❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت هشتم 》 از مشهد که آمدیم🕊.... 🇮🇷ایام شروع شده بود. از قم استادی را به خانه‌مان دعوت کردیم که خارج از کشور بود. در این ایام، گاه تا هشتصد نفر را در پايگاه غذا می‌دادیم.🏴🥺 رئیس پایگاه بودن در سن و سالی که داشتم کار کوچکی نبود، اما چون کارم بودم، هم به درس و حوزه می‌رسیدم هم به .💚 🇮🇷روزی یکی از بچه‌های پایگاه گفت:"خبر داری چی شده؟" _ نه چی شده؟ _ یه نفر از پایگاه برادران، نیمه شب جمعی از پسرا رو می‌بره توی یکی از کوچه‌های حاشیۀ منطقه می‌کنن، بعدم می‌بردشون ! 😳 خبر را که شنیدم افتادم دنبال جمع کردن . چه کسی، کجا و چرا؟ همه را روی کاغذ آوردم. وقتش بود تا این کار گوشمالی داده شود. گزارش را که رد کردم، شنیدم برادران پایگاه دربه‌در دنبال کسی هستند که گزارش کرده.📝😊 🇮🇷آن روزها طبقهٔ بالای بود. چند نفری آمدند به پرس و جو تا بفهمند چه کسی این کار را کرده. چه کسی بوده که علیه گزارش داده.⁉️ اما هم راهش را بلد بودیم! هم راه مخفی کاری و ندادن اطلاعات را! بعدها که ازدواج کردیم در نگاه کردی و پرسیدی :" تو می‌دونی خبر شبانه رو کی داده بود؟"❓ 🇮🇷نگاهت کردم و گفتم:" ناراحت نمی‌شی بگم؟" _ نه به جان تو! _ من بودم! دهانت از تعجب باز ماند:"نه!"😲 _ بله! به سرفه افتادی:" من رو، اون روزا کلی به کسی که ما رو لو داده بود، فحش دادم!"😔 _ یادت رفته چی کار کرده بودین؟ سه شب پشت سر هم سر و راه انداخته بودین، اونم چه جور! ضمن اینکه شنیدم بعد از اونم بچه‌ها رو برده بودی روی سنگ مرده شور خونه خوابونده بودی.💥⚡️ 🇮🇷خندیدی، از همان معصومانه:" چقدر بد و بیراه نثارت کردم عزیز، بی اونکه بدونم کی هستی! یقهٔ مسئول رو چسبیده بودم تا بگه چه کسی گزارش داده. وقتی گفت یه خواهر، تعجب کردم!"😳 ما عاشق و هدفمان بودیم آقا مصطفی! ما بچه‌های . طوری که مادرم می‌گفت:" سمیه، رختخوابت رو هم ببر همون جا بنداز تا شبا زحمت اومدن به خونه رو نکشی."🛏😊 🇮🇷سبحان می‌گفت:" نمی‌دونی این آقا مصطفی مربی ما چقدر خوبه!" سجاد می‌گفت:" اگه خوب نبود جای تعجب داشت، کسی من باشه و خوب نباشه؟!" سجاد و سبحان برادرهای گلم بودند. آن‌قدر که با سبحان بودم با کس دیگری نبودم. ما فقط یک سال با هم داشتیم. برای همین حرف او برایم حجت بود. ❤️ 🇮🇷چند روز قبل از ، دری از چوب برای ماکت سفارش داده بودیم. آماده شده بود، اما در آمده بود.🚪 نیسانی گرفتیم تا در را ببرند دم مسجد. بلند کردن در برای ما دخترها غیر ممکن بود. دوستم گفت:" ، اون برادر رو می‌بینی؟ 🌷 اسمش مصطفی صدرزاده س.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