eitaa logo
روزهای التهاب🌱
7هزار دنبال‌کننده
536 عکس
172 ویدیو
0 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) ✅️روزهای التهاب(کامل) ✅️باعشق تو برمی خیزم(کامل) ✅️پایان پریشانی(درحال بارگزاری) #کپی_رمانها_ممنوع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بالاخره موعد چک سعید رسیده بود و دو سه روزی بود که از پاس شدن چکش می گذشت و این نگرانی بزرگ خونواده برطرف شده بود. زمین من در اصل، پای بدهی ماهان رفت. اما اگه بگم اصلا برام اهمیتی نداشت، دروغ نگفتم. من از اول هم مایل به گرفتن اون زمین نبودم و از خدام بود زودتر از شرش خلاص بشم. تازه حالا احساس می کردم سایه ی نیما از زندگیم برداشته شده و دیگه نگران مزاحمت دوباره اش نبودم. ظرفهای شام رو شستم و ظرف میوه رو با دوتا پیش دستی برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم. بابا مشغول دیدن تلوزیون بود. کنارش نشستم و سیبی از توی ظرف برداشتم. -سیب می خورید بابا؟ نیم نگاهی کرد و با لبخند گفت -اگه دخترم پوست بگیره چرا که نه؟ خنده ای کردم و مشغول پوست کندن سیب شدم. -چشم پدرجان، با کمال میل. تکه های سیب رو توی بشقاب گذاشتم و جلوش گذاشتم -بفرمایید نگاه از تلوزیون گرفت و تکه از سیبش و برداشت -دستت درد نکنه -نوش جان گازی به سیب زد و گفت -راستی، امروز زنداییت زنگ زد -عه؟ حالش خوب بود؟ این چند روز اصلا نشد باهاش تماس بگیرم. -آره خوب بود، سلام رسوند. زنگ زده بود اجازه بگیره تعطیلات آخر هفته با ماهان بیاند اینجا لحظه ای دهانم از حرکت ایستاد و باقیمونده ی سیب توی دهانم رو به زور قوت دادم. نگاهم رو به بابا دادم و با تردید گفتم -بیاند اینجا؟...برای چی؟ بابا لبخندی زد و به شوخی گفت -منم خبر ندارم، ولی انگار گفت برای امر خیر! اولین بار نبود قرار بود برام خاستگار بیاد. اون هم خواستگاری که می شناختم و مدتهاست می دونستیم قراره بیاند و طبعا باید آمادگی داشته باشم. اما اصلا اینجوری نبود. با این حرف بابا، جوری دلهره گرفتم که انگار تا حالا خواستگار نداشتم و اولین باره قراره با ماهان روبرو بشم. -شُ...شما چی گفتید؟ -هیچی، چی باید می گفتم؟ گفتم اول باید با ثمین صحبت کنم ببینم موافقه یا نه. نگاهم رو از بابا گرفتم و پوسته های سیب رو از دور بشقابم جمع کردم و با اخم و لحنی که کمی غیظ داشت گفتم -حالا... چرا الان می خواند بیاند؟ بهشون بگید...ما فعلا آمادگی نداریم، چه عجله ای دارند؟ گفتم و از جا بلند شدم و ظرف میوه رو برداشتم و سمت آشپزخونه رفتم. هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که بر خلاف انتظار من بابا با لحن خونسردی گفت -خیلی خب، پس میگم نیاند دیگه بلافاصله چرخیدم و نگاهش کردم. این چه حالی بود که من داشتم؟ حس می کردم الان اصلا امادگی ندارم. اما از طرفی هم دلم نمی خواست بابا بهشون بگه نیاند. مستاصل وسط خونه ایستاده بودم. انگار بابا خوب حال من رو فهمیده بود که اینقدر خونسرد بود و نگاهش رو به نگاهم داد -چکار کنم؟ بگم بیاند یا نه؟ چی باید می گفتم؟ اصلا خودم هم نمی دونم چی می خوام. درمونده گفتم -نمی دونم بابا! هر جور خودتون صلاح می دونید. لبخندی زد و سری تکون داد -پس کارهات رو بکن، چون من گفتم اخر هفته بیاند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