#قسمت۱۳۲
مش مصطفی با اخمی که روی پیشونیش جا خوش کرده بود گفت: تذکر دادن شد بی حرمتی؟ عجب!
خاله بلند گفت: ابوالحسن این سالادا رو بده به من دستم نمی رسه
ابوالحسن داشت منفجر می شد یواشکی گفت: سالادا به خودش نزدیکتره تا من
گلنار که اون طرفم نشسته بود گفت: نمی دونم چرا مامانت و مامانم فکر می کنند با صدای بلند یه چیزی بگند این پیرزن و پیرمرد بیخیال می شند!
مادر جون با پر روسریش کشید دور لبش و گفت: تذکر درست اما شما داری الکی ایراد میگیری پس چرا من روغن توش نمی بینم؟
مش مصطفی هم سریع گفت: چون کوری، درجه ی چشمات رفته بالا
ابوالحسن پقی کرد برای اینکه سه نشه شروع کرد سرفه کردم تقریبا این وضعیت همه افراد بود البته با این حرفی که مش مصطفی زد رسما جنگ شروع شد آقا سعید الکی شروع به سرفه کرد و گفت: پرید تو گلوم ، خاله شروع کرد پشتش زدن، با مامان چشم تو چشم شدم اشاره کرد یه کاری بکن ، یواشکی به گلنار گفتم: عزیزم ختم این قائله دست خودت و می بوسه
مادر جون گفت: آره من کورم...
گلنار میون حرفش اومد و بلند گفت: آی آی آی
یواشکی به مامان چشمک زدم که از نگاه خاله زیور دور نموند منم گفتم: چی شد؟
خودش و به بی حالی زد و گفت: دلم درد گرفت
مامان سریع بلند شد و گفت: خاک بر سرم، پاشو ببرمت تو اتاق دراز بکش
خاله زیور بلند شد و گفت: بزار منم کمکتون کنم
مادر جون با نگرانی خواست بلند بشه که بابا گفت: نمی خواد شما غذات و بخور هستند برای کمکش
اونم شروع کرد زیر لب با خودش حرف زدن: یعنی دختره چش شد؟ خدایا به خودت سپرم
ابوالحسن دم گوشم گفت: عذاب وجدان گرفتم ، مادر بزرگت بنده خدا خیلی ناراحت شد
گفتم: وضعیت منم بهتر از تو نیست اما چه می شه کرد خودشون عین بچه با هم کل کل می کنند
همگی غذامون و خوردیم و سفره رو جمع کردیم، مامان مجبور شد دوباره غذای خودشون رو گرم کنه و هر سه تاشون برند توی آشپزخونه غذا بخورند بعد از غذا و پذیرایی، گلنار و مادرش و مادر جون رفتند توی اتاق خوابیدند
ما مرد ها هم توی هال آقا سعید خودش رو کشید نزدیکم و گفت: می گم باید یه نقشه بکشیم که تا اینا خواستند دعوا کنند جلوشون و بگیریم
گفتم: چکار کنیم؟
ابوالحسن نگاهی به پدربزرگش کرد وقتی مطمئن شد خوابه گفت: یه چیز خفن واستون دارم
بابا از دست شویی اومد بیرون نگاهی بهمون انداخت و گفت: جلسه گرفتید؟
انگشتم و به علامت هیس روی دماغم گذاشتم و گفتم: آره بیا
اونم کنارمون دراز کشید ابوالحسن گوشیش رو بیرون آورد و گفت: ببینید چه کردم!
یه فیلم آورد و پلی کرد با دیدن سفره مون تا ته قضیه رو رفتم یه کم صداش رو زیاد کرد یواشکی از دعوای مادرجون و مش مصطفی فیلم گرفته بود رفتار مامان و خاله زیور از همه خنده دار تر بود دلمون و گرفته بودیم و بی صدا میخندیدیم از شدت خنده اشک از چشمام میریخت.بابا گفت: باید یه فکر درست و حسابی بکنیم
آقا سعید یه خمیازه بلند کشید و گفت: درسته باهاتون موافقم
گفتم: به نفع اول استراحت کنیم تا بعد بتونیم خوبتر فکر کنیم و ایده های بهتری بدیم
همه موافقت کردند هنوز سرمون روی بالش نرسیده خوابمون برد.
— وقتی شوهرم مرد من موندم چهار تا بچه ی قد و نیم قد خودم باید مرد خونه می شدم یه کارخونه پتو بافی بود انقدر این و اون و دیدم تا تونستم دستم و بند کنم دختر بزرگم سکینه با اینکه سنی نداشت اما مجبور شد مسئولیت خونه رو به عهده بگیره تا من بتونم برم کار صبح تا شب باید روی پا می بودیم و نخای اضافه روی پتو ها رو بگیریم یه کم که بچه ها بزرگتر شدند اوضاعمون بهتر شد رحیم رفت توی یه میکانیکی شاگردی تا از مدرسه می اومد میدوید سر کار شب هم خسته و کوفته به مشقاش می رسید، هی هر جور بود گذشت، خدا رو شکر الان بچه هام همه دستشون به دهنشون میرسه محتاج این و اون نیستند خدایا شکر
— شما خوب تونستید از پس مسئولیتتون بر بیاد اگه تو روستا بودید وضعتون بهتر بود اما توی شهر با این همه هزینه ، یه زن تنها بتونه خودش رو بکشه بالا تحسین داره
از صدای اختلاطی که مادر جون و مش مصطفی بالای سرم داشتند بیدار شدم خواستم بلند بشم که یکی دستم و گرفت نگاه کردم دیدم ابوالحسنه یواشکی گفت: بخواب، از اکشن در اومده الان فیلم هندیه
خندم و به سختی کنترل کردم دوباره چشمام و بستم مادرجون گفت: شما دوتا گل پسر که خودتون و زدید به خواب،قشنگ بلند شید برید تو آشپزخونه چایی بزارید و بیاید، خوب نیست دوتا بزرگتر با دهن خشک اینجا بشینند.
#رمان
#حمام_شماره۱۳
✍
#محبوبه_دهقانی
@rumansara