر تمرین کردم مثل ادم حرف بزنم که سوتی ندم. از حرفش خنده ام گرفت و لبم رو به دندونم گرفتم. خیالش راحت شده بود، از جا بلند شد و گفت -پاشو بریم دیگه، می دونم مامان الان دل تو دلش نیست. از جا بلند شدم و پشت سرش سمت در قدم برداشتم که چرخید و نگاهم کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از جا بلند شدم و پشت سرش سمت در قدم برداشتم که چرخید و نگاهم کرد. -میگم ثمین... -بله؟ کمی من من کرد و دستی پشت گردنش کشید -میگم...چیزه...تو راضی هستی زودتر عقد کنیم؟ جا خورده نگاهش کردم، چه زود خودمونی شد!! -فکر نمی کنید برای این حرفا فعلا خیلی زود باشه؟ حق به جانب گفت -نه، چرا زود باشه؟ اخم کم رنگی گفتم -ببخشید ولی هنوز خیلی حرفها هست که باید بزنیم، من الان امادگیش رو نداشتم، گفتم فعلا مسله ی زمین برای شما حل بشه بعدا بقیه حرفها رو بزنیم. کلافه سری تکون داد و گفت -خب باشه، حرف می زنیم ولی اگه تو راضی هستی بعدش زود عقد کنیم دیگه؟ نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم -بنظرم بهتره بزرگترا در این مورد صحبت کنند، اصلا هرچی بابام بگه. -خیلی خب حالا چرا قاطی می کنی؟ اصلا هرچی بابات بگه، بریم. از اتاق بیرون رفتیم و همه ی نگاه ها به سمت ما چرخید. معذب از نگاه های جمع جلو رفتم و کنار سمیه نشستم، اروم کنار گوشم لب زد -حرفهاتونو زدید؟ سر به زیر، در جواب سوالش سری تکون دادم. خندید و کنایه وار گفت -بله، معلومه نتایج خوبی هم داشته که آقا داماد گل از گلش شکفته. سر بلند کردم و ماهان رو روبروی خودم دیدم. نگاهش به من بود و لبخندی گوشه ی لبش. اونقدر رفتارش تابلو بود که دیگه نیازی نبود ما حرف بزنیم. -خب، ظاهرا حرفهای جوونا هم تموم شد. به نتیجه ای هم رسیدید؟ بابا این سوال رو پرسید و ماهان بلافاصله گفت -بله، قرار شد اگه شما حرفی نداشته باشید فردا بریم محضر عقد کنیم! با این حرفش با چشمهای گرد نگاهش کردم. کی ما همچین قراری گذاشتیم؟ این چی داشت می گفت؟ اونقدر ازش حرصم گرفته بود که اگه چاره داشتم یه جیغ بلند سرش می کشیدم. بد تر از همه، نگاه های متعجب بقیه بود که سمت من کشیده شد و من هیچ دفاعی از خودم نداشتم. تو این جمع فقط زندایی بود که خوب پسرش رو می شناخت و به داد من رسید. چشم غره ای نثارش کرد و گفت -البته ببخشید، این پسر من خیلی عجله داره. اجازه ی ثمین جان دست شماست. هر جور شما صلاح بدونید ما همون کار رو می کنیم. بابا خنده ای کرد و سری تکون داد -والا من چی بگم؟ انگار اینا خودشون برنامه ریزی هاشون رو کردند دیگه. وای خدا، کاش می تونستم یه کلمه حرف بزنم و بگم من همچین نظری ندادم. اما اونقدر جا خورده بودم که حرف زدن یادم رفته بود. با ضربه ی دست سمیه به خودم اومدم -بابا با توئه، حواست کجاست؟ دستپاچه نگاهم رو به بابا دادم -بله...ببخشید لبخند روی لبش عمیق شد و گفت -نظر تو چیه بابا؟ لازمه که بیشتر با هم حرف بزنید یا نه؟ -من؟...من چی بگم؟...هر چی شما بگید.. بابا با خنده رو به زندایی کرد -این دختر ما الان هول کرده، اجازه بدید تا فردا با هم صحبت کنیم، تا ببینیم خدا چی می خواد؟ -چشم اجازه ی ما هم دست شماست. