دل آدم مخلوق عجیبی‌ست. آدم گاهی خودش اینجاست و دلش هزار جای دیگر. گاهی دلش می‌شود یک تکه پارچه‌ی سبز و گره می‌خورد به ضریحی یا شاید دلش می‌شود تاروپود فرش‌های یک حرم. گاهی هم دل آدم می‌شود اشک و جمع می‌شود گوشه‌ی چشم یک کودک سوری. یک وقت‌هایی هم دل آدم تمام کوه‌ها و بیابان‌ها و دریاها را پشت سر می‌گذارد و می‌رود پشت یک پناهگاه آن طرف دنیا تا از لابه‌لای فنس‌های در‌هم گره خورده، معنی حیات را دریابد. گاهی دل آدم می‌شود مُهر و می‌چسبد به پیشانی و گاه می‌شود مِهر و می‌نشید بر دلی دیگر. آدم گاه با دلش گناه می‌کند و گاه استغفار. دل آدمیزاد گاهی بس ناجوانمردانه سرد می‌شود مثل زمهریر و گاه می‌شود عین جهنم. مثل آدمی که از دندان درد نمی‌تواند حرف بزند دل آدم هم گاهی سکوت اختیار می‌کند و لال می‌شود. حتی گاهی آدم دوست دارد با دلش بزند به دل فضا و ماه و مریخ را زیارت کند. دل آدم‌ گاهی شوخی سرش نمی‌شود، آنقدر دنیا را جدی می‌گیرد که یادش می‌رود اینجا فقط چند روزی مهمان است و خلاص. 🖋زهرا ابراهیمی https://eitaa.com/roznevesht