بهار نارنج:
قسمت (۲۳۴)
#دختربسیجی
یک بار وجود من توی زندگیشون براشون چیزی جز ناراحتی نداشت و حالا هم نمی خوام با برگشتنم دوباره اون ناراحتیا رو به زندگیشون برگردونم و ارامششون رو به
هم بزنم!
دیگه نمیخوام آقاجون رو با اون حال روی تخت بیمارستان ببینم!
برگشتن من چیزی جز ناراحتی براشون نداره!
ازدواج ما از اولش هم اشتباه بود داداش!
البته نه به اون دلیل که شما میگفتی او از جنس ما نیست!
مات و مبهوت مونده بودم و با تعجب به حرفای آرام گوش میدادم تا اینکه آرام
بعد تموم شدن حرفش بهم پشت کرد و به قصد ورود به خونه دو پله بالا تر رفت که
صداش زدم:
_آرام...... !
بدون اینکه برگرده سر جاش وایستاد و من بهش نزدیک شدم و گفتم : تو چطور
میتونی بگی برای ما ناراحتی به وجود آوردی و ارامششون رو به هم زدی در
صورتی که خودت هم میدونی با وجود تو آرامش به زندگیمون برگردونده شد!
تو میدونی از وقتی که رفتی چی به ما گذشته و این حرفا رو میزنی؟ تو میدونی همه منتظر برگشتن توئن و میگی و بر نمی گردی ؟
تو داری میگی به خاطر خانواد ه ام بر نمیگردی در صورتی که همین خانواده
از زمان رفتنت لبخند به لبشون نیومده و هر بار که به خونه میرم یا با تلفن حرف میزنم کنجکاو نگاهم می کنن که بفهمن تونستم تو رو بهشون برگردونم یا نه!
اونوقت تو با بیرحمی میگی بر نمی گردی و خودت رو مقصر همه چی میدونی ؟
دادا ش محمد حق داره یقه ی من رو بگیره چون من تنها کسی هستم با بیفکریم همه چی رو خراب کردم و بیشتر از همه خودم زجر کشیدم!
من بودم که با بی فکری و سهل انگاری پایین اون قرداد لعنتی رو امضا کردم.
رو به آقای محمدی که در سکوت به حرفامون گوش می داد ادامه دادم : آقاجون من
امروز اومدم اینجا تا دخترتون رو برای دومین بار ازتون خاستگاری کنم لطفا بهم
فرصت خوشبخت شدن رو بدین!
با تموم شدن حرفم آرام به سمت در خونه پا تند کرد و محمد حسین هم با عصبانیت از حیاط بیرون زد.
به آقای محمدی نزدیک شدم و گفتم : آقاجون نمی خواین جوابم رو بدین ؟
_قبلا هم بهت گفتم اونی که باید راضی باشه و بخواد آرامه!
در حالی که به سمت در حیاط عقب عقب میرفتم گفتم : باشه! پس من جلو ی
در منتظر می مونم تا جوابم رو بگیرم!
با گفتن این حرف روی پام به سمت در حیاط چرخیدم و از حیاط خارج شدم.
دو ساعتی می شد که جلوی در حیاط نشسته بودم تا اینکه آرزو که تازه از
آموزشگاه اومده بود بالای سرم وایستاد و با تعجب پرسید : آقا آراد چرا اینجا
نشستین؟
سرم رو بالا گرفتم و با اخم پرسیدم: مگه تو نگفتی محمد حسین تا فردا نمیاد؟
بهار نارنج:
قسمت(۲۳۵)
#دختربسیجی
_چرا خب!
_پس اینجا چیکار می کرد؟
_مگه اینجا بود؟
جوابش رو ندادم و او که دید من سکوت کردم خواست وارد حیاط بشه که با دیدن
گلای رز افتاده جلوی در روی زانوش نشست و بعد اینکه گلا رو مرتب توی
دستش گرفت برخاست و گفت : وای این گلا چقدر قشنگن!
پوزخندی گوشه ی لبم نشست و او ادامه داد : آرام عاشق رز قرمزه!
با گفتن این حرف وارد حیاط شد و در رو پشت سرش بست.
هوا کاملا تاریک شده بود و من هنوز هم منتظر و بی توجه به نگاه خیر ه ی
همسایه ها و عابرین جلوی در حیاط قدم میزدم که آرزو از لا ی در نیمه باز
صدام زد.
به سمتش رفتم که یه سینی حاوی یه ساندویچ گنده و بطری آب رو جلوم گرفت
و گفت : از صبح که چیز ی نخوردین این رو مامان داد و گفت براتون بیارم.
_ممنون ولی من گرسنه نیستم!