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در طول زمانی که بقیه داشتند در مورد بقیه رسم و رسومات صحبت می کردند من فقط از دست پر رویی ماهان حرص می خوردم و حواسم به حرفهاشون نبود. کم کم صحبتها به حاشیه رفت و ترجیح دادم از جمعشون بیرون برم. از جا بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. به محض ورودم چادرم رو برداشتم و روی صندلی پرت کردم و با غیظ سر میز نشستم و شروع به کندن پوست لبم کردم. صدای سمیه رو پشت سرم شنیدم با خنده گفت -تو که پسر مردم رو کشتی دیگه چقدر این راه رو بره و بیاد؟ پاشنه ی در از جا در اومد بابا، یه جواب بهش بده بیچاره تکلیف خودش رو بدونه. با حرص نگاهش کردم -سمیه سر به سرم نذار اعصاب ندارما باز خندید و گفت -ولی تو دیگه خیلی هولی دختر، خجالت بکش. حالا من گفتم ماهان دست خالی نمیره، ولی نه دیگه اینجوری. نشستید برنامه گذاشتید فردا اول صبح برید محضر؟ با حرص گفتم -وای سمیه دیگه اینو تکرار نکن. ما اصلا همچین حرفی با هم نزدیم، هر چی گفت از خودش گفت. صندلی روبروم رو کنار کشید و نشست. همچنان لحنش شوخی بود و می خواست سر به سر من بذاره. -ولی از من میشنوی دختر نباید اینقدر هول باشه، یه دو جلسه با هم حرف می زدید حداقل نگاه حرصیم رو ازش گرفتم و گفتم -اصلا هیچ حرفی نزدیم، مرضیه خانم یه جوری زد تو برجکش که ناراحت شد نمیشد حرف بزنیم. منم فقط خواستم بهش بگم اون زمین برام مهم نیست. سمیه کمی در سکوت نگاهم کرد، نفس عمیقی کشید و نگاه متاسفش رو به میز داد -نمی دونم چرا مرضیه این کار رو کرد. اون هیچ وقت اینقدر بی ملاحظه رفتار نمی کرد، سعیدم خیلی ناراحت شد. پوزخندی زدم و گفتم -کلا از وقتی فهمید زندایی و ماهان می خواند بیاند خانم خوشش نیومد. -مرضیه فقط بابت اون چک ناراحته. نمی دونم شایدم حق داره، بالاخره روزهای سختی بود. شاید منم بودم همینقدر ناراحت می شدم. -بله سمیه جون، روزای سختی بود، ولی هرچی بود بخیر گذشت، لازم نبود الان به روی زندایی بیاره. -اصلا ولش کن، الان وقتش نیست. بعدا باهاش حرف می زنیم. الان تو مهمی! مکثی کرد و یه جوری که انگار نگران بود ولی سعی می کرد بروز نده با لبخند گفت -از شوخی گذشته، تو اصلا با ماهان حرف نزدی؟ یعنی هیچ سوالی ازش نداشتی؟ درمونده گفتم -داشتم، ولی نمی دونم چرا همش یادم رفت. دستش رو دراز کرد و دستم رو گرفت -نمی خوام با یاد اوری گذشته ناراحتت کنم، می دونم که ماهان با نیما خیلی فرق می کنه. ولی آدم عاقل باید از گذشته درس بگیره. الان وقتشه که تو هر سوالی داری بپرسی و هر حرفی داری باهاش بزنی که بعد به مشکل بر نخوری. سری تکون دادم و گفتم -آره تو درست میگی. خودم خیلی حرفها داشتم بهش بزنم ولی اینقدر از کار مرضیه غافلگیر و ناراحت شدم که برای صحبتهای دیگه تمرکز نداشتم. -خب فرصت رو از دست نده. زندایی با این وضعش که نمی تونه هر روز این همه راه رو بیاد و بره. خیلی اذیت میشه. -خب میگی الان چکار کنم؟ با اون شاهکار آقا ماهان من الان بگم می خوام باز حرف بزنم؟ خندید و گفت -اون که معلومه خیلی هوله. فکر کنم فردا اول صبح پاشه بره پشت در محضر نوبت بگیره. -خوشم میاد که فقط زندایی می تونه از پسش، بربیاد. یه نگاه چپ میکنه آقا ماهان ساکت میشه. -خب از این به بعد تو هم باید بتونی! زندایی رو ببین، با همه سختیهایی که کشیده ولی اینقدر سیاست داره که بقول خودت الان می تونه پسرش رو راحت کنترل کنه. تو که می دونی اخلاق ماهان اینجوریه. گاهی زیادی تند میره، گاهی با قلدر بازی حرفش رو میزنه، تو باید یاد بگیری چجوری با سیاست باهاش رفتار کنی که بحرفت گوش بده. حرفهای سمیه خیلی آرومم می کرد. مثل حرفهای مامان بود. همون چیزایی که مامان یادش داده بود و الان داشت به من میگفت. چقدر خوبه که سمیه کنارم هست و اینجوری آرومم میکنه. -بنطرت الان باید چکار کنم؟ میشه تو به بابا بگی که من باید بیشتر با ماهان حرف بزنم؟ سری تکون داد و گفت -اره میگم، بابا که حرفی نداره. کمی فکر کرد و گفت -اصلا نظرت چیه همه با هم بریم بیرون. هوا که خوبه، یکم چایی و میوه برمی داریم. هم زندایی یه حال و هوایی عوض کنه، هم شما بتونید حرف بزنید. -نمی دونم، باید به بابا بگی. -چی رو به من بگید؟ دوتا خواهری نشستید اینجا چه نقشه ای می کشید؟ با صدای بابا از جا بلند شدم. از در آشپزخونه وارد شد و نگاهش بین من و سمیه چرخید شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -چرا اینجا نشستید؟ آذر خانم اونجا تنهاست بابا، زشته بیاید تو هال -چشم الان میایم. داشتم به ثمین میگفتم اگه شما موافق باشید یکم وسیله جمع کنیم بریم بیرون. هم یه حال و هوایی عوض می کنیم، هم ثمین و ماهان بیشتر با هم حرف بزنند. نظرتون چیه؟ -من حرفی ندارم، شامم بیرون می خوریم نمی خواد چیزی درست کنید. ولی قبلش به آذر خانم هم بگید، شاید سختش باشه. -خودم به زندایی میگم. سمیه همراه بابا رفت. بقیه هم از پیشنهادش استقبال کردند و همگی اماده ی رفتن شدیم. از در حیاط بیرون زدیم، سعید نگاهی به ماشین ها کرد و رو به ماهان گفت -با ماشین اومدی؟ -آره، بخاطر مامان گفتم با اتوبوس سخته. یه چند روز ماشین حاجی رو گرفتم -کار خوبی کردی سعید در ماشین رو باز کرد و با کمک سمیه و مرضیه وسیله هایی که اماده کرده بودند داخل ماشین گذاشتند. حواسم به رفتارهای سعید و مرضیه بود، از نگاه های سعید میفهمیدم که از دست مرضیه ناراحته و مرضیه که می دونست سعید کارش رو بی جواب نمیذاره سعی می کرد باهاش تنها نشه و بر خلاف این یکی دو روز بیشتر کنار سمیه خودش رو مشغول کار می کرد! من هم اونقدر از دستش ناراحت بودم که حتی دلم نمی خواست توی ماشین کنارش بشینم. کیفم رو داخل ماشین صادق گذاشتم و رو به بابا گفتم -من با سمیه میام، شما با سعید برید -باشه بابا، هر جور راحتی روی صندلی عقب نشستم و منتطر بقیه بودم. سمیه آخرین وسیله ها رو هم اورد و داخل ماشین خودشون گذاشت و می خواستیم راه بیوفتیم اما طاها و نورا بهونه ی امیر علی رو می گرفتند و راضی نمی شدند با مادرشون بیاند. سمیه کلافه از دست هر دوشون مرضیه رو صدا زد -مرضیه جون، میشه تو و امیر علی با ماشین ما بیاید؟ بچه ها می خواند با هم باشند. مرضیه که دنبال این فرصت بود که با سعید نباشه، نیم نگاه محتاطی به سعید کرد و نگاهی هم به من کرد. -برای من فرقی نداره، ولی فکر نکنم جا بشیم. بلافاصله در رو باز کردم و پیاده شدم و رو به سمیه کردم. -شما بشینید، من با داداش میرم. پشت چشمی نازک کردم و از جلوی مرضیه رد شدم. هنوز سوار ماشین سعید نشده بودم که نگاهم سمت ماهان رفت که کنار ماشینش ایستاده بود و نگاهش به من بود. دستی پشت گردنش کشید و رو به بابا گفت -میگم...