قسمت (۱۳۶) دیس برنج رو از دست هما خانم گرفتم و خودم رو با آرام که برای گذاشتن پارچ آب توی دستش روی میز، از آشپزخونه خارج می شد همراه کردم و خیلی آروم برای  اینکه فقط خودش بشنوه گفتم : می بینم خانم خیلی شیطون بوده و ما خبر  نداشتیم؟!  پارچ توی دستش رو روی میز گذاشت و خواست جوابم رو بده که با نشستن بابا و  باباش حرفش رو خورد و چیز ی نگفت و به آشپزخونه برگشت.  ظرف قورمه سبزی رو از دست مامان که داشت سر هما خانم غر میزد که چرا با  وجود آش دیگه ناهار پخته گرفتم که هما خانم رو به مامان گفت: این قورمه سبزی رو به یاد روزی پختم که قرار بود شوهرامون رو تنبیه کنیم!  آرزو با ذوق گفت : واقعا شما بابا رو تنبیه کردی مامان؟!  مامان در جوابش گفت : آره!ولی بیشتر خودمون تنبیه شدیم.  آرزو دوباره پرسید: چرا؟  هما خانم به من و آرزو و آرام که منتظر بودیم بشنویم چی شده نگاه کرد و با  لبخند گفت: تا غذای توی دستتون سرد نشده و از دهن نیفتاده برین سر میز تا ما هم بیایم و براتون قضیه رو تعریف کنیم.  چند دقیقه بعد همه سر میز نشسته بودیم که آرزو رو به مامان گفت :خاله جون لطفا برامون تعریف کنید دیگه! باباش با تعجب پرسید:چی رو تعریف کنه؟  مامان با خنده جواب داد : داستان قورمه سبزی رو!  آقای محمدی که متوجه ی منظور مامان نشده بود گیج نگاهش کرد که مامان رو به  آرزو ادامه داد:  _ اون وقتا که با مادرت توی یه محله بودیم، هر روز یا من خونه ی او بودم یا او  خونه ی من بود و برا ی هم درددل می کردیم!  توی یکی از همون روزا بود که من با ناراحتی پیش مامانت رفتم و بهش گفتم دیروز تولدم بوده ولی آقا منصور یادش نبوده و حسابی  دل گیرم و مادرت هم گفت  اتفاقا آقای محمدی هم دو ساله که تولد مادرت رو یادش میره و بهش کادو نمیده، خلاصه اینکه اون روز تصمیم گرفتیم با شوهرامون قهر کنیم و بهشون شام ندیم تا براشون درس عبرت بشه و تولدمون یادشون نره.  با فکر تنبیه آقا منصور به خونه رفتم و تا شب که به خونه بیاد کلی با خودم فکر  کردم و نقشه کشیدم تا اینکه آقا منصور خسته و کوفته به خونه اومد و وقتی دید شامی در کار نیست دلیلش رو پرسید و من هم جواب دادم که یادم رفته شام  درست کنم درست مثل تو که تولد من رو یادت رفته.  آقا منصور با این حرفم از خونه بیرون زد و دو ساعت بعد برگشت و با آه و ناله و  غرغر کنان گرفت خوابید و فرداش هم برای اینکه از دلم در بیاره گفت آماده باشم  تا بعد از ظهر با هم به بازار بریم و هر چی که من دلم خواست برام بخره و من هم با خوشحالی به مادرت خبر دادم و با هم قرار گذاشتیم برا ی شب قورمه سبزی رو بار  بزاریم و باهاشون آشتی کنیم.