eitaa logo
روزنگار
836 دنبال‌کننده
62.8هزار عکس
30.2هزار ویدیو
1.5هزار فایل
مجله روزنگار ، حاوی مطالب مفید در موضوعات مختلف مرتبط با حال و هوای روز و کاربردی است. قدمت چندین ساله این کانال آنرا به مرجعی قابل جستجو تبدیل کرده است.
مشاهده در ایتا
دانلود
روحانی برجسته بلوچستان که پس از تحقیق و بررسی به مذهب اهل بیت علیهم السلام گروید. او در بیان خاطرات خود چنین می‌آورد ؛ « خیلی فکر کردم که با کدام روایت یا کتاب برای ثابت کنم که «مولی» در ، به معنای دوست نیست، بلکه به معنای پیشوا و رهبر است. ❕تا این که روزی مشغول مطالعه یکی از کتاب‌های «مولوی محمد عمر سربازی» بودم. مطالعه‌ام که تمام شد و کتاب را که بستم، دیدم روی جلد آن نوشته شده: «نویسنده مولانا محمد عمر سربازی» فوراً به ذهنم آمد که از مولوی‌ها، معنای کلمه‌ی مولانا را بپرسم و سؤال کنم که چرا به محمد عمر سربازی، مولانا می‌گویند؟ از چند مولوی سؤال کردم. پاسخی که به من دادند، این بود که: «مولانا» یعنی واجه ؛ یعنی رهبر ما، پیشوای ما. به آن‌ها گفتم: من تعجب می‌کنم «مولا» درباره‌ی بزرگانتان معنای واجه و رهبر می‌دهد ولی در سخن پیامبر (صلی الله علیه وآله) به معنای دوست آمده است! ❕ روزی یکی از دوستان اهل تسنن به دیدنم آمده بود. گفت وگوی مفصلی درباره حقانیت اهل بیت داشتیم از جمله به خطبه‌ی حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه وآله ) در استناد کردم. ایشان می‌گفت: «مولا» در این حدیث به معنای دوست آمده است. نهایتاً هر چه دلیل آوردم قبول نکرد. خداحافظی کرد و به سمت بلوچستان حرکت کرد. یک ساعت از رفتنش گذشته بود که به او زنگ زدم و گفتم: کار خیلی مهمی با شما دارم باید برگردی. گفت: من باید بروم، وقت ندارم برگردم. خانواده‌ام منتظرم هستند، چه کاری با من داری؟ تلفنی بگو. گفتم: کار مهمی دارم، نمی‌توانم تلفنی بگویم، باید خودت اینجا باشی. 👌خیلی اصرار کردم تا این که برگشت. وقتی به من رسید گفت: چه کار مهمی داری که من را از این همه راه برگرداندی؟ گفتم: می‌خواستم بهت بگم: دوستت دارم. گفت: همین! گفتم: بله. همین را خواستم به شما بگویم. دوستم ناراحت شد و گفت: خانواده‌ام منتظرم بودند و باید می‌رفتم، این همه راه من را برگرداندی که بگویی دوستت دارم، اذیت می‌کنی؟ گفتم: سؤال من همین جاست. چطور وقتی شما با عجله به سمت خانواده ای که منتظرت هستند می‌روی و شما را از راهتان بر می‌گردانم تا به شما بگویم «دوستت_دارم»؛ ناراحت می‌شوی و در عقل من شک می‌کنی، ولی وقتی پیامبر اسلام| ده‌ها هزار نفر را که با عجله به سمت خانواده ی خود می‌رفتند، سه روز در زیر آفتاب سوزان معطل کردند که فقط بگویند: «هر کس من را دوست دارد، علی را دوست بدارد» این کار پیامبر را عاقلانه می‌دانی؟ آیا این اقدام پیامبر ناراحتی مسلمانان را در پی نمی داشت؟ آیا آنان در عقل چنین پیامبری شک نمی‌کردند؟ با این کاری که کردم، دوستم با تمام وجود احساس کرد که چه حرف خنده داری زده است و اقرار کرد که پیامبر - در جریان غدیرخم - می‌خواست نکته ی مهم تری را بیان کند وگرنه برای بیان دوستی‌اش با علی (علیه السلام) نیازی نبود مسلمانان را از راهشان برگرداند.» 📚 کتاب باید شیعه می‌شدم ، خاطرات شریف زاهدی ،ص۱۳۸ الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایة أميرالمؤمنين و اولاده المعصومين عليهم السلام @Roznegaar
