💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهار
از صبح اینقدر فکرم درگیر مهمونی آخر هفته بود که حوصله ی هیچ کاری نداشتم.
نمی دونم این دلهره و نگرانی طبیعی بود یا نه؟
تا می خواستم به روزهای پیش رو فکر کنم، اشتباهات گذشته یادم می افتاد و توی دلم رو خالی می کرد.
تا می خواستم به ماهان فکر کنم و خودم رو برای جلسه ی حاستگاری آماده کنم، نا خوداگاه یاد نیما میوفتادم و انتخابی که از سر احساس بود و مدتها زندگی من رو دستخوش اتفاقات تلخ قرار داد.
آه عمیقی از ته دلم کشیدم و باز هم جای خالی مامان رو حس کردم.
کاش الان بود و ارومم میکرد.
کاش بود و بهم میگفت کار درست چیه؟
چقدر دلم می خواد با یکی حرف بزنم.
یکی که حرفهام رو بفهمه و حالم رو درک کنه.
الحق سمیه بعد از مامان خیلی سعی کرده کنارم باشه و سنگ صبورم باشه.
ولی گاهی یه حرفهایی هست که دلت می خواد فقط به یه دوست بگی.
دوستی که محرم رازت شده و خیلی خوب می تونه درکت کنه.
بغض به گلو نگاهم رو به گوشی دادم.
و ذهنم فقط سمت یک نفر رفت!
گوشی رو برداشتم و اسم نرگس رو تو لیست مخاطبینم پیدا کردم و روی گزینه ی تماس زدم.
انتظارم برای جواب دادنش اونقدر طولانی شد که تماس قطع شد.
نا امید، گوشی رو کنار گذاشتم و از جا بلند شدم.
تنها جایی که میتونم برم و کمی آروم بشم، سر خاک مامانه!
مانتوم رو از روی چوب لباسی برداشتم و جلوی آینه ایستادم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم نرگس، حالم کمی بهتر شد و لبخند کم رنگی زدم.
گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم.
برعکس من، نرگس خیلی شاد و بشاش بود و قبل از اینکه من چیزی بگم با لحن پر انرژی سلام داد
-سلام بر ثمین جونم، صبحت بخیر.
-سلام، صبح تو هم بخیر.
اول صبحی کبکت خروس می خونه.
لحنش تغییر کرد و گلایمند گفت
-والا تا همین چند ثانیه قبل کبکم خروس می خوند، ولی با این صدای گرفته ی تو ذوق منم کور شد.
چه خبره اول صبحی اینقدر بی حال و دَمغی؟
-هیچی بابا، زنگ زده بودم یکم با هم حرف بزنیم ولی جواب ندادی
-تو حیاط بودم صدای گوشی رو نشنیدم.
حالا بخاطر این ناراحتی؟
-نه بابا ناراحت نیستم، یکم بی حوصلم
-منو باش گفتم زنگ بزنم اول صبح یه خبر خوب بهت بدم تو رو تو خوشحالیم شریک کنم، نگو خانم رو با یه من عسلم نمی شه خورد.
-خبر خوش؟
خیره ان شاالله.
-خیر که هست
ولی با این خُلق خوشی که تو داری نمی گم بهت
-عه اذیت نکن دیگه، بگو!
-نه دیگه نشد، اول تو بگو چرا بی حوصله ای
بعدش مفصل با هم صحبت می کنیم.
این گفت و مکث کوتاهی کرد و گفت
-صبر کن ببینم، این بی حوصلگیت بخاطر اون آقا ماهان که نیست؟
-چرا اتفاقا، تو از کجا می دونی؟
خنده ای کرد و گفت
-باید حدس می زدم!
بیچاره ماهان، اینجا داره برای رسیدن به حضرت دلبر بال بال می زنه بعد تو اونجا وا رفته و بی حوصله نشستی که چی؟
-منظورت چیه؟
باز با خنده گفت
-خبرش رسیده که شاهزاده قراره با اسب سفید بیاند خدمت عروس خانم.
فکر کردی من اینجا بی خبرم؟
-پس از همه چیز خبر داری
-بله که خبر دارم، حتی اگه تو شیرینی ندی، اینجا خودم یه شیرینی تپل از آذر خانم میگیرم.
-حالا کو تا شیرینی. فعلا که نه به باره نه به داره.
نکنه خبر خوشت همین بود که اینقدر سرخوش بودی؟
دوباره با لحن بشاشی که از اول داشت گفت
-البته که اینم خبر کمی نبود.
ولی سر خوشی من یه دلیل دیگه هم داره.
الحمدلله این روزها خبرای خوش زیاد شدند.
-خب بگو شاید منم یکم خوشحال شدم از این بی حوصلی در اومدم.
تک خنده ای کرد و با ذوق گفت
-فکر کنم این آقا ماهان شما پا قدمش سبک بوده.
هم خودش داره سر و سامون میگیره.
هم بالاخره داداش منم داره مشکلش حل میشه.
با تعجب گفتم
-داداشت؟
نکنه داری زن داداش درست میکنی.
ذوق صداش،بیشتر از قبل شد و گفت
-اگه خدا بخواد داریم یه کارایی می کنیم.
نمی دونی چقدر خوشحالم ثمین
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