eitaa logo
روزنگار
834 دنبال‌کننده
56.9هزار عکس
22.6هزار ویدیو
1.3هزار فایل
مجله روزنگار ، حاوی مطالب مفید در موضوعات مختلف مرتبط با حال و هوای روز و کاربردی است. قدمت چندین ساله این کانال آنرا به مرجعی قابل جستجو تبدیل کرده است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍ هیچ‌گاه لجبازی نکنید 🔹هیزم‌شکن فقیری به جنگل رفت. درختی را قطع کرد و آن‌ها را جمع کرد و محکم بست. سپس آن‌ها را روی پشتش گذاشت و به‌طرف شهر راه افتاد تا بفروشد. 🔸چوب‌ها خیلی سنگین بود و مرد می‌ترسید که چوب‌ها به مردمی که در خیابان راه می‌روند برخورد کند. برای همین با صدای بلند می‌گفت: «مواظب باشید، مواظب باشید.» 🔹عابران که صدای هشدار هیزم‌شکن را می‌شنیدند از او فاصله می‌گرفتند تا چوب‌ها به آن‌ها نخورد.  🔸در بین راه مرد لجبازی صدای هیزم‌شکن را شنید اما از سر راه کنار رفت. در همین حین یکی از چوب‌ها به پالتوی مرد گیر کرد و آن را پاره کرد. 🔹مرد عصبانی شد و بر سر هیزم‌شکن فریاد کشید. 🔸آن‌ها پیش قاضی رفتند تا خسارتی که هیزم‌شکن به مرد لجباز وارد کرده را از او بگیرد. 🔹جلوی قاضی ایستادند. قاضی از هیزم‌شکن سوالی کرد اما هیزم‌شکن هیچ جوابی نداد. قاضی چند بار پرسید اما هیزم‌شکن هیچ حرفی نزد. 🔸قاضی از مرد پرسید: آیا هیزم‌شکن کرولال است؟ 🔹مرد لجباز پاسخ داد: جناب قاضی این مرد کاملاً زبان سالمی دارد و می‌تواند به‌درستی سخن بگوید. 🔸قاضی پرسید: شما از کجا می‌دانید که این فرد می‌تواند به‌درستی سخن بگوید؟ 🔹مرد لجباز گفت: این مرد در خیابان بر سر مردم فریاد می‌زد که بروید کنار بروید کنار. 🔸قاضی خندید و متوجه شد که لجبازی مرد بوده که پالتوی وی را خراب کرده و مرد هیزم‌شکن بی‌گناه است. 💢 هیچ‌گاه لجبازی نکنید زیرا علیه خودتان می‌شود و اگر کسی علیه شما لجبازی کرد صبر پیشه کنید. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ مراقب باش بنده مال دنیا نشوی 🔹روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بنده‌ای نزد خردمندی فرستاد. 🔸خلیفه به غلام گفت: اگر وی این از تو بستاند، آزادی. 🔹غلام کیسه را نزد شخص آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت. 🔸غلام گفت: آن را بپذیر که آزادی من در آن است. 🔹خردمند پاسخ داد: بله، ولی بندگی من در آن است. 💢 گاهی ثروت‌های مادی آدمی را چنان بنده خود می‌کند که او را از بندگی خدا خارج می‌سازد. ✅ @Masaf
🔅 ✍ بر اشتباهت اصرار نکن 🔹شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی می‌کرد. 🔸او چاهی داشت پر از آب زلال که زندگی‌اش به‌راحتی می‌گذشت. 🔹بقیه اهالی صحرا به‌علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک‌نشدنی دارد. 🔸یک روز به‌صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل چاه افتاد. صدای سقوط سنگ‌ریزه برایش دلنشین بود اما می‌ترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. 🔹چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد. از روی کنجکاوی این‌بار خودش سنگ‌ریزه‌ای را داخل چاه انداخت. 🔸کم‌کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ‌ریزه‌ها چاه به مشکلی برنمی‌خورد. 🔹مدتی گذشت و کار هرروزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ‌ریزه‌های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. 🔸دیگر نه صدایی از چاه شنیده می‌شد و نه آبی در کار بود. 💢 تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آن‌ها به شکست بزرگی ختم خواهد شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔 @Masaf
🔅 ✍ خاک می‌خوریم اما خاک نمی‌دهیم 🔹یکی از تفنگداران در زمان مشروطه در خاطراتش می‌گوید: 🔸من هیچ‌وقت گریه نکردم، چون اگر گریه می‌کردم آذربایجان شکست می‌خورد و اگر آذربایجان شکست می‌خورد ایران شکست می‌خورد. 🔹اما در زمان مشروطه یک بار گریستم. و آن زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون آب و بدون غذا. 🔸از قرارگاه آمدم بیرون. مادری را دیدم که کودکی در بغل داشت. کودک از فرط گرسنگی به‌سمت بوته علفی رفت و به‌دلیل ضعف شدید بوته را با خاک و ریشه خورد. 🔹با خودم گفتم الان مادر کودک مرا فحش می‌دهد و می‌گوید لعنت به تو. 🔸اما مادر، فرزند را در آغوش گرفت و گفت: اشکالی ندارد فرزندم، خاک می‌خوریم اما خاک نمی‌دهیم. 🔹آنجا بود که اشک از چشمانم سرازیر شد. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ از کدام زاویه نگاه می‌کنی؟ 🔹مردی داخل چاله‌ای افتاد و بسيار دردش آمد. ▫️یک روحانی او را دید و گفت: حتماْ گناهی انجام داده‌ای. ▪️یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! ▫️یک روزنامه‌نگار درمورد دردهایش با او مصاحبه کرد! ▪️یک یوگيست به او گفت: این چاله و همچنين درد فقط در ذهن تو هستند و در واقعيت وجود ندارند! ▫️یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت! ▪️یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! ▫️یک روان‌شناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدرومادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند، پيدا کند! ▪️یک تقویت‌کننده فکر او را نصيحت کرد: خواستن توانستن است! ▫️یک فرد خوش‌بين به او گفت: ممکن بود یکی از پاهایت را بشکنی! 🔸سپس فرد بی‌سوادی گذشت و دست او را گرفت و از چاله بيرون آورد. 💢 آنکه می‌تواند انجام می‌دهد و آنکه نمی‌تواند انتقاد می‌کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔 @Masaf
🔅 ✍ صدای درون فرزندت را تقویت کن 🔹وقتی بچه بودم کار اشتباهی که می‌کردم، مادرم می‌گفت: اشکال نداره. حالا چی‌کار کنیم تا درست بشه؟ 🔸اما مادر دوستم بهش می‌گفت: خاک بر سرت. یه کار درست نمی‌تونی انجام بدی. 🔹امروز هر دو بزرگسال و بالغیم. وقتی اتفاق بدی میفته اولین فکری که به ذهنم میاد اینه که خب چیکار کنم؟ و با حداقل اضطراب و عصبانیت مشکل رو حل می‌کنم. 🔸اما دوستم موقع مواجه‌شدن با اتفاقات بد عصبانی می‌شه و می‌گه: خاک بر سر من که نمی‌تونم یه کار درست انجام بدم، چرا من این‌قدر بدبختم؟ 🔹حرفای امروز ما و احساسی که به فرزندمان می‌دهیم تبدیل به صدای درونی فرزندمان خواهد شد. 🔸مراقب باشیم چه پیامی برای همه عمر به فرزندانمان می‌دهیم. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ زندگی‌کردن با استانداردهای خدا بسیار زیبا خواهد بود 🔹بزرگی می‌گفت: یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می‌آورند، شما اول برای کناری‌تان برمی‌دارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی می‌دهید. 🔸دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمی‌دارید سبد مقابل شما می‌ماند. 🔹ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را از جلوی شما برمی‌دارد و آن را به طرف نفر بعد می‌برد. 🔸نعمت‌های خدا نیز این‌طور است؛ با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ فتوکپی نباشید 🔹خودتان باشید ‌نه فتوکپی و رونوشت همدیگر. خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید! 🔸باور کنید چیزی که هستید، بهترین حالتی است که می‌توانید باشید. 🔹بعضی‌ها ساکتشان دلنشین است، بعضی‌ها پرحرفشان. 🔸بعضی‌ها با چشم‌وموی سیاه زیبا هستند، بعضی‌ها با چشمان رنگی و موی بلوند. 🔹بعضی‌ها با شیطنت دل می‌برند، بعضی با نجابت. 🔸جذابیت هرکس منحصر به خودش است! باور کنید رفتار و خصوصیاتِ تقلیدشده و مصنوعی، شخصیتتان را خراب می‌کند. 🔹تا می‌توانید خودتان باشید. ‎‌‌‎‌‌‍🆔 @Masaf