🔆 ✍ دو زکات و دو داستان و یک انسان! 🔹زرگری نزد شیخ دانایی رفت و گفت: می‌خواهم زکات مال خود را بپردازم، به چه‌ کسی بدهم؟ 🔸شیخ گفت: برو و اولین نیازمندی که در شهر دیدی، زکات مال خود را به او ده. 🔹زرگر آمد و پیر نابینایی در کنار خرابات دید که بر زمین نشسته بود. کیسه‌ای از زر زکات مال خود به او داد و نابینا خوشحال شد. 🔸روز بعد رفت و دید نابینای دیگری کنار اوست که نابینای زکات بگیر به او می‌گوید: خدا خیر بدهد. دیروز زرگری آمد و کیسه‌ای زر به من داد و من در عشرتکده شهر رفتم و تا صبح مستی و با کنیزکان جوان عشق‌بازی کردم. 🔹زرگر تا این سخن شنید، برآشفت و پیش شیخ آمد و گفت: من از تو خواستم راهی نشان دهی که بتوانم زکات مال خود بپردازم. این چه راهی بود که حرف تو را گوش کردم و مال را یک‌باره به یک عشرتگر دادم! 🔸شیخ دیناری به او داد و گفت: حال این یک دینار را ببر و به اولین فقیری که دیدی ببخش. 🔹زرگر در راه مردی دید که چهره‌ای شکسته داشت. دینار در کف دست او نهاد. مرد سید علوی بود. شادمان شد و همان‌جا سجده شکری کرد. 🔸زرگر به‌دنبال آن مرد علوی راه افتاد. دید در خرابه‌ای رفت و از زیر لباس خود کبوتری مرده را به خرابه انداخت. برگشت و زرگر را دید. 🔹زرگر پرسید: این چه بود؟ 🔸مرد گفت: فرزندانم سه روز است که گرسنه‌اند و تاب گرسنگی نداشتند. این کبوتر مرده را برای آن‌ها می‌بردم تا بخورند که خدا تو را نزد من حواله کرد و کبوتر را در خرابه انداختم. خدا را هزاران‌مرتبه شکر. 🔹زرگر با چشمانی اشک‌بار نزد شیخ بازگشت و داستان را تعریف کرد. 🔸شیخ گفت: دو زکات بود و دو داستان و یک انسان! 🔹هرگز در کار خداوند تردید مکن. وقتی می‌خواهی بدانی مالت چقدر حلال است، کافی‌ست نگاه کنی که به دست چه‌ کسی می‌رسد و در چه راهی مصرف می‌شود. 📚 تذکرة الأولیاء @Roznegaar
10.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙 پدر ایران 🔸تقریبا همه ما " " رو با داستان نمکین "کباب غاز" به یاد میاریم. 🔸مردی که در تاریخ با عنوان «پدر داستان کوتاه ایران شناخته می‌شه. @Roznegaar
💕 دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگری مردي متشخص و موفق بود. برای همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتی متفاوت داشته اند؟ از برادرِ معتاد علت را پرسيدند پاسخ داد: علت اصلی شكست من پدرم بوده است، او هم یک معتاد بود، خانواده‌اش را كتک می‌زد و زندگی بدی داشت، چه توقعی از من داريد؟ من هم مانند او شده‌ام. از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند، در كمال ناباوری او گفت: علت موفقيت من پدرم است، من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگی‌اش را می‌ديدم و سعی كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهای شايسته‌ای جايگزين آن ها كنم. 👌 هر کس به زندگی دنیای او را می‌سازد.. @Roznegaar
در زمان تدريس در دانشگاه پرينستون، دکتر حسابي تصميم مي‌گيرند سفره‌ي هفت سيني براي انيشتين و جمعي از بزرگترين دانشمندان دنيا از جمله "بور"، "فرمي"، "شوريندگر" و "ديراگ" و ديگر استادان دانشگاه بچينند و ايشان را براي سال نو دعوت کنند ... آقاي دکتر خودشان کارت‌هاي دعوت را طراحي مي‌کنند و حاشيه‌ي آن را با گل‌هاي نيلوفر که زير ستون‌هاي تخت جمشيد هست (لوتوس) تزئين مي‌کنند و منشا و مفهوم اين گل‌ها را هم توضيح مي‌دهند. چون مي‌دانستند وقتي ريشه مشخص شود براي طرف مقابل دلدادگي ايجاد مي‌کند. دکتر مي‌گفت: "براي همه کارت دعوت فرستادم و چون مي‌دانستم انيشتين بدون ويالونش جايي نمي‌رود، تاکيد کردم که سازش را هم با خود بياورد. همه سر وقت آمدند اما انيشتين 20دقيقه ديرتر آمد و گفت: چون خواهرم را خيلي دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ايرانيان را ببيند. من فورا يک شمع به شمع‌هاي روشن اضافه کردم و براي انيشتين توضيح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضاي خانواده شمع روشن مي کنيم و اين شمع را هم براي خواهر شما اضافه کردم. به هر حال بعد از يک سري صحبت‌هاي عمومي، انيشتين از من خواست که با دميدن و خاموش کردن شمع ها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم: ايراني ها در طول تمدن 10هزار ساله شان حرمت نور و روشنايي را نگه داشته اند و از آن پاسداري کرده‌اند. براي ما ايراني ها شمع نماد زندگيست و ما معتقديم که زندگي در دست خداست و تنها او مي تواند اين شعله را خاموش کند يا روشن نگه دارد." آقاي دکتر مي‌خواست اتصال به اين تمدن را حفظ کند و مي‌گفت بعدها انيشتين به من گفت: "وقتي برمي‌گشتيم به خواهرم گفتم حالا مي‌فهمم معني يک تمدن 10هزارساله چيست. ما براي کريسمس به جنگل مي‌رويم درخت قطع مي‌کنيم و بعد با گلهاي مصنوعي آن را زينت مي‌دهيم اما وقتي از جشن سال نو ايراني ها برمي‌گرديم همه درخت ها سبزند و در کنار خيابان گل و سبزه روييده است." بالاخره آقاي دکتر جشن نوروز را با خواندن دعاي تحويل سال آغاز مي کنند و بعد اين دعا را برای مهمانان تحليل و تفسير مي‌کنند... به گفته‌ي ايشان همه در آن جلسه از معاني اين دعا و معاني ارزشمندي که در تعاليم مذهبي ماست شگفت زده شده بودند. بعد با شيريني‌هاي محلي از مهمانان پذيرايي مي‌کنند و کوک ويلون انيشتين را عوض مي‌کنند و يک آهنگ ايراني مي‌نوازند. همه از اين آوا متعجب مي‌شوند و از آقاي دکتر توضيح مي‌خواهند. ايشان پاسخ می‌دهند که موسيقي ايراني يک فلسفه، يک طرز تفکر و بيان اميد و آرزوست. انيشتين از آقاي دکتر مي‌خواهند که قطعه ي ديگري بنوازند. پس از پايان اين قطعه که عمدأ بلندتر انتخاب شده بود انيشتين که چشم‌هايش را بسته بود چشم‌هايش را باز کرد و گفت: "دقيقا من هم همين را برداشت کردم و بعد بلند شد تا سفره‌ی هفت سين را ببيند..." آقاي دکتر تمام وسايل آزمايشگاه فيزيک را که نام آنها با "س" شروع مي شد توي سفره چيده بود و يک تکه چمن هم از باغبان گرفته بود. بعد توضيح مي‌دهد که اين در واقع هفت چين يعني 7 انتخاب بوده است. تنها سبزه با "س" شروع مي شود به نشانه‌ي رويش... ماهي با "م" به نشانه ي جنبش، آينه با "آ" به نشانه ي يکرنگي، شمع با "ش" به نشانه‌ي فروغ زندگي و ... همه متعجب مي‌شوند و انيشتين مي‌گويد آداب و سنن شما چه چيزهايي را از دوستي، احترام و حقوق بشر و حفظ محيط زيست به شما ياد مي‌دهد. آن هم در زماني که دنيا هنوز اين حرف‌ها را نمي‌زد و نخبگاني مثل انيشتين، بور، فرمي و ديراک اين مفاهيم عميق را درک مي‌کردند. يک کاسه آب هم روي ميز گذاشته بودند و يک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقاي دکتر براي مهمانان توضيح مي‌دهند که فلسفه‌ی اين کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه‌ي فضاست و نارنج نشانه‌ي کره‌ي زمين است و اين بيانگر تعليق کره زمين در فضاست. انيشتين رنگش مي‌پرد عقب عقب مي‌رود و روي صندلي مي‌افتد و حالش بد مي‌شود. از او مي‌پرسند که چه اتفاقي افتاده؟ مي‌گويد: "ما در مملکت خودمان 200 سال پيش دانشمندي داشتيم که وقتي اين حرف را زد کليسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10هزار سال پيش اين مطلب را به زيبايي به فرزندانتان آموزش مي‌دهيد. علم شما کجا و علم ما کجا؟!" خيلي جالب است که آدم به بهانه‌ي نوروز يا هر بهانه‌ي خوب ديگر، فرهنگ و اعتبار ملي خودش را به جهانيان معرفي کند. برگرفته از کتاب خاطرات دکتر بنام که توسط فرزندش چاپ و نشر گردیده، خواندن این کتاب را به همه عزیزان بخصوص فرزندان آنها پیشنهاد می‌کنم. @Roznegaar
