eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.8هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
3هزار ویدیو
141 فایل
•|بِه‌نامِ‌‌او|• . . «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش..» -شهید‌ابراهیم‌هادی . . •شروع‌ما،←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 . شروط؛ ‌(کپی،تبادل،همسایگی) 🌸↓ @sabke_shohadaa_short . کانال‌محفل‌هامون؛🌱↓ @mahfe_l . کانال‌خدمات؛🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی ام》 رویَم...🕊 🇮🇷 را کردم و بیرون را نگاه کردم و چشم دوختم به بیابان خشک و نخل های خاک آلود. حال تو خیلی بد بود و چند بار به راننده گفتی نگه دارد، ولی او بیشتر پا روی گاز گذاشت، چون ظاهرا احساس نا امنی می کرد. صدای انفجارهایی از دور دست می آمد. بالاخره آشتی کردیم. ☺️🌺 جبران کنی و دیگر تنهایم نگذاری، اما آنجا هم بیشتر در خدمت پیرزن و پیرمردهای کاروان بودی. شب آخر می خواستی ویلچر مادر بزرگت را تحویل بدهی. گفتم: "منم میام. " گفتی: "بشین هلت بدم! "تا گیت بازرسی نشستم روی صندلی چرخ دار و مرا هل دادی. چقدر خندیدیم! دم گیت گفتم:"مردم دارن نگاه می کنن، اگه الآن بلند بشم می ریزن و چادرم رو تکه تکه می کنن،😁❤️ 🇮🇷 !  "مرا بردی پشت حرم حضرت عباس (ع) پیاده کردی. ما نیاز به اتفاقات بزرگ نداشتیم تا بخندیم و شاد