🔅 ✍ چه شد که مردم فقیرتر شدند؟ 🔹روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب‌فروش را شنید که فریاد می‌زد: سیب بخرید! سیب! 🔸پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانه‌ بازار است. 🔹دل پادشاه سیب خواست و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! 🔸وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔹دستیار وزیر، فرمانده قصر را صدا زد و گفت: این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔸فرمانده قصر، افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔹افسر عسکر پیره‌دار را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔸عسکر دنبال مرد دست‌فروش رفت و یقه‌اش را گرفت و گفت: چرا این‌قدر سروصدا می‌کنی؟ خبر نداری که  اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراشت خواب عالی‌جناب را آشفته کرده‌ای. اکنون به من دستور داده تا تو را زندانی کنم. 🔹مرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی‌کردن من بگذرید! 🔸عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: این هم نیم بار سیب با ۱ سکه طلا. 🔹افسر سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت: این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا! 🔸فرمانده سیب‌ها را به دستیار وزیر داد و گفت: این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا! 🔹دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت: این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا! 🔸وزیر نزد پادشاه رفت و گفت: این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! 💢 پادشاه پیش خود فکر کرد که مردم واقعا در قلمروی تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند که دهقانش یک عدد سیب را به یک سکه طلا می‌فروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا می‌خرند! پس بهتر است ماليات را افزايش دهد و خزانه قصر را پر تر سازد. 🔺در نتيجه مردم فقیرتر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه‌دارتر. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ رشدکردن درد دارد 🔸ترک عادت‌های بد، دردآور است، اما نتیجه‌اش زیبایی است. 🔹همان‌گونه که برای رشد بیشتر و زیباشدن درخت و خشک‌نشدن آن، گاهی اوقات هرس، اجباری است. 🔸بریدن شاخه‌های زاید هم درد دارد و هم زحمت؛ اما نتیجه آن رشد است و زیبایی. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ هر کاری خواستی بکن اما... 🔹من به‌عنوان يک زن، نمی‌گويم ميز آرايش نداشته باشی، اما می‌گويم حداقل از ميز تحريرت بزرگ‌تر نباشد! 🔸نمی‌گويم لوازم آرايش نخر، اما می‌گويم حداقل كتاب هم بخر. 🔹من نمی‌گويم دل نبند، عاشق نشو، به‌خاطر عشقت فداكاری نكن! بلكه می‌گويم عاشق خوب كسی شو. به كسی دل ببند كه عشق را، اين صميميت روحانی را خوب بفهمد و بشناسد. 🔸نمی‌گويم هر ماه رنگ موهايت را به‌روز نكن، اما يادت نرود دانش و سوادت را هم به‌روز كنی، مقاله بخوانی و بدانی در دنيا چه می‌گذرد. 