مردی در کاروان‌سرا بود که صبح چون از خواب برخواست دید شتری از شتران او نیست. هیچ تأسف نخورد و بر شتر سوار شد و راه را ادامه داد. پرسیدند: «چرا غمی نخوردی؟» گفت: «گویند غم خوردن را سودی نیست؛ ولی من گویم غم خوردن را جایی نیست. آن که شتر من برده است یا نیازش داشته و برده است که صدقه من بر او از مالم محسوب می‌شود، یا نیاز نداشته و برده است؛ پس مالم حرامی داخلش شده بود و نمی‌دانستم و او مال حرام را از مال حلال من جدا کرد و مال مرا پاک کرد.» @Roznegaar
✍ پدر پیری در حال احتضار و در بستر بیماری فرزندش را نصیحتی کرد. پدر گفت: پسرم! هرگز منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا مباش و اشک‌هایت را با دستان خود پاک کن. (همه رهگذرند) پسرم! زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی است که بتواند براحتی سری سخت را بشکند. (پس مراقب حرف‌هایت باش) فرزندم! به کسانی‌که پشت سرت حرف می‌زنند بی‌اعتنا باش؛ آن‌ها جایشان همانجاست، دقیقا پشت سرت، و هرگز از تو نمی‌توانند جلوتر بیفتند. (پس نسبت به آنان گذشت داشته باش) پسرم! عمر من هشتاد سال است، ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان می‌رسد؛ پس در این دقیقه‌های کوتاه زندگی، هرگز کسی را از دست خودت ناراحت نکن و مرنجان! پسر عزیزم! قبل از این‌ که سرت را بالا ببری و نداشته‌هایت را به پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشته‌هایت شاکر باش! @Roznegaar
روزی (ع) در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند. خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.» روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد. پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد: «کیست که هیزمهای مرا بخرد.» یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید. حضرت داود (ع) پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!» پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.» سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت. وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می‌برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمدللَّه» می‌فرمود. وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود: «خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم‌ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده‌ام؟!» پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد. حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود. منبع: داستان‏های شهید دستغیب ص ۳۰- ۳۱ @Roznegaar
از راهی میگذشت جمعی نماز گذاشته بودند مجنون از لا به لای نماز گذاران رد شد جماعت تند و تند نماز را تمام کردند همگی ریختند بر سر مجنون گفتند کافر شده ای مجنون گفت: مگر چه گفتم؟ گفتند مگر کوری که از لای صف نماز گذاران میگذری مجنون گفت: من چنان در فکر لیلا غرق بودم که وقتی میگذشتم حتی یک نماز گذار ندیدم شما چطور در فكر خدایید و در حال صحبت با خدا همگی مرا دیدید!! قدری مجنون خدا باشيم @Roznegaar
داستان حضرت چیست؟ وچه شدکه به او مقام ثبت زیارت علیه‌السلام دادند؟ زمانی که علیه‌السلام کودکی خردسال بود حبیب جوانی بیست ساله بود او علاقه شدیدی به امام حسین داشت به طوری که هر جا امام حسین می‌رفت این عشق و علاقه او را به دنبال محبوب خود میکشید پدرحبیب که متوجه حال پسر شد از او پرسیدکه چه شده که لحظه‌ای ازحسین جدانمی‌شوی ؟ حبیب فرمود پدر جان من شدیداً به حسین علاقه دارم واین عشق و علاقه مرا تا جایی می‌کشاند که در عشق خود فنا میشوم مظاهر پدر حبیب رو به پسرکرد و گفت : حبیب جان آیا آرزویی داری؟ حبیب فرمود: بله پدرجان چیست؟ حبیب عرض کرد اینکه حسین مهمان ماشود. پدر موضوع علاقه حبیب به امام حسین علیه‌السلام را با مولای خود علی علیه السلام درمیان گذاشت و از ایشان دعوت کرد که روزی مهمان آنها شوند، امام علی علیه‌السلام مهمانی حبیب را با جان و دل قبول کرد روز مهمانی فرا رسید حال و روز حبیب و صف نشدنی بود و برای دیدن حسین آرام و قرار نداشت بر بالای بام خانه رفت و از دورآمدن حسین را به نظاره نشست سرانجام لحظه دیدار سر رسید از دورحسنین را به همراه پدر دید درحالی که سراسیمه از بالای پشت بام پایین می‌آمد پای حبیب منحرف شد و از پشت بام به پایین افتاد پدر خود را به او رساند ولی حبیب جان در بدن نداشت پدر حبیب که نمی‌خواست مولایش را ناراحت ببیند بدن حبیب را درگوشه‌ای ازمنزل مخفی کرد و آرامش خود را نگه داشت امام علی علیه‌السلام از اینکه حبیب به استقبال آنها نیامده بود تعجب کرد فرمود مظاهر با علاقه‌ای که ازحبیب نسبت به حسین دیدم درتعجبم که چرا او را نمی‌بینم ؟! پدر عذرخواهی نمود، گفت او مشغول کاری است. امام دوباره سراغ حبیب را گرفت وحال او راجویا شد اما این بارهم پدرحبیب همان جواب را داد امام اصرارکرد که حبیب را صدا بزنند در این هنگام مظاهر از آنچه برای حبیب اتفاق افتاده را شرح داد امام فرمود بدن حبیب را برای من بیاورید بدن بی‌جان حبیب را مقابل امام گذاشتن تا چشم امام به بدن حبیب افتاد اشکهایش سرازیر شد رو به حسین کرد و فرمود: پسرم این جوان به خاطرعشقی که به شما داشت جان داد حال خود چه کاری در مقابل این عشق انجام می‌دهی؟ اشکهای نازنین حسین جاری شد دستهای مبارکش را بالا برد و از خدا خواست به احترام حسین و محبت حسین حبیب را بار دیگر زنده کند. در این هنگام دعای حسین مسنجاب شد و حبیب دوباره زنده شد. امام علی علیه‌السلام رو به حبیب کرد و گفت ای حبیب به خاطر عشقی که به حسین داری خداوند به شما کرامت نمود. واین مقام رفیع را به شما داد که هر کس پسرم حسین را زیارت کند نام اورا در دفتر زائران حسین ثبت خواهی کرد. به همین جهت در این چنین گفته شده : سلام برکسی که دو بار زنده شد و دو بار از دنیا رفت. @Roznegaar
نامه‌ی به یک انباردار : انباردار ؛ ارزنی آمد مرجمک نام، گندمگون ماش فرستاديم نخود آمد برنجش دهيد كه برنج است. -----‐‐-----‐‐-----‐‐-----‐‐-----‐‐-----‐‐-----‐‐-----‐‐ با این معنی که اگر زنی گندم‌گون پیشت آمد که نامش مرجمک بود، خودسر نیامده بلکه ما فرستادیمش به او برنج دهید که در رنج و تنگ‌دستی است. @Roznegaar
کتاب گزیده‌ای از مجموعه خاطرات کارمندان کميته امداد امام خمینی(ره) اثر: مجموعه نویسندگان سرپرست نویسندگان: علی مرادی‌فام 📝 متن یادداشت: باسمه تعالی این کتاب را نویسنده محترم آقای مرادی‌فام برایم فرستاد، پر است از داستان‌های تلخ و شیرین از فقر و یتیمی. با برخی داستان‌ها خندیدم و با اکثر داستان‌ها بغض کردم، حتی با برخی از داستان‌ها چنان گریه کردم که نمی‌توانستم صدایم را آرام کنم، مانند آن دو پسر یتیم در استان آذربایجان غربی، آن هنگام که می‌خواستند برای همیشه از هم جدا شوند(ص۱۲۲) نمی‌دانم در قیامت چطور پاسخ دهم که به محرومان کم کمک کردم. نمی‌دانم اختلاسگران و برخی مسئولین کم‌کار چه جوابی خواهند داد. خدایا می‌شود روزی بیاید که دیگر محرومان و مستضعفان عالم این گونه درد و رنج نبینند، آری، او خواهد آمد و ظالمان را به زیر خواهد کشید. اما تا آن روز ما باید کار کنیم. خداوند از نویسندگان قبول کند. البته کتاب جای خلاصه شدن زیاد داشت. فکر کنم کتاب هنوز چاپ انبوه نشده و این ماکت کتاب است. 📆تاریخ یادداشت: ۱۴۰۳/۱۱/۲۵ کانال یادداشت‌های در ابتدای کتب مطالعه شده @soada_book