💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوبیست
از بین درختها میگذشتم و از فضای دل انگیز اونجا لذت می بردم.
بابا رو دیدم که با طاها و نورا مشغول بود و بچه ها حسابی خودشون رو خیس کرده بودند.
جلو رفتم و صداش زدم
-بابا، سمیه میوه اماده کرده، گفت صداتون کنم.
دست طاها رو گرفت و نفس زنان چند قدم از آب فاصله گرفت.
خندید و گفت
-مگه این وروجک میذاره من بیام؟ ببین چجوری خودش رو خیس کرده.
دست طاها رو گرفتم و گفتم
-شما برید، من مراقبش هستم.
-باشه،پس من نورا رو می برم.
نورا همراه بابا رفت و طاها هنوز دلش آب بازی می خواست، چند دقیقه ای همونجا موندم.
روی سکوی سنگی نشستم و به بازی طاها نگاه می کردم.
اونقدر با ذوق و شوق بازی میکرد که منم دلم می خواست همراهش بشم.
بعد از چند دقیقه دیگه خسته شد و دست از بازی کشید و سمت من اومد و با لحن بچه گانه اش گفت
-خاله لباسم خیسه، می خوام برم پیش مامانم.
بوسه ای از صورت خیسش برداشتم و به سمت آلاچیق اشاره کردم و گفتم
-مامان اونجاست میبینیش؟
-آره
-خب تو برو، من یکم بمونم بعد میام
باشه ای گفت و بلافاصله سمت آلاچیق دوید.
از رسیدنش که مطمئن شدم، نگاه ازش گرفتم و دوباره روی سکو نشستم و نگاهم رو به حرکت زیبای آب دادم.
توی حال و هوای خودم بودم که با صدای مردونه ای پشت سرم از جا پریدم.
-جای قشنگیه، زمینای این اطراف جون میده واسه ویلا ساختن
ماهان رو پشت سرم دیدم اما اصلا متوجه اومدنش نشده بودم.
ایستادم و کمی چادرم رو مرتب کردم و نگاهی سمت الاچیق کردم.
زندایی که حواسش به ما بود، لبخندی زد و سری تکون داد
-هماهنگه بابا، نگران نباش
چرخیدم و گنگ نگاهم رو به ماهان دادم
-چی؟
هر دو دستش رو توی جیب شلوارش کرده بود و صاف ایستاده بود
-هیچی، دیدم تنهایی گفتم بیام یکم حرف بزنیم
چند قدم جلو اومد و لب رودخونه ایستاد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