🔹من نمی‌گويم كمدت پر از لباس‌های رنگارنگ نباشد، اما می‌گويم كتابخانه‌ات بزرگ‌تر باشد. 🔸نگذار هيچ ابزاری را مثل اسباب‌بازی‌های كودكی اطرافت بريزند تا سرت گرم شود و نفهمی در جهان چه می‌گذرد. 🔹اصلا هر كاری خواستی بكن، اما انديشه‌ات را نفروش، برای خودت انديشه داشته باش. ‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅 ✍ اجازه نده افکار بد در ذهنت لانه کند 🔹ما نمی‌توانیم جلوی پرواز پرندگان را بگیریم، اما اجازه نمی‌دهیم روی سرمان فرود بیایند و لانه‌هایشان را روی سر ما بسازند. 🔸به همین ترتیب، ما نمی‌توانیم گاهی اوقات از ورود افکار بد به ذهنمان جلوگیری کنیم، اما نباید اجازه دهیم آن‌ها در مغز و فکر و روح و روان ما لانه کنند. ‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅 ✍ ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد 🔹در شهری حدود ۲۰۰ سال پیش دختر ماهرخ و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. 🔸عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. 🔹به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسرش را در خانه‌اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه‌تنها او بلکه کسی نپذیرفت. 🔸عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد که لات بود و همه لات‌ها از او می‌ترسیدند. 🔹علی باباخان گفت: برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. 🔸این مرد چنین کرد و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. 🔹مرد عازم حج شد و بعد از یک سال برگشت. سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. 🔸وقتی به خانه رسید، در زد. زن علی بابا بیرون آمد و گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم. علی بابا تبریز است، برو اجازه بگیر و برگرد. 🔹مرد عازم تبریز شد. در خانه‌ای علی باباخان را یافت. 🔸علی باباخان گفت: بگذار خانه را اجاره کردم، تحویل دهم با هم برگردیم. 🔹مرد پرسید: تو در تبریز چه می‌کنی؟ 🔸علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس اینکه مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی، خیانت کنم، از خانه خارج شدم. 🔹من هم یک سال است اهل‌بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. ▫️زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ▪️ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد ‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅 ✍ چه وقت انسان بزرگی می‌شویم؟ 🔹هرگاه از خوشبختی کسانی ‌که دوستمان ندارند، خوشحال شدیم. 🔸هرگاه برای تحقیرنشدن دیگران از حق خود گذشتیم. 🔹هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته‌اند هدیه دادیم. 🔸هرگاه خوبی ما به‌علت نشان‌دادن بدی دیگران نبود. 🔹هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم. 🔸هرگاه به‌بهانه‌ عشق، از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم. 🔹هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد، مگر زمانی که وجودمان آرامش‌بخش دیگران باشد. 🔸هرگاه بالاترین لذت ما شادکردن دیگران باشد. ‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅 ✍ طمع که بیاید حیا می‌رود 🔹آدم نشسته بود. شش نفر آمدند. سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ. 🔸به یکی از سمت‌راستی‌ها گفت: تو کیستی؟ 🔹گفت: عقل. 🔸پرسید: جای تو کجاست؟ 🔹گفت: مغز. 🔸از دومی پرسید: تو کیستی؟ 🔹گفت: مهر. 🔸پرسید: جای تو کجاست؟ 🔹گفت: دل. 🔸از سومی پرسید: تو کیستی؟ 🔹گفت: حیا. 🔸پرسید: جایت کجاست؟ 