بهار نارنج: قسمت(۲۳۲) دسته ی گل رز قرمز که با یه روبان قرمز به قشنگی تزئین شده بود رو توی  دستم جابه جا و برای زدن زنگ در خونه دستم رو دراز کردم که در باشدت باز شد  و با محمد حسین رخ به رخ شدم.  به چهر ه ی قرمز و عصبی محمدحسین نگاه کردم و قبل اینکه دهن باز کنم و چیزی بگم با عصبانیت یقه ام رو گرفت و از بین دندوناش غرید: همه چی زیر سر توی عوضیه!  سعی  برای جدا کردن دستاش از یقه ام نکردم و او من رو به داخل حیاط  کشوند و وقتی توی حیاط قرار گرفتیم در رو با پاش محکم به هم زد و گفت :  دیگه چی از جونمون می خوای ؟ چرا گورت رو گم نمی کنی ؟  هما خانم که از صدای در به داخل حیاط اومده بود با دیدن من و محمدحسین که  یقه ی من رو محکم گرفته بود و به دیوار پشت سرم و کنار در فشارم می داد، با  نگرانی گفت : اینجا چه خبره؟!  محمد حسین محکم تر به دیوار فشارم داد و رو به مادرش گفت : آبرو ریزی  دیشب به خاطر این بی ناموسه.....  آقای محمدی که نمی دونم کی به حیاط اومده بود بهمون نزدیک شد و رو به  محمدحسین گفت : محمدحسین! من کی بهت یاد دادم که یقه بگیری؟! محمدحسین با عصبانیت داد زد:شما یاد ندادی ولی زمونه یاد داد! همون زمونه ا ی که نامردی رو به این نامرد یاد داده....  محمدحسین با گفتن این حرف به سمت خودش کشوندم و محکم به دیوار کوبوندم و دستش برای خوابیدن روی صورتم بالا رفت که با صدای داد آرام که داد زد : بسه!  همون بالا موند .  هیکل محمدحسین جلوی دید من رو گرفته بود و نمی ذاشت ببینمش ولی صدای تپش شدید قلبم رو احساس می کردم که از احساس نزدیک بودنش بهم و  شنیدن صداش با بی قراری توی جاش بی قراری میکرد .  محمد حسین رو به آرام توپید : کی به تو گفت بیای بیرون؟! برو توی خونه....  آرام :برم توی خونه که چی بشه؟  محمد حسین که یقه ام رو رها کرده بود ازم فاصله گرفت و من تونستم آرام رو  ببینم که روی پله ی سومی وایستاده بود و به ما نگاه می کرد.  من به چشمای نگرانش زل زده بودم سعی داشتم دلتنگی این چند وقته رو هر  چند اندک از بین ببرم ولی هر چه بیشتر توی چشماش می گشتم کمتر گرمی  روزهای باد برده رو میدیدم و دلتنگ تر از قبل به دنبال ذر های آرامش توی  چشماش نگاه می کردم.