یک جور خاصی نگاهم کرد. نگاهی آمیخته به خجالت یا حتی آغشته به ادب. انگار با گریه‌ی من ادبیاتش متاثر شد. حرف‌های زیادی زد. از خودش، زندگی‌اش و فرزندان‌اش، که حالا دیگر نمی‌دانست کجا رنج بی‌مادری را تحمل می‌کنند. در پناه اشک و زیر سایه‌ی آه هرچه که می‌توانست دردِدل کرد؛ تا کمی آرام شد. شاید فقط منتظر بود تا کسی از او بپرسد دردت چیست؟! با شنیدن حرف‌هایش زبانم بند آمد. از آن همه اشتیاق ابتدای کلام، برای دانستن راز زندگی‌اش در من هیچ نمانده بود. در نگاه من این حجم از عاطفه با آن حجم از اعتیاد جور در نمی‌آمد و چه نگاه ناقصی دارم من؛ که فقط می‌خواهم دنیا را با متر خودم اندازه بگیرم! فهمیدم که فهم من در مقابل او ناچیز است. حرف‌هایش مثل شعری بود که فقط شاعرش ارتباط میان واژه‌ها را می‌فهمید. او با همان ادبیات ساده‌اش به من فهماند تا زمانی که بخواهم خود را متفاوت از او بدانم و حتی با دیده‌ی ترحم به او بنگرم، در مسیر انسانیت گام بر‌نداشته‌ام. او به من تفهیم کرد: نبیند مدعی جز خویشتن را... و آنچه از این دیدار برای من ماند یاس بود و دیگر هیچ... @roznevesht