🔹گفت: چشم. 🔸سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: تو کیستی؟ 🔹جواب داد: تکبر. 🔸پرسید: محلت کجاست؟ 🔹گفت: مغز. 🔸گفت: با عقل یک‌جایید؟ 🔹گفت: من که آمدم عقل می‌رود. 🔸از دومی پرسید: تو کیستی؟ 🔹جواب داد: حسد. 🔸محلش را پرسید. گفت: دل. 🔹پرسید: با مهر یک مکان دارید؟ 🔸گفت: من که بیایم، مهر خواهد رفت. 🔹از سومی پرسید: کیستی؟ 🔸گفت: طمع. 🔹پرسید: مرکزت کجاست؟ 🔸گفت: چشم. 🔹گفت: با حیا یک‌جا هستید؟ 🔸گفت: چون من داخل شوم، حیا خارج می‌شود. ‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅 ✍ آنچه خدا به تو داده، مقدمه خواسته‌ توست 🔹شخصی از خدا دو چیز خواست: یک گل و یک پروانه. 🔸اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس و یک کرم بود. 🔹غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد. 🔸چند روز گذشت. از آن کاکتوس پر از خار، گلی زیبا رویید و آن کرم تبدیل به پروانه‌ای زیبا شد. 💢 اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید، به او اعتماد کنید. شاید آنچه خدا به شما داده، مقدمه خواسته‌ شما باشد. خارهای امروز گل‌های فردایند. ‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅 ✍ دوستان واقعی 🔹مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم. 🔸برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است. 🔹تعداد اندکی برای نجات‌دادن آن‌ها آمدند. 🔸وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنی‌های رنگارنگ پذیرایی شدند. 🔹برادرش آمد و دید اشخاص دیگری آمده و گوسفند کباب‌شده را خورده‌اند. 🔸از برادرش پرسید:‌ چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ 🔹برادرش گفت: این‌ها دوستان ما و شما هستند. 🔸کسانی که شما آن‌ها را دوست و خویشاوند می‌پنداشتید، حتی حاضر نشدند تا یک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود بیندازند. 💢 خیلی‌ها هنگام کباب گوسفند دوستان آدم هستند. اما وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت. 🔺قدر دوستان واقعی‌‌مان را بدانیم. ‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔆 ✍ همیشه اون چیزی که فکر می‌کنیم نمی‌شه 🔹در دوران دبیرستان شاگرد اول کلاس بودم. در منطقه عقب‌مانده‌ شهر درس می‌خواندم. اکثر هم‌کلاسی‌ها درس‌خوان نبودند و شیطنت می‌کردند. 🔸معدلم ۱۶ بود. همیشه فکر می‌کردم بین این همه بچه درس‌نخوان و تنبل، آینده‌ من تضمین است. این‌ها بیکار خواهند بود و من شاغل و پولدار، چون من درس می‌خوانم. 🔹وقتی پای کنکور نشستم، دیدم چیزی بارم نیست و کتاب و جزوه‌های سختی بودند که من نمی‌دانستم از آن‌ها هم سوال می‌شود و فقط چند کتاب ساده درسی خوانده بودم. 🔸این همه شاگرد اولی و خوشحالی و امیدواری، خیالاتِ باطل فردی بود که از قیاسِ باطل حاصل کرده بودم. 🔹مّثَل اعمالمان هم، چنین است وقتی دور و بر خودمان این همه بی‌دین و نمازنخوان و دروغ‌گو می‌بینیم، گمان می‌کنیم بهشت برای ماست و کسی از ما بهتر نیست. 🔸اما وقتی کتاب خدا و آزمون روز حشر را می‌خوانیم، می‌بینیم هیچ‌چیزی بارمان نیست و عمل خیری نداریم. 🆔 @Masaf
🔆 ✍ گول ظاهر و ادعاهای افراد را نخوریم 🔹زاهدی کیسه‌ای گندم نزد آسیابان برد. 🔸آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه‌ها گذاشت تا به نوبت آرد کند. 🔹زاهد گفت: اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می‌کنم خرت سنگ بشود. 🔸آسیابان گفت: تو که چنین مستجاب‌الدعوه هستی، دعا کن گندمت آرد بشود. 🆔 @Masaf
