eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
117 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از بین درختها میگذشتم و از فضای دل انگیز اونجا لذت می بردم. بابا رو دیدم که با طاها و نورا مشغول بود و بچه ها حسابی خودشون رو خیس کرده بودند. جلو رفتم و صداش زدم -بابا، سمیه میوه اماده کرده، گفت صداتون کنم. دست طاها رو گرفت و نفس زنان چند قدم از آب فاصله گرفت. خندید و گفت -مگه این وروجک میذاره من بیام؟ ببین چجوری خودش رو خیس کرده. دست طاها رو گرفتم و گفتم -شما برید، من مراقبش هستم. -باشه،پس من نورا رو می برم. نورا همراه بابا رفت و طاها هنوز دلش آب بازی می خواست، چند دقیقه ای همونجا موندم. روی سکوی سنگی نشستم و به بازی طاها نگاه می کردم. اونقدر با ذوق و شوق بازی میکرد که منم دلم می خواست همراهش بشم. بعد از چند دقیقه دیگه خسته شد و دست از بازی کشید و سمت من اومد و با لحن بچه گانه اش گفت -خاله لباسم خیسه، می خوام برم پیش مامانم. بوسه ای از صورت خیسش برداشتم و به سمت آلاچیق اشاره کردم و گفتم -مامان اونجاست میبینیش؟ -آره -خب تو برو، من یکم بمونم بعد میام باشه ای گفت و بلافاصله سمت آلاچیق دوید. از رسیدنش که مطمئن شدم، نگاه ازش گرفتم و دوباره روی سکو نشستم و نگاهم رو به حرکت زیبای آب دادم. توی حال و هوای خودم بودم که با صدای مردونه ای پشت سرم از جا پریدم. -جای قشنگیه، زمینای این اطراف جون میده واسه ویلا ساختن ماهان رو پشت سرم دیدم اما اصلا متوجه اومدنش نشده بودم. ایستادم و کمی چادرم رو مرتب کردم و نگاهی سمت الاچیق کردم. زندایی که حواسش به ما بود، لبخندی زد و سری تکون داد -هماهنگه بابا، نگران نباش چرخیدم و گنگ نگاهم رو به ماهان دادم -چی؟ هر دو دستش رو توی جیب شلوارش کرده بود و صاف ایستاده بود -هیچی، دیدم تنهایی گفتم بیام یکم حرف بزنیم چند قدم جلو اومد و لب رودخونه ایستاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