_لطفا برش دارین، توش کتلته! خیلی خوشمزه است نخورین ضرر کردین!
نگران نباشین آرام چیزی نمیفهمه!
با لبخند ساندویچ رو برداشتم و گفتم : آرام چی ؟ چیزی خورده؟
_مامان به زور چند لقمه ا ی به خوردش داد! الان هم طبقه ی بالاست!
این مدت رو همه اش خونه ی امیرحسین و توی همون اتاقی که سفره ی
عقدتون چیده بود سر کرده!
_باشه!.... از طرف من از مادر جون بابت شام تشکر کن.
_چشم! راستی من درست گفتم و داداش محمد قرار بوده تا فردا شهرستان بمونه
ولی مثل اینکه پسره همون دیشب بهش زنگ زده و گفته که آرام بهش جواب رد
داده و او هم همون دیشب بی خبر راه افتاده و اومده.
حالا مگه چی شد؟
_هیچی! برو تو! دیر وقته.... شب بخیر!
_شب شما هم بخیر!
با رفتن آرزو تازه یادم اومد که چقدر گرسنه ام و درد معده ام شروع شده.
همون پشت در نشستم و با ولع ساندویچ کتلتی که واقعا خوشمزه شده بود رو
خوردم.
صالحین تنها مسیر
بهار نارنج: قسمت(۲۳۵) #دختربسیجی _چرا خب! _پس اینجا چیکار می کرد؟ _مگه اینجا بود؟ جوابش رو ن
قسمت (۲۳۶)
#دختربسیجی
مامان از صبح چندین بار زنگ زده بود و فقط حالم رو پرسیده بود می دونستم
ته همه ی زنگ زدناش فقط یه سئواله! اینکه امیدی به برگشت آرام هست
یا نه؟!
ولی مامان چیزی نمیپرسید و من هم چیزی نمی گفتم و او خودش از لحن
و سکوتم می فهمید هنوز خبری برای گفتن ندارم.
آخرای شب بود و من اونطرف خیابون و زیر نم نم بارون و روبه روی پنجر ه ی
اتاق خونه ی امیرحسین وایستاده بودم و با تمام وجود، وجود آرام رو پشت پنجره
احساس می کردم.
این بارون بی موقع که یک دفعه شدت گرفت، خبر تموم شدن تابستون و رسیدن
پاییز رو می داد و من سرمست از باریدنش دستام رو به دو طرف باز کردم و سرم رو
روبه آسمون گرفتم.
در عرض یک دقیقه تمام لباس تنم خیس شد و من کوچکترین اقدامی برای رفتن
به زیر شیروونی در حیاط نکردم و در تمام مدت به گوشه ی پرده ی کنار رفته که
وجود آرام رو نوید میداد چشم دوختم.
با اینکه بارون چند دقیقه بیشتر طول نکشید ولی من تا صبح از سرما به خودم
لرزیدم و صبح با تنی بی جون و حالی خراب که خبر یک سرماخوردگی
سخت رو می داد و بعد کلی سین جین شدن توسط مامور آگاهی بابت حرکات
مشکوکم که همسایه ها گزارش داده بودن به خونه رفتم.
سه روز بود که بی حال روی تخت افتاده بودم و مامان با دلسوزی ازم پرستاری می کرد و داروها ی جورواجور گیاهی و بد مزه رو به خوردم می داد.
توی این دو سه روزی دلم به پیامهایی خوش بود که برای آرام می فرستادم تا شاید کمی درکم کنه و بفهمه چقدر دلتنگشم. براش نوشته بودم اگه دیده منتظر
جوابش نموندم به خاطر حال خرابم بوده و به محض اینکه دوباره سرپا بشم باز هم
برای گرفتن جوابم میرم.
از آرزو شنیده بودم که حال آرام این روزا بهتره و دیگه مثل قبل گوشه گیری نمیکنه .
آرزو می گفت آرام یک لحظه گوشیش رو از خودش جدا نمی کنه و هر پیامی که
من براش می فرستم رو سریع میخونه!
پیام هایی که بیشترش درد ودل و تفسیر دلتنگیام و روزای سخت نبودنش بود.
مدت زیادی بود که بدون اینکه خواب به چشمم بیاد روی تخت دراز کشیده
بودم و سعی داشتم تمام احساسم رو توی کلماتی بریزم که قرار بود بعد
نوشتنش برای آرام بفرستمشون.
