eitaa logo
روزهای التهاب🌱
7هزار دنبال‌کننده
536 عکس
172 ویدیو
0 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) ✅️روزهای التهاب(کامل) ✅️باعشق تو برمی خیزم(کامل) ✅️پایان پریشانی(درحال بارگزاری) #کپی_رمانها_ممنوع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از جا بلند شدم و پشت سرش سمت در قدم برداشتم که چرخید و نگاهم کرد. -میگم ثمین... -بله؟ کمی من من کرد و دستی پشت گردنش کشید -میگم...چیزه...تو راضی هستی زودتر عقد کنیم؟ جا خورده نگاهش کردم، چه زود خودمونی شد!! -فکر نمی کنید برای این حرفا فعلا خیلی زود باشه؟ حق به جانب گفت -نه، چرا زود باشه؟ اخم کم رنگی گفتم -ببخشید ولی هنوز خیلی حرفها هست که باید بزنیم، من الان امادگیش رو نداشتم، گفتم فعلا مسله ی زمین برای شما حل بشه بعدا بقیه حرفها رو بزنیم. کلافه سری تکون داد و گفت -خب باشه، حرف می زنیم ولی اگه تو راضی هستی بعدش زود عقد کنیم دیگه؟ نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم -بنظرم بهتره بزرگترا در این مورد صحبت کنند، اصلا هرچی بابام بگه. -خیلی خب حالا چرا قاطی می کنی؟ اصلا هرچی بابات بگه، بریم. از اتاق بیرون رفتیم و همه ی نگاه ها به سمت ما چرخید. معذب از نگاه های جمع جلو رفتم و کنار سمیه نشستم، اروم کنار گوشم لب زد -حرفهاتونو زدید؟ سر به زیر، در جواب سوالش سری تکون دادم. خندید و کنایه وار گفت -بله، معلومه نتایج خوبی هم داشته که آقا داماد گل از گلش شکفته. سر بلند کردم و ماهان رو روبروی خودم دیدم. نگاهش به من بود و لبخندی گوشه ی لبش. اونقدر رفتارش تابلو بود که دیگه نیازی نبود ما حرف بزنیم. -خب، ظاهرا حرفهای جوونا هم تموم شد. به نتیجه ای هم رسیدید؟ بابا این سوال رو پرسید و ماهان بلافاصله گفت -بله، قرار شد اگه شما حرفی نداشته باشید فردا بریم محضر عقد کنیم! با این حرفش با چشمهای گرد نگاهش کردم. کی ما همچین قراری گذاشتیم؟ این چی داشت می گفت؟ اونقدر ازش حرصم گرفته بود که اگه چاره داشتم یه جیغ بلند سرش می کشیدم. بد تر از همه، نگاه های متعجب بقیه بود که سمت من کشیده شد و من هیچ دفاعی از خودم نداشتم. تو این جمع فقط زندایی بود که خوب پسرش رو می شناخت و به داد من رسید. چشم غره ای نثارش کرد و گفت -البته ببخشید، این پسر من خیلی عجله داره. اجازه ی ثمین جان دست شماست. هر جور شما صلاح بدونید ما همون کار رو می کنیم. بابا خنده ای کرد و سری تکون داد -والا من چی بگم؟ انگار اینا خودشون برنامه ریزی هاشون رو کردند دیگه. وای خدا، کاش می تونستم یه کلمه حرف بزنم و بگم من همچین نظری ندادم. اما اونقدر جا خورده بودم که حرف زدن یادم رفته بود. با ضربه ی دست سمیه به خودم اومدم -بابا با توئه، حواست کجاست؟ دستپاچه نگاهم رو به بابا دادم -بله...ببخشید لبخند روی لبش عمیق شد و گفت -نظر تو چیه بابا؟ لازمه که بیشتر با هم حرف بزنید یا نه؟ -من؟...من چی بگم؟...هر چی شما بگید.. بابا با خنده رو به زندایی کرد -این دختر ما الان هول کرده، اجازه بدید تا فردا با هم صحبت کنیم، تا ببینیم خدا چی می خواد؟ -چشم اجازه ی ما هم دست شماست. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