آقا رحمان اگه جا نیست ماشین ما خالیه ها.. الان منظورش این بود که من با اون ماشین برم؟! هنوز اینقدر از حرفی که تو جمع زده بود ازش حرصی بودم که دلم نمی خواست حتی با حضور زندایی توی اون ماشین بشینم. قبل از اینکه بابا جوابی بده، نگاه حرص دارم رو ازش گرفتم و سوار ماشین سعید شدم. ماهان که تیرش به سنگ خورده بود، نگاهی به من کرد کلافه سری تکون داد، در ماشینش رو باز کرد و پشت فرمون نشست. ولی من از کار خودم راضی بودم. لازم بود همین اول کاری تنبیه بشه! نگاهم رو از شیشه ی جلو به بیرون دادم. سمیه که هم متوجه حرف ماهان شده بود هم متوجه رفتار من، با خنده نگاهم می کرد و سری تکون داد. بالاخره بابا و سعید هم سوار شدند و راه افتادیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و بقیه هم پشت سرمون میومدند. هنوز مسیر زیادی نرفته بودیم که سعید نگاهی توی آینه کرد و گفت -تو و ماهان کی وقت کردید با هم قرار مدار محضر بذارید؟ با تعجب نگاهم بین بابا که جلو نشسته بود و چشمهای سعید توی آینه جابجا شد -نه به خدا، من هیچ قراری نذاشتم. اصلا حرفی نزدیم. ماهان از خودش گفت. هیچ کدوم جوابی ندادند و برای اثبات حرفم، درمونده بابا رو صدا زدم -بابا، باور کنید من بی خبر بودم، اصلا نمی دونم ماهان چرا اون حرف رو زد. بابا چرخید و مهربون نگاهم کرد -می دونم بابا، وقتی تو رفتی تو آشپزخونه آذر خانم فهمید که ناراحت شدی. کلی عذر خواهی کرد و گفت این فقط حرف ماهان بوده. بنظر منم عجله لازم نیست، قشنگ حرفهاتونو بزنید بعدش سر فرصت برای بقیه مراسم برنامه ریزی می کنیم. همین که بابا هم فهمیده بود حرف من نبوده برام کافی کافی بود. و دیگه چیزی نگفتم. بعد از چند دقیقه به مقصد رسیدیم. پیشنهاد سمیه برای اومدن به اینجا واقعا عالی بود! چند سالی میشد اینجا نیومده بودم. یه محیط تفریحی و دلباز پر از درختهای کوچک و بزرگ و رود خونه ای که از بین درختها رد میشد. طبیعت اینجا واقعا بکر و زیبا بود. خونواده های زیادی به اینجا اومده بودند و از این محیط لذت می بردند. سعید و صادق وسیله ها رو برداشتند و بین درختها آلاچیقی انتخاب کردند. سمیه با لبخند رو به زندایی کرد -از اینجا خوشتون میاد؟ راستش صادق گفت شاید درست نباشه حالا که بعد از چند سال اومدید خونه مون، بیاریمتون بیرون ولی من فکر کردم اینجوری همه مون یه هوایی عوض می کنیم. زندایی با ذوق به اطراف نگاهی کرد و گفت -نه اتفاقا خیلیم خوبه، من اصلا یادم نیست کی اینجور جاها رفتم. همش تو خونه ام جایی نمیرم، واقعا لازم بود بعد از این همه مدت یه هوایی تازه کنیم. -خب خدا رو شکر. حالا که آذر خانم هم راضی هستند پس من و سعید بریم یه چایی آتیشی درست کنیم که دیگه همه چیز تکمیل بشه. صادق این رو گفت و همرا سعید مشغول اماده کردن چایی شدند. سمیه ظرف میوه رو از سبد بیرون گذاشت و گفت -ثمین جان، بچه ها با بابا رفتند کنار رودخونه. می ترسم بابا رو اذیت کنند، برو بگو بیاند میوه بخورند. -باشه، الان میرم. از جا بلند شدم و قدم زنان سمت رودخونه رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از بین درختها میگذشتم و از فضای دل انگیز اونجا لذت می بردم. بابا رو دیدم که با طاها و نورا مشغول بود و بچه ها حسابی خودشون رو خیس کرده بودند. جلو رفتم و صداش زدم -بابا، سمیه میوه اماده کرده، گفت صداتون کنم. دست طاها رو گرفت و نفس زنان چند قدم از آب فاصله گرفت. خندید و گفت -مگه این وروجک میذاره من بیام؟ ببین چجوری خودش رو خیس کرده. دست طاها رو گرفتم و گفتم -شما برید، من مراقبش هستم. -باشه،پس من نورا رو می برم. نورا همراه بابا رفت و طاها هنوز دلش آب بازی می خواست، چند دقیقه ای همونجا موندم. روی سکوی سنگی نشستم و به بازی طاها نگاه می کردم. اونقدر با ذوق و شوق بازی میکرد که منم دلم می خواست همراهش بشم. بعد از چند دقیقه دیگه خسته شد و دست از بازی کشید و سمت من اومد و با لحن بچه گانه اش گفت -خاله لباسم خیسه، می خوام برم پیش مامانم. بوسه ای از صورت خیسش برداشتم و به سمت آلاچیق اشاره کردم و گفتم -مامان اونجاست میبینیش؟ -آره -خب تو برو، من یکم بمونم بعد میام باشه ای گفت و بلافاصله سمت آلاچیق دوید. از رسیدنش که مطمئن شدم، نگاه ازش گرفتم و دوباره روی سکو نشستم و نگاهم رو به حرکت زیبای آب دادم. توی حال و هوای خودم بودم که با صدای مردونه ای پشت سرم از جا پریدم. -جای قشنگیه، زمینای این اطراف جون میده واسه ویلا ساختن ماهان رو پشت سرم دیدم اما اصلا متوجه اومدنش نشده بودم. ایستادم و کمی چادرم رو مرتب کردم و نگاهی سمت الاچیق کردم. زندایی که حواسش به ما بود، لبخندی زد و سری تکون داد -هماهنگه بابا، نگران نباش چرخیدم و گنگ نگاهم رو به ماهان دادم -چی؟ هر دو دستش رو توی جیب شلوارش کرده بود و صاف ایستاده بود -هیچی، دیدم تنهایی گفتم بیام یکم حرف بزنیم چند قدم جلو اومد و لب رودخونه ایستاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چرخید و رو به من ایستاد و طلبکار گفت -تو چرا همش منو می پیچونی؟ متعجب گفتم -من؟ یعنی چی؟ -بله تو! الان که تنها اومدی اینجا که من جلو چشمت نباشم. جلوی خونه هم تا گفتم تو ماشین ما جا هست پریدی تو ماشین خان داداشت. کلا تو کار پیچوندنی، فکر نکنی حواسم نیست. نفسم رو سنگین بیرون دادم و با حرص گفتم -ببخشید، وقتی شما می شینید تو جمع اونجوری حرف میزنید بعدش انتظار دارید من ناراحت نشم؟ -مگه من چی گفتم؟ چرا باید ناراحت بشی؟ کلافه نگاهم رو به اطراف دادم و گفتم -آقا ماهان، ما کی حرف از محضر رفتن و عقد کردن زده بودیم که گفتید قرار شده فردا بریم محضر؟ حق به جانب گفت -خودت گفتی! با چشمهای گرد شده نگاهش کردم -من؟ -بله، گفتم نظرت چیه؟ گفتی هر چی بابام بگه. منم از بابا ت اجازه گرفتم دیگه. واقعا از حرص نمی دونستم چکار کنم، لبهام رو روی هم فشار دادم خواستم حرفی بزنم اما هیچ کلمه ای به ذهنم نمیومد که تو اون موقعیت بزنم. -خب حالا اینکه ناراحتی نداره، الان مشکلت چیه کلافه تر و حرصی تر از قبل گفتم -مشکل اینه ما اصلا هنوز با هم حرف نزدیم. من خیلی سوالا دارم که هنوز به حوابش نرسیدم. هنوز خیلی چیزا هست که شما باید در مورد من بدونید، اونوقت هنوز هیچی نشده پیشنهاد عقد و محضر رفتن میدید؟ این خونسردی توی لحن و چهره اش بیشتر حرصم می داد -خب حالا هم که چیزی نشده. الان مثلا اومدیم اینجا حرف بزنیم دیگه. خب حرف بزن، هرچی می خوای بپرس. با دلخوری نگاه ازش گرفتم و سر چرخوندم. چند دقیقه بینمون سکوت بود و ماهان سکوت رو شکست -اول من یه چیزی بپرسم؟ با تعلل نگاهش کردم. نگاهش تا پایین چادرم رفت و گفت -تو همیشه اینجوری میای بیرون. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهش تا پایین چادرم رفت و گفت -تو همیشه اینجوری میای بیرون. نگاهی به چادرم کردم و گنگ پرسیدم -چجوری؟ لبخند نا محسوس زد و گفت -همینجوری با چادر و روسری -خب...آره، چطور؟ -سخت نیست؟ خیلی دخترا پوشششون اینجوری نیست، میگند راحت ترند. -برای من نه، سخت نیست. من این حجابی که الان دارم رو دوست دارم. همیشه همینجوری بودم -نه! همیشه نبودی با حرفش سر بلند کردم و نگاهش کردم -اون اوایل که خونه مامان می دیدمت اصلا اینجوری نبودی. یه مانتوی کوتاه داشتی و یه شال روی موهات. با یاد آوری اون روزها خجالت زده سر به زیر انداختم. بیشتر از خودم خجالت می کشیدم. -من یه مدت توی زندگیم راهم رو گم کردم و تو اون مدت اشتباه زیاد کردم. یکیشم همین بود که این چادر رو کنار گذاشتم. -بهم قول بده دیگه این اشتباه رو نکنی جا خورده از حرفش سر بلند کردم. لحنش جدی بود اما اروم. نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو به حرکت آروم اب داد -می دونم تعجب کردی که من این رو حرف بهت زدم. احتمالا پیش خودت فکر میکنی مگه ماهان هم این چیزا حالیش میشه؟ سری تکون داد و گفت -من یه عمر دور و برم زنها و دخترای رنگ و وارنگ زیادی دیدم. نمی گم هیچ وقت نگاهم دنبالشون نرفته، وقتی یه زن خودش رو با هزار نوع ارایش و لباسهای اون شکلی عرضه می کنه طبیعیه که همه ی نگاه ها به سمتش بره. از نظر من زنها فقط برای تفریح خوب بودند، ارزش این رو نداشتندکه کسی بخواد زندگیش رو براشون بذاره. شونه ای بالا انداخت و گفت -پوشش زنها هم برام مهم نبود، از نظر من همه شون مثل هم بودند. یه عده ادمایی که با ظاهر و قیافه هاشون سعی داشتند از ما مردا توجه و محبت گدایی کنند. ما مردا هم بدمون نمیاد مفت و مجانی از اینا استفاده کنیم و بعدم بریم سراغ زندگیمون. خب این زنهای دم دستی بنظرم خیلی بی ارزش بودند. بخاطر همین هیچ وقت نتونستم باهاشون ارتباط بگیرم و توی زندگیم قبولشون کنم. چرخید و دوباره نگاهش رو به من داد -ولی از یه جایی کم کم نظرم عوض شد. یادمه یه مدت تو خونه ی مامان با همین پوشش می دیدمت. اولش برام مهم نبود، چون زنها رو یجور دیگه شناخته بودم. ولی بعد یه رفتارهایی ازت دیدم که برام جالب بود. مثلا می فهمیدم وقتی من میام، نوع پوششت عوض میشه، می فهمیدم رفتارهات تغییر می کنه. تو همه ی این سالها، برای برخورد با یه زن هیچ حد و مرزی برامون تعریف نشده بود. ولی یادمه وقتی تو رو با چادر می دیدم ناخوداگاه حس می کردم از یه حدی نباید جلو تر برم. انگار یه خط قرمزی رو برام مشخص کرده بودی و اجازه نمیدادی ازش رد بشم. من قبلش هم با تو برخورد داشتم، با بقیه برام فرقی نمی کردی. ولی بعد از یه مدت که با این تیپ و ظاهر دیدمت، دیگه نمی تونستم مثل قبل باشم. اولش برای خودم هم عجیب بود که مگه چه فرقی با بقیه داری؟ مکثی کرد و دوباره نگاهش روی چادرم رد شد -فرقت با بقیه این بود که تو خودت برای خودت حد و مرز قائل شده بودی، چیزی که بقیه نداشتند. و اینجوری ناخوداگاه این پیام رو به من و بقیه مردا میدادی که حق نداریم از اون حد بگذریم. و این برای من خیلی جالب بود که پس یه زن هم میتونه برای نگاه و خواسته ی ما مردا تعین تکلیف کنه! بخاطر همین الان این نوع پوششت رو دوست دارم، دلم می خواد همیشه همینجوری باشی. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