با تمام وجود براش نوشتم:
من بی حساب و کتاب دوستت دارم
بی هیچ قانون
و تبصر ه ای
بی آنکه چرتکه بیندازم
قسمت(۲۳۸)
#دختربسیجی
خنده ی رو ی لب آوا عمیق تر شد و گفت : ولی یه چیز خوشحال کننده ای
این وسط هست که نمی دونم بهت بگم یا نه؟
با کنجکاو ی پرسیدم:چی؟!
بهم نزدیک شد و با بدجنسی گفت : خبر خوش رو که همینجوری الکی الکی
نمی گن؟!
_ای بابا! من نمی دونم چرا این روزا همه میخوان از من رشوه بگیرن؟!
_این که اسمش رشوه نیست!
_خیلی خب باشه! حالا بگو ببینم خبر خوشت چیه؟
_اول تو بگو چی بهم میدی! بعد من خبرم رو بهت میگم!
_هر چی که تو خواستی! خوبه؟
با ذوق کف دستاش رو به هم زد و گفت : یه لباس مجلسی گرون و شیک دیدم
می خوام اونو برای عروسیتون برام بخری!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم : حالا تو دعا کن عروسی سر بگیره من ده تا لباس
بر ای تو می خرم.
_سر می گیره! من مطمئنم!
_از کجا انقدر مطمئنی؟
_اگه بهت بگم قول میدی بهش نگی و به روش نیاری ؟
_باشه! قول میدم!
_از اونجایی که امروز آرام بهم زنگ زد و حال تو رو پرسید و ازم خواست بیام
اینجا ببینم حالت بهتر شده یا نه!
_تو این رو راست نمی گی؟!
_چرا اتفاقا خیلی هم راست میگم! باور نمیکنی اسمش روی لیست تماسهای اخیرم هست!
از ته دل لبخند زدم و گفتم : تو انقدر معرفت نداری که حالم رو بپرسی ؟
_اِداداش! من که توی این دو روزه همیشه بهت سر زدم.
_خب حالا نمی خواد ناراحت بشی، آرام دیگه چی گفت؟!
_هیچی فقط گفت حالت رو بپرسم و اینکه تاکید داشت چیزی از تماس بهت نگم.
_وای که چقدر هم تو راز نگه داری!
صالحین تنها مسیر
قسمت(۲۳۸) #دختربسیجی خنده ی رو ی لب آوا عمیق تر شد و گفت : ولی یه چیز خوشحال کننده ای این وسط هس
نرگس:
قسمت (۲۳۹)
#دختربسیجی
آوا به سمت در رفت و در همون حال گفت: خب دیگه من برم بهش بگم از منم سر
حال تری تا از نگرانی در بیاد!
یادت باشه چیزی بهش نگی و پول لباس مجلسی رو هم کنار بزاری!
به دهن لقی و سوءاستفاده گری آوا خندیدم و با خوشحالی برای گرفتن یه دوش
آب گرم از تخت پایین پریدم
. *ما شین رو یه گوشه کنار خیابون پارک کردم و شماره ی آرزو رو گرفتم که خیلی دیر جواب و وقتی هم که جواب داد نفس نفس می زد
و نمی تونست خوب حرف بزنه و بریده بریده گفت :س سال... م.
_سلام! تو حالت خوبه؟! داشتی میدویدی؟!
_آره! توی حیاط بودم و مامان گفت گوشیم توی خونه زنگ می خوره این بود که
دویدم.
_آها! من الان جلوی در خونتونم، آرام کجاست؟ چیکار می کنه؟
_بگو چیکار نمی کنه؟ امروز انقدر سربه سرمون گذاشت و سرو صدا کرد که بابا
جریمه مون کرده تا آب حوض رو خالی کنیم.
_باشه! من الان میام جلوی در حیاط! تو فقط یه کاری بکن تا آرام در رو باز کنه!
_باشه فعلا که با امیرحسین سخت مشغول کشیدن آب حوضن منم دیگه باید
برم!
تا بابا دوباره جریمه ام نکرده فعلا خداحافظ .
تماس رو قطع کردم و با انداختن گوشیم روی صندلی کناریم و برداشتن شاخه
گل رز قرمز از ماشین پیاده شدم.
از صدای جیغ و داد و خند ه ای که از حیاطشون شنیده می شد، میشد فهمید
که بیشتر به جای کار کردن و آب حوض خالی کردن دارن سربه سر هم می ذارن.
جلوی در حیاطشون وایستادم و یقه ی کتم رو کمی مرتب کردم که صدای امیرحسین رو شنیدم که داد زد : آرام به خدا مگه دستم بهت نرسه! توی همین حوض
میشورمت!
از تصور اینکه باز هم آرام آتیش سوزونده و حال بقیه رو گرفته لبخند روی لبم
اومد و صداش رو از نزدیک شنیدم که گفت: اگه دستتون بهم رسید حتما این
کار رو بکنین!
