🔆 با دلت سراغ خدا برو مردی می‌خواست کاملا خدا را بشناسد. ابتدا سراغ افراد و کتاب‌های مذهبی رفت، اما هرچه جلوتر رفت گیج‌تر شد. افراد و کتاب‌های نوع دیگر را نیز امتحان کرد، اما به جایی نرسید. خسته و ناامید راه دریا را در پیش گرفت. کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پرکردن سطل آب کوچکی از آب دریا بود. سطل پر و سرریز می‌شد. اما کودک همچنان آب می‌ریخت. مرد پرسید: چه می‌کنی؟ کودک جواب داد: به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم. تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند و اشتباهش را به او بگوید. اما ناگهان به اشتباه خود پی برد که می‌خواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد. فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود. به کودک گفت: من و تو در واقع یک اشتباه را مرتکب شده‌ایم و به ظرفیت‌ها توجه نکردیم. هرچه اندیشی پذیرای فناست آنچه در اندیشه ناید آن خداست @Roznegaar