eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
117 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از صبح اینقدر فکرم درگیر مهمونی آخر هفته بود که حوصله ی هیچ کاری نداشتم. نمی دونم این دلهره و نگرانی طبیعی بود یا نه؟ تا می خواستم به روزهای پیش رو فکر کنم، اشتباهات گذشته یادم می افتاد و توی دلم رو خالی می کرد. تا می خواستم به ماهان فکر کنم و خودم رو برای جلسه ی حاستگاری آماده کنم، نا خوداگاه یاد نیما میوفتادم و انتخابی که از سر احساس بود و مدتها زندگی من رو دستخوش اتفاقات تلخ قرار داد. آه عمیقی از ته دلم کشیدم و باز هم جای خالی مامان رو حس کردم. کاش الان بود و ارومم میکرد. کاش بود و بهم میگفت کار درست چیه؟ چقدر دلم می خواد با یکی حرف بزنم. یکی که حرفهام رو بفهمه و حالم رو درک کنه. الحق سمیه بعد از مامان خیلی سعی کرده کنارم باشه و سنگ صبورم باشه. ولی گاهی یه حرفهایی هست که دلت می خواد فقط به یه دوست بگی. دوستی که محرم رازت شده و خیلی خوب می تونه درکت کنه. بغض به گلو نگاهم رو به گوشی دادم. و ذهنم فقط سمت یک نفر رفت! گوشی رو برداشتم و اسم نرگس رو تو لیست مخاطبینم پیدا کردم و روی گزینه ی تماس زدم. انتظارم برای جواب دادنش اونقدر طولانی شد که تماس قطع شد. نا امید، گوشی رو کنار گذاشتم و از جا بلند شدم. تنها جایی که میتونم برم و کمی آروم بشم، سر خاک مامانه! مانتوم رو از روی چوب لباسی برداشتم و جلوی آینه ایستادم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم نرگس، حالم کمی بهتر شد و لبخند کم رنگی زدم. گوشی رو برداشتم و تماس رو وصل کردم. برعکس من، نرگس خیلی شاد و بشاش بود و قبل از اینکه من چیزی بگم با لحن پر انرژی سلام داد -سلام بر ثمین جونم، صبحت بخیر. -سلام، صبح تو هم بخیر. اول صبحی کبکت خروس می خونه. لحنش تغییر کرد و گلایمند گفت -والا تا همین چند ثانیه قبل کبکم خروس می خوند، ولی با این صدای گرفته ی تو ذوق منم کور شد. چه خبره اول صبحی اینقدر بی حال و دَمغی؟ -هیچی بابا، زنگ زده بودم یکم با هم حرف بزنیم ولی جواب ندادی -تو حیاط بودم صدای گوشی رو نشنیدم. حالا بخاطر این ناراحتی؟ -نه بابا ناراحت نیستم، یکم بی حوصلم -منو باش گفتم زنگ بزنم اول صبح یه خبر خوب بهت بدم تو رو تو خوشحالیم شریک کنم، نگو خانم رو با یه من عسلم نمی شه خورد. -خبر خوش؟ خیره ان شاالله. -خیر که هست ولی با این خُلق خوشی که تو داری نمی گم بهت -عه اذیت نکن دیگه، بگو! -نه دیگه نشد، اول تو بگو چرا بی حوصله ای بعدش مفصل با هم صحبت می کنیم. این گفت و مکث کوتاهی کرد و گفت -صبر کن ببینم، این بی حوصلگیت بخاطر اون آقا ماهان که نیست؟ -چرا اتفاقا، تو از کجا می دونی؟ خنده ای کرد و گفت -باید حدس می زدم! بیچاره ماهان، اینجا داره برای رسیدن به حضرت دلبر بال بال می زنه بعد تو اونجا وا رفته و بی حوصله نشستی که چی؟ -منظورت چیه؟ باز با خنده گفت -خبرش رسیده که شاهزاده قراره با اسب سفید بیاند خدمت عروس خانم. فکر کردی من اینجا بی خبرم؟ -پس از همه چیز خبر داری -بله که خبر دارم، حتی اگه تو شیرینی ندی، اینجا خودم یه شیرینی تپل از آذر خانم میگیرم. -حالا کو تا شیرینی. فعلا که نه به باره نه به داره. نکنه خبر خوشت همین بود که اینقدر سرخوش بودی؟ دوباره با لحن بشاشی که از اول داشت گفت -البته که اینم خبر کمی نبود. ولی سر خوشی من یه دلیل دیگه هم داره. الحمدلله این روزها خبرای خوش زیاد شدند. -خب بگو شاید منم یکم خوشحال شدم از این بی حوصلی در اومدم. تک خنده ای کرد و با ذوق گفت -فکر کنم این آقا ماهان شما پا قدمش سبک بوده.‌ هم خودش داره سر و سامون میگیره. هم بالاخره داداش منم داره مشکلش حل میشه. با تعجب گفتم -داداشت؟ نکنه داری زن داداش درست میکنی. ذوق صداش،بیشتر از قبل شد و گفت -اگه خدا بخواد داریم یه کارایی می کنیم. نمی دونی چقدر خوشحالم ثمین شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