برای در زدن یه قدم به جلو برداشتم که خیلی ناگهانی در باز شد و با آرام رخ به
رخ شدم.
او که؟ ترسیده بود هینی کشید و من محو صورت متعجبش که با کمترین
فاصله و غافل گیرانه جلوم وایستاده بود شدم که یهو سه تا سطل آب از داخل
حیاط رومون خالی شد و صدای خنده ی امیرحسین و مهتاب و آرزو به هوا رفت.
آرام که آب از موهای کوتاهش که از زیر روسریش بیرون ریخته بودن میچکید
بدون اینکه نگاه متعجب و ترسیده اش رو از صورتم بگیره یک قدم به عقب
برداشت و خواست وارد حیاط بشه که خیلی سریع دستم رو که شاخه ی گل
توش بود رو روی لبه ی چارچوب در گذاشتم و مانعش شدم.
نرگس:
قسمت(۲۴۰)
#دختربسیجی
نگاه سئوالی و مضطربش رو به صورتم دوخت و من گفتم : من اومدم تا جواب
خاستگاریم رو بگیرم البته نه هر جوابی! جواب مثبت رو!
آرام ساکت بود و با نگرانی به دستم روی لبه ی در نگاه میکرد که امیرحسین از
داخل حیاط دستم رو از در جدا کرد و گفت : ما اینجا آبرو داریم! لطفا مراعات کن.
آرام پوزخندی زد و رو به امیرحسین گفت : از کدوم آبرو حرف میزنی امیر؟! همه اینجا میدونن توی این خونه یه دختر زندگی میکنه که مردش رهاش کرده
و توی خیابون با انگشت به هم نشونش میدن!
آرام با گفتن این حرف و آتیش زدن به قلبم وارد حیاط شد و من مات و مبهوت
رفتنش رو نگاه کردم.
باورم نمیشد این آرام باشه که اینجور در مورد من حرف می زنه!
معنی رفتارهای ضد و نقیضش رو نمیفهمیدم!
او چند روز پیش در مقابل برادرش از من دفاع کرده بود و حالا با دلخوری از من گلایه میکرد.
امیرحسین که دید از جام تکون نمی خورم و هنوز هم به در بسته ی خونه که
آرام ازش رد شده بود نگاه میکنم به حرف اومد و گفت : بهش حق بده که ازت
دلخور باشه و خوشحال باش که این دلخوری رو بهت گفته! چون این نشون میده
که براش مهمی و می خواد از دلش با خبر باشی، حالا هم تا حالت بدتر از اینی که
هست نشده برو خونه و لباس خیست رو عوض کن .
لبخند بی جونی به روش زدم و با اشاره به لباس خیسم گفتم : تو هنوز یاد
نگرفتی چجور باید به مهمونت خوش آمد بگی؟
_خوش آمد از این قشنگ تر؟!
به سرتا پای او و مهتاب و آرزو که مثل من ازشون آب میچکید نگاه کردم و گفتم
: شما آب حوض رو روی خودتون خالی کردین؟!
آرزو زود تر جواب داد: ما داشتیم مثل آدم آب حوض رو خالی میکردیم این آرام
بود که ناغافل رومون آب ریخت و پا به فرار گذاشت .
مهتاب که تا اون موقع با لبخند ما رو نگاه می کرد به خاطر سردی هوای غروب
دستاش رو توی بغلش گرفت و گفت : ما هم خوب حقش رو گذاشتیم کف دستش!
کت خیسم رو از تنم در آوردم و گفتم :شما برین تو من فکر کنم حالا حالاها باید
اینجا منتظر بمونم.
آرزو با نگرانی گفت : ولی شما هنوز کامل خوب نشدین و با این لباس خیس هم
حالتون بدتر میشه! تازه هوا هم ابریه و هر لحظه ممکنه بارون بباره!
_مهم نیست!
_پس حداقل توی ماشین منتظر بمونین!
بی توجه به نگرانی و توصیه ی آرزو به سمت دیگه ی خیابون رفتم و روی لبه ی جدول نشستم .
نرگس:
قسمت (۲۴۱)
#دختربسیجی
ساعتها گذشت و پرد ه ی اتاق خونه ی امیرحسین نه تنها کنار نرفت که حتی گوشه اش هم تکون نخورد.
سرفه ها ی خشکی که این چند روزه رهام نکرده و ادامه سرماخوردگیم بودن به
خاطر سردی هوا و لباس خیسم دوباره با شدت بیشتری به سراغم اومده و سکوت
خیابون تاریک شب پاییزی رو شکسته بودن .