🔆 ✍ زرنگ‌بازی مغازه‌دار 🔹دو برادر بودن که کت و شلوار می‌فروختن. یکی شهرام یکی بهرام. 🔸شهرام مسئول جذب مشتری بود و بهرام قیمت می‌داد و همیشه آخر مغازه می‌نشست. 🔹مشتری که می‌اومد شهرام با زبان‌بازی جنس رو نشون می‌داد و قیمت رو از بهرام می‌پرسید: داداش قیمت چنده؟ 🔸بهرام می‌پرسید: کدوم یکی؟ 🔹 شهرام می‌گفت: کت‌شلوار مشکی دکمه‌طلایی جلیقه‌دار. 🔸بهرام می‌گفت: ۸۲۰ تومن. 🔹ولی شهرام باز می‌پرسید: چند؟ 🔸دوباره بلندتر می‌گفت: ۸۲۰ تومن. 🔹شهرام به مشتری می‌گفت: ۵۲۰ تومن. 🔸مشتری که خودش قیمت ۸۲۰ رو شنیده بود با عجله ۵۲۰ می‌داد و می‌خرید. 🔹همه فکر می‌کردن شهرام کَره‌.اما در حقیقت قیمت کت‌شلوار ۳۲۰ بود و مردم به خیال یک خرید خوب زود می‌خریدن. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ برگ عیشی به گور خویش فرست    دگران نفرستند تو پیش بفرست 🔹مرد فقیری به شهری وارد شد. هنوز خورشید طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. 🔸پشت در نشست و منتظر شد. ساعتی بعد در را باز کردند. تا خواست وارد شهر شود، جمعی او را گرفتند و دست‌بسته به کاخ پادشاهی بردند. 🔹هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم؟ جوابی نشنید. 🔸در کاخ دید که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظیم و اکرام او برخاستند و پوزش طلبیدند. 🔹چون علت ماجرا را پرسید! گفتند: هر سال در چنین روزی، ما پادشاه خویش را این‌گونه انتخاب می‌کنیم.» 🔸پادشاه کنونی که مرد فقیر بود با خود اندیشید که داستان پادشاهان پیش را باید جست که چه شدند و کجا رفتند؟ 🔹طرح رفاقت با مردی ریخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت: در روزهای آخر سال، پادشاه را با کشتی به جزیره‌ای دوردست می‌برند که آنجا نه آبادانی‌ست و نه ساکنی دارد و آنجا رهایش می‌کنند. بعد همگی بر می‌گردند و شاهی دیگر را انتخاب می‌کنند. 🔸محل جزیره را جویا شد و از فردای آن روز داستان زندگی‌اش دگرگون شد. 🔹به کمک آن مرد، به‌صورت پنهانی غلامان و کنیزانی خرید و پول و وسیله در اختیارشان نهاد تا به جزیره روند و آنجا را آباد کنند. کاخ‌ها و باغ‌ها ساخت. 🔸هرچه مردم نگریستند دیدند که بر خلاف شاهان پیشین او را به دنیا و تاج‌وتخت کاری نیست. 🔹چون سال تمام شد روزی وزیران به او گفتند: امروز رسمی است که باید برای صید به دریا برویم. 🔸مرد داستان را فهمید، آماده شد و با شوق به کشتی نشست، او را به دریا بردند و در آن جزیره رها کردند و بازگشتند. 🔹غلامان در آن جزیره او را یافتند و با عزت به سلطنتی دیگر بردند. 💢 امروز که فرصت ساختن دنیای دیگر و آخرتمان را داریم، تلاش کنیم و فردای زندگی خود را بهشتی بسازیم. ‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅 ✍ شباهت دل با آب 🔹در حیرتم از خلقت آب؛ 🔺اگر با درخت هم‌نشین شود، آن را شکوفا می‌کند. 🔺اگر با آتش تماس بگیرد، آن را خاموش می‌کند. 🔺اگر با ناپاکی‌ها برخورد کند، آن را تمیز می‌کند. 🔺اگر با آرد هم‌آغوش شود، آن را آماده طبخ می‌کند. 🔺اگر با خورشید متفق شود، رنگین‌کمان ایجاد می‌شود. 🔸ولی اگر تنها بماند، رفته‌رفته گنداب می‌گردد. 🔹دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تاثیرپذیر است و در تنهایی مرده و گرفته است. 🔸باهم‌بودن‌هایمان را قدر بدانیم. ‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅 ✍ بخت دزد مسجد با نماز شب باز شد 🔹حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می‌اندیشید که دخترش را به چه کسی بدهد تا مناسب او باشد. 