eitaa logo
روزهای التهاب🌱
7.1هزار دنبال‌کننده
534 عکس
170 ویدیو
0 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) ✅️روزهای التهاب(کامل) ✅️باعشق تو برمی خیزم(کامل) ✅️پایان پریشانی(درحال بارگزاری) #کپی_رمانها_ممنوع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سینی چایی رو سر سفره ی صبحانه گذاشتم. سعید هنوز توی حیاط مشغول صحبت با گوشیش بود. به توصیه ی بابا، قصد داشت همین امروز برای فروش زمین اقدام کنه‌ و وقت رو از دست نده. سر سفره نشستم و لیوان چایی رو جلوی بابا گذاشتم که با نگاه عمیقش روبرو شدم. لبخندی زدم و گفتم -چیه بابا؟ چرا اینجوری نگام می کنید؟ بدون اینکه نگاه ازم برداره گفت -اگه بدونی چه باری از رو دوشم برداشتی! غصه بود رو دلم که سعید می خواد خونه شو بفروشه و من نمی تونم کاری بکنم. خیال همه مونو راحت کردی. -من کاری نکردم بابا. حالا خدا کنه زود فروش بره، اونم با یه قیمت خوب که مشکل سعید حل بشه. سری تکون داد و گفت -فروش میره، نگران نباش. -راستش یکم نگرانم، آخه سعید که تو اون شهر کسی رو نمیشناسه. قیمت زمینهای اونجا رو نمی دونه. خدا کنه به مشکل برنخوره. بابا با لحن امید بخشی گفت -گفتم که نگران نباش. خیلی وقت پیش آقا مرتضی زنگ زد. خیلی مستاصل و ناراحت بود. گفت نیما دار و ندارشون رو فروخته و اونم زورش به پسرش نرسیده. اون زمینهایی که داشتن رو هم چند قسمت کرده و فروخته، آقا مرتضی هم که دیده حریف پسرش نمیشه پنهانی میره و یه تیکه اش رو بنام یکی از برادراش میزنه که دست نیما بهش نرسه. بعد از مدتی که خیالشون راحت شده که نیما دیگه نمی تونه کاری بکنه، برادرش تصمیم میگیره اونجا رو بسازه و دوباره یه کار و کاسبی برای آقا مرتضی راه بندازه. آقا مرتضی هم می گفت برادرش گفته اگه بتونه اون یه تیکه زمین تو رو هم بخره می تونند یه فروشگاه اونجا بزنند. ولی من اون موقع به تو چیزی نگفتم، چون تازه از شر نیما خلاص شده بودی. به آقا مرتضی هم گفتم فعلا نمی خوام دوباره ثمین درگیر اون زمین بشه، فعلا قصد فروش نداریم. اونم گفت هر وقت قصد فروش داشتیم بهشون بگیم. الانم به سعید سپردم اول بره یه مظنه قیمت بگیره، بعدم یه زنگ به آقا مرتضی بزنه. اگه هنوز بفکر خریدش باشند، زود میتونیم بفروشیمش. -اگه اینجوری بشه که خیلی خوبه، سعیدم برای فروش به درد سر نمیوفته. -توکل به خدا، ان شاالله درست میشه پاشو برو سعیدو صدا کن چایی سرد شد. -چشم از جا بلند شدم و از سالن بیرون رفتم. سعید پشت به من توی حیاط قدم می زد و با تلفن حرف می زد. -نه دیگه لازم نیست. منم خونه رو نمیفروشم. -از یه جایی جور شد دیگه. -آره، به زندایی هم بگو خیالش راحت باشه. اول برید یه خونه کرایه کنید، بعد بقیه پولو بریز به حساب من از روی ایوون نگاهش می کردم که به سمت من چرخید. در حالی که نگاهش به من بود گفت -خب دیگه من برم، خداحافظ گوشی رو قطع کرد. -صبحونه اماده اس، بیا دیگه چایی سرد شد. کلافه نفسش رو با صدا بیرون داد و ابروهاش رو بالا انداخت و گفت -تو مطمئنی می تونی با این پسره کنار بیای؟ خیلی از آدم حرف میگیره. همش چونه میزنه گنگ نگاهش کردم و گفتم -چی؟ گوشی رو توی جیب شلوارش گذاشت و سمت پله ها اومد -هیچی بابا، تو هم چشم بازار رو دراوردی باز تیکه پرونی هاش شروع شده بود. دروغ چرا؟ دلم برای این حال خوب سعید و سر به سر گذاشتنهاش تنگ شده بود. حتی اگه دلش می خواست به من تیکه بندازه. خندیدم و پشت سرش وارد سالن شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