نگاه سرد آرام و حرفش مدام توی سرم میچرخید و من با بد حالی و سمچانه زیر
بارونی که چند دقیقه ا ی از باریدنش می گذشت نشسته و سرم رو پایین
انداخته بودم.
می دونستم این دفعه دیگه داروهای مامان دردی رو ازم دوا نمی کنه و کارم به
بیمارستان می کشه.
با بدحالی به تنه ی درخت پشت سرم تکیه دادم و با بالا نگه داشتن سرم
چشمام رو بستم و اجازه دادم قطره ای ریز و نرم بارون صورتم رو بشورن و دردی که
این چند وقته عذابم داده بود رو از تنم بیرون کنن.
مدتی رو توی همون حال نشستم و با احساس قطع شدن ناگهانی بارون و قرار
گرفتن چتری بالای سرم، چشمام رو باز کردم و با دیدن آرام که خودش زیر بارون
وایستاده و چتر رو
روی سر من نگه داشته بود لبخند بی جو نی زدم و گفتم : همه ی این سختیا به
دیدن این لحظه می ارزید!
اومدم تا فقط بهت بگم از اینجا بری!
چتر رو از روی سرم کنار گرفت و برای برگشتن به خونه پشت به من وایستاد و گفت
: لطفا از اینجا برو!...
قبل اینکه قدم برداره و به سمت در باز حیاط بره با بی حالی نالیدم : من تا جوابم
رو نگیرم هیچ کجا نمیرم!
به سمتم برگشت و گفت : خواهش میکنم آراد! برو و من رو فراموش کن!
_چرا چیزی رو ازم می خوای که میدونی محاله و نمی تونم انجامش بدم!
_می تونی همونجور که من تونستم!
_از کِی یاد گرفتی دروغ بگی؟
_من دروغ نگفتم.
_ازم می خوای برم چون نگرانمی و نمیخوای حالم از اینی که هست بدتر بشه!
دوبار ه بهم پشت کرد و گفت : تو هر جور که دوست داری فکر کن ولی این رو بدون
با اینجا موندن فقط خودت رو اذیت می کنی!
به خاطر سرفه های که بی موقع به سراغم اومده بودن بریده بریده گفتم :
دیگه.... حتی اگه بمیرم.... هم برام... مهم نیست.......
صالحین تنها مسیر
نرگس: قسمت (۲۴۱) #دختربسیجی ساعتها گذشت و پرد ه ی اتاق خونه ی امیرحسین نه تنها کنار نرفت که حتی
آهو:
قسمت(۲۴۲)
#دختربسیجی
زندگی... رو نمی... خوام... وقتی.... قراره تو.... کنارم نباشی!
با بدحالی و سرفه های پی در پی روی زمین و روی یک پام زانو زدم که آرام با
نگرانی روبه روم نشست و گفت : خواهش میکنم برو! تو هر لحظه داره حالت
بدتر میشه!
به چهر ه ی نگرانش نگاه کردم و توی اوج بدحالی لبخند زدم و گفتم : تو نگران منی.....
_اگه بگم نگرانتم خیالت راحت میشه؟! آره من نگرانتم و ازت میخوام هنوز که
حالت بدتر از اینی که هست نشده از اینجا بری!
از ته دل لبخند زدم و گفتم : آرام! من وقتی از اینجا میرم که مطمئن بشم تو برای همیشه مال منی و کنارم میمونی!
_تو رو خدا بس کن آراد! چرا چیزی رو ازم میخوای که ......
من که حالا به سرفه های بی امانم معده درد هم اضافه شده بود و با هر بار سرفه
کردن سوزش شدیدی رو توی معده ام احساس می کردم، دستم رو جلوی
دهنم گرفتم و روی زانوم بیشتر خم شدم.
آرام که حرفش رو نصفه رها کرده بود با ترس گفت : آراد! حالت خوبه؟
به کف دستم که خونی شده بود نگاه کردم و آرام با ترس و نگرانی بیشتری گفت :
چی به روز خودت آوردی؟!
دستم رو مشت کردم تا خونی که نمیدونستم به خاطر سینه ی خرابم یا معده ی
داغونم از گلوم خارج شده دیده نشه و آرام از جاش برخاست و خواست به سمت
خونه بره که گوشه ی چادر رنگیش رو گرفتم و او با تعجب نگران نگاهم کرد و گفت
: بزار به امیر حسین بگم بیاد و تو رو به دکتر ببره.
چادرش رو توی دستم فشار دادم و گفتم : من هیچ کجا نمیرم!
دوبار ه سر جاش نشست و گفت : خواهش میکنم! بزار برم تو اصلا حالت خوب
نیست.