🔸در یکی از شب‌ها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد. 🔹از قضا آن شب دزدی قصد داشت از آن مسجد دزدی کند. 🔸پس قبل‌از وزیر و سربازانش به آنجا رسید. در را بسته یافت و از دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد. 🔹هنگامی که به‌دنبال اشیای به‌دردبخور می‌گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در را شنید که باز شد. راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نمازخواندن مشغول کرد. 🔸سربازان داخل شدند و او را در حال نماز دیدند. 🔹وزیر گفت: سبحان‌الله! چه شوقی دارد این جوان برای نماز. 🔸دزد از شدت ترس هر نماز را که تمام می‌کرد نماز دیگری را شروع می‌کرد. 🔹تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند، نمازش که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند. 🔸این‌گونه شد که وزیر، جوان را نزد حاکم برد. 🔹حاکم که تعریف دعاها و نمازهای جوان را از وزیر شنید، به او گفت: تو همان کسی هستی که مدت‌هاست دنبالش بودم و می‌خواستم دامادم باشد. اکنون دخترم را به ازدواج تو درمی‌آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود. 🔸جوان که این را شنید بهت‌زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی‌کرد. 🔹سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت: خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم درآوردی، فقط با نماز شبی که از ترس آن را خواندم! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می‌دادی و هدیه‌ات چه بود. ‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅 ✍ حاج‌آقا حواست باشد 🔹قصاب محله که گوشت بد بدهد، می‌گویند قصاب محله ما بد است، می‌روند یک قصابی دیگر. آن‌قدر می‌گردند تا یک خوبش را پیدا کنند. 🔸نانوای محله که نان بد بپزد، می‌گویند نانوایی محله ما نانش بد است، می‌روند یک نانوایی دیگر. 🔹آرایشگر محله که بد اصلاح کند، می‌گویند آرایشگر محله ما بد است، می‌روند سراغ یک آرایشگر دیگر. 🔸خیاط و میوه‌فروش و بقالی محل هم همین‌طور، اگر بد باشند فقط خودشان بد هستند. 🔹اما حاج‌آقا تو حواست باشد. امام جماعت مسجد که بد شد، آخوند محله که بد شد، می‌گویند آخوندها بد هستند. 🔸آخوند محله که سوار ماشین مدل‌بالا شد، آخوند محله که خانه گران‌قیمت داشت، آخوند محله که برای همسایگان غرور و تکبر داشت، می‌گویند همه آخوندها همینند. 🔹نمی‌دانم توقعشان از تو بالاست یا نه مثل نان و گوشت و میوه به تو احساس نیاز نمی‌بینند. 🔸اگر تو بد بودی سراغ دیگری نمی‌روند که ببینند بقیه چطورند، به‌راحتی از بدبودن همه شما سخن می‌گویند. 🔺هرچه هست تو باید خیلی بیشتر حواست باشد. ‎‌‌‌🆔 @Masaf
🔅 ✍ مکالمه دو جنین در شکم مادر 🔹اولی: تو به زندگی بعداز زایمان اعتقاد داری؟ 🔸دومی: آره حتما. یه جایی هست که می‌تونیم راه بریم. شاید با دهن چیزی بخوریم. 🔹اولی: امکان نداره. ما با جفت تغذیه می‌شیم. طنابش هم این‌قدر کوتاهه که به بیرون نمی‌رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده. 🔸دومی: شاید مادرمون رو هم ببینیم. 🔹اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی‌بینیمش؟ 🔸دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه. 🔹اولی: من مامانو نمی‌بینم پس وجود نداره. 🔸دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو می‌شنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می‌کنی. 💢 این مکالمه چقدر آشناست! تا حالا بودن خدا رو این‌طوری حس نكرده بودیم. ‎‌‌‌🆔 @Masaf