📚
#داستان_کوتاه
💎 مادربزرگ تعریف میکرد:
🧂 نمک، سنگ بود.
برنجِ چلو را ساعتی با نمکسنگ میخواباندیم تا کمکم شوری بگیرد.
📷 عکسِ یادگاریِ توی دوربین را هفتهای، ماهی به انتظار مینشستیم تا فیلم به آخر برسد و ظاهر شود.
⚱ قلک داشتیم؛
💰 با سکهها حرف میزدیم تا حسابِ اندوخته دستمان بیاید.
📬 هر روز سر میزدیم به پستخانه،
به جست و جویِ خط و خبری،
مگر که برسد. «انتظار» معنا داشت.
دقایق «سرشار» بود.
⏳ هر چیز یک صبوری میخواست تا پیش بیاید. زمانش برسد.
جا بیفتد.
قوام بیاید…
💡 "انتظار" قدردانمان ساخته بود .
💎 صبوری را از یاد نبریم . . .
@Roznegaar