_اگه خیلی نگرانمی و میخوای که برم بگو که هنوز هم دوستم داری و می خوای
کنارم بمونی! بگو که من رو بخشیدی و میخوای به این جدایی پایان بدی!
_آراد! الان وقت مناسبی برای این جور حرفا نیست!
_پس! من همینجا میمونم تا وقت مناسبش برسه!
کلافه به من که از درد به خودم می پیچیدم و سرفه می کردم نگاه کرد و گفت :
باشه قبوله! هر چی که تو بخوای! تو رو خدا بزار به امیر حسین بگم بیاد! تو هر
لحظه داره حالت بدتر میشه!
از ته دل لبخند زدم با درد به چشماش خیره شدم و گفتم : چی قبوله؟
_هر چی که تو بخوای!
آهو:
قسمت (۲۴۳)
#دختربسیجی
_من می خوام که تو بگی که من رو بخشیدی و میخوای برای همیشه کنارم
بمونی!
_باشه می گم!
_الان بگو!
کلافه نفسش رو بیرون داد و بعد بستن چشماش گفت : قول میدم تا آخر عمر
کنارت بمونم!
گوشه ی چادرش رو رها کردم و او با عجله به سمت خونه دوید و لحظه ا ی بعد به
همراه امیرحسین و مادرش از خونه خارج شد و به سمتم اومد.
به کمک امیرحسین که زیر بغلم رو گرفته بود از جام برخاستم و به سمت ماشین
رفتم و قبل نشستنم توی ماشین به چهر ه ی نگران آرام که در ماشین رو برام باز
کرده و منتظربود توی ماشین بشینم نگاه کردم و گفتم : نگران نباش! من حالم
خوبه!
نگاه خجالت زده اش رو به زمین دوخت و بعد اینکه من توی ماشین نشستم
امیرحسین در ماشین رو بست و خودش پشت فرمون نشست .
با بی حالی به تصویر آرام توی آینه ی بغل نگاه کردم که هر لحظه ازم دورتر میشد تا اینکه ماشین توی خیابون اصلی پیچید و دیگه نتونستم ببینمش!
کلافه به قطر ه هایی که از سرُ ِِسرُمُم می چکید و خیال تموم شدن نداشتن نگاه
کردم که امیرحسین وارد اتاق اورژانس شد و با خنده گوشیش رو نشونم داد و
گفت : باز هم آرام بود! این صدمین باره که از وقتی اومدیم زنگ زده و حالت رو
پرسیده! من دیگه خسته شدم این دفعه که زنگ زد دیگه خودت باید جوابش
رو بدی!
به غر زدنش خندیدم که گوشیش دوباره زنگ خورد و او گوشی رو به طرفم گرفت
و گفت : بگیر خودت جوابش رو بده تا ببینه حالت خوبه و دست از سر من
برداره!
گوشی رو از دستش گرفتم و منتظر نگاهش کردم که با تعجب گفت :چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی؟!
_تو نمی خوای بری بیرون یه هوایی بخوری؟!
_خیلی پررویی آراد!
_میدونم!
امیرحسین با لبخند معنی داری از اتاق خارج شد و من جواب تماس آرام رو دادم و
بدون اینکه حرفی بزنم گوشی رو روی گوشم گذاشتم.
صداش توی گوشم پیچید که گفت: امیرحسین مگه دستم بهت نرسه من میدونم با تو! خودم میکشمت... گوشی رو روی من قطع میکنی؟!
خندیدم و گفتم : تو دستت به من برسه من خودم فداییت میشم!
قسمت(۲۴۴)
#دختربسیجی
_آرام نمی خوای حرف بزنی ؟
_ببخشی فکر نمی کردم تو جواب بدی!
_ناراحتی از اینکه من جواب دادم؟!
_نه!
_پس چرا با شنیدن صدام لحنت عوض شد؟!
_آخه انتظار نداشتم تو جواب بدی و یه جورایی شوکه شدم.
_پس یعنی الان خوشحالی؟
_حالت چطوره؟ الان بهتری؟
_با شنیدن صدات خوب شدم؟
_من جدی پرسیدم!
_من هم جدی گفتم!
دکتر بهم گفت یه خانومی که این روزا شدید دلتنگشم بهم کم محلی می کنه
و دوای درد من محبت اون خانومه!
_خب پس خداروشکر که خوبی!
_می خوای گوشی رو به امیرحسین بدم؟!
_نه! لازم نیست من فقط می خواستم حال تو رو بپرسم.
_ آرام! بعد مدتها امشب آروم و خوشحالم و تو تنها دلیل این آرامشی!
_.........
_آرام تو نمی خوای چیزی بگی؟
_حرف برای گفتن زیاد دارم ولی الان وقت حرف زدن نیست!
_باشه! پس من مزاحمت نمیشم و بی صبرانه منتظر رسیدن زمان مناسب
برای حرف زدن می مونم.
_پس فعلا خداحافظ!
_آرام! لطفا دیگه بهم نگو خداحافظ من دوست ندارم تو هیچ وقت ازم خداحافظی
کنی!
_من هم از خداحافظی خاطره ی خوشی ندارم پس فعلا شب بخیر.
_شب بخیر آرامم!
میلی برای قطع کردن تماس نداشتم ولی او زودتر از من تماس رو قطع کرد.
بعد مدتی که از قطع تماس گذشت امیرحسین دوباره به اتاق برگشت که گوشیش
رو بهش برگردوندم و ازش تشکر کردم و گفتم : میدونستی که میخواد دعوات
کنه و گوشی رو به من دادی ؟
نگاهش غمگین و جدی شد و به جای جواب دادن به سئوالم گفت : آرام توی این
مدت خیلی اذیت شد، اون اوایل که نمی دونستیم قضیه از چه قراره و
توی تنهایی و ناراحتی رهاش کردیم و سرش غر زدیم به بعد هم که فهمیدیم او
خواست که تنها باشه و ما دور و برش نباشیم.
توی روزهای بدحالیم که مجبور بودم روی ویلچر بشینم آرام همیشه کنارم بود و
نذاشت من کمترین احساس ناراحتی و تنهایی بکنم ولی من توی این مدت نتونستم
حتی یه لبخند بی جون روی لبش بیارم.
می خوام بگم آرام این مدت خیلی تنها بود!
آراد! تو دیگه تنهاش نذار و خیلی مراقبش باش.
همین الان بهت بگم که آرام دیگه اون دختر سابق نیست او حالا یه دختر زجر کشیده و زخم زبون شنیده است پس ممکنه رفتارش با اون کسی که تو قبلا می شناختی فرق کرده باشه!
او بیشتر از هر زمان دیگه ای نیاز به توجه و محبت داره پس اگه میتونی با
ِ
آرام
ساکت و آروم و متفاوت با آرام قبل از جدایی تون کنار بیای و دوستش داشته باشی
ازش بخواه که برگرده!
قسمت (۲۴۵)
#دختربسیجی
_من و آرام امتحان سختی رو پس دادیم و من کابوس وحشتناکی رو پشت سر
گذاشتم!
آرام هر چقدر هم تغییر کرده باشه باز هم برای من همون آرامیه که وجودش بهم
آرامش میده و نبودش داغونم میکنه!
لبخند محوی ر وی لب امیرحسین جاخوش کرد و پایین پام و روی تخت نشست
و من فکر کردم چرا انقدر امیرحسین با برادرش تفاوت داره!
با نگاه کردن به صورت مردونه اش فکرم رو به زبون آوردم و گفتم : تو و محمدحسین
با هم برادرین ولی یه دنیا فاصله بین رفتارتون دیده می شه! واقعا جالبه!
_ محمدحسین با تو اینجور سخت گیرانه رفتار میکنه وگرنه با بقیه از منم گرم
گیرتره!
_بهش حق می دم که ازم عصبی باشه شاید اگه من هم جای او بودم همین رفتار
رو می کردم.
_میدونی؟ محمدحسین برا اولین بار و توی دوران دانشجوییش عاشق یه
دختر پولدار شده بود و دختره هم بهش قول ازدواج داده بود!
اونا حتی تا مرز ازدواج و نامزدی هم پیش رفتن که بابای دختره، دخترش رو برای
ادامه ی تحصیل فرستاد کانادا و به
محمدحسین گفت اگه واقعا دخترش رو میخواد باید منتظرش بمونه تا برگرده،
پنج سال طول کشید تا دختره برگشت و توی این پنج سال محمدحسین حتی به
هیچ دختر دیگه ای فکر نکرد و هر چقدر هم مامان دختر خوب بهش پیشنهاد داد
او گفت نمیخواد و می خواد منتظر دختره بمونه تا اینکه دختره برگشت و به
محمدحسین گفت دیگه نمیخوادش و کلی او رو به خاطر وضع اقتصادی پایین
تر از خودش تحقیر کرد.
از اون روز به بعد دیگه نظر محمدحسین نسبت به آدمای پولدار به کلی عوض
شد و یه جورایی میشه گفت با دیدنشون به یاد دختره میوفته برای همین هم
وقتی تو از آرام خاستگاری کردی جلوت وایستاد و از جمله اینکه کار تو و آرام به
جدایی رسید و چیزی که
ازش میترسید و خودش تجربه ی سختی ازش داشت برای آرام هم رقم
خورد!
برای همین هم براش سخته که دوباره بخواد آرام رو به دست تو بسپاره!
با اومدن پرستار به اتاق، امیرحسین دیگه حرفی نزد و پرستاره مشغول در آوردن
سوزن سرم از دستم شد و در همون حال گفت :این ِسرُ ُُم به خاطر ضعف و بی
حالیتون بود! شما باید برای وضعیت معده تون حتما به پزشک متخصص
مراجعه کنین.
بی توجه به توصیه اش آستین لباسم رو پایین دادم و جلوتر از امیرحسین و به
دنبال پرستار از اتاق خارج شدم.
*از جو شلوغی که آوا و آرزو و آیدا توی سالن به وجود آورده بودن فاصله گرفتم و برای جواب دادن به تماسی که از سر شب برای سومین بار زنگ می زد پا به اتاق
قسمت آخر
#دختربسیجی
خوابی گذاشتم که زمین و روی تخت دو نفره اش پوشیده شده بود از گلبرگای رز
قرمز!
در اتاق رو پشت سرم بستم و جواب شمار ه ی ناشناس رو دادم:
_الو...
_سلام....
از شنیدن صدای خالی از احساس پرهام شوکه شدم و نفسم رو کلافه و عصبی
بیرون دادم و جوابی ندادم که پرهام خودش ادامه داد: امشب بهت زنگ زدم تا هم
بهت تبریک بگم و هم برای همیشه ازت خداحافظی کنم و اینکه بگم آرام از
حالا به بعد برای من زن داداشه درست مثل اولی که با هم ازدواج کردین!
_خوشحالم که این رو می شنوم! بابت تبریک و کادویی که فرستاده بودی هم
ممنون.
_آراد من توی این مدت فهمیدم آرام از اونی که من فکر می کردم هم بیشتر
عاشق توئه و بیشتر از قبل بهت حسادت کردم!
البته نه به این خاطر که تو رو از خودم بهتر بدونم نه! بلکه به این خاطر که تو خانمی
با وقار و عاشق رو توی زندگیت داری و من ندارم!
خانمی که با همه ی دخترای که دور و برمون رو گرفته بودن فرق میکرد و بر خلاف اونا دنبال چیزی فرا تر از هوس بود چیزی شبیه عشق!
_شاید تقصیر ما بوده که همچین دخترایی دورمون رو گرفته بودن.
_شاید! خب دیگه من تا از پرواز جا نموندم باید برم! خداحافظ رفیق!
_کجا میخوای بری؟
_یه جایی زیر همین آسمون... امریکا!
_تا چه مدت اونجا می مونی ؟
_معلوم نیست شاید برای همیشه و شاید هم برای چند سال.
_باشه! برو به سلامت برات بهترین رو آرزو میکنم.... خداحافظ!
_سلام من رو به زن داداش هم برسون! خداحافظ ...
تماس رو قطع و کلافه به تصویر خودم با کت و شلوار دامادی توی آینه ی میز
آرایش نگاه کردم.
من از پرهام دلگیر و عصبی بودم ولی راضی به نبودنش و زندگی کردنش توی یه کشور غریب هم نبودم.
من سالها با پرهام رفیق فابریک بودم و یه جورایی او رو برادر خودم می دونستم و
حالا هم از رفتنش خوشحال نبودم و میدونستم ممکنه یه روزایی دلم هواش رو
بکنه.
عجیب بود که دیگه صدایی از داخل سالن نمیومد و خونه رو سکوت فرا گرفته
بود.
چشم از آینه گرفتم و از اتاق خارج شدم و با دیدن خونه ی خلوت، رو به آرام که توی لباس عروس و وسط سالن وایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد پرسیدم :
پس بقیه کجان؟!
_رفتن دیگه!
بدون اینکه نگاهم رو از چشماش بگیرم گره کراواتم رو شل کردم و به سمتش
رفتم که دستاش رو پشت سرش قائم کرد و نگاهش رو به زمین دوخت.
مقابلش وایستادم و دستام رو دو طرف صورتش گذاشتم و گفتم : بعد مدتها امشب
آرومم آرام!
امشب که تو عروسمی و توی لباس سفید عروس می درخشی!
توی این شب قشنگ می خوام بهت بگم که من عاشق ترین و خوشحال ترین
مرد این شهرم!
دوستت دارم آرام! خیلی دوستت دارم!...
با لبخند به چشمام خیره شد و من عمیق پیشونیش رو بو سیدم.
«پایان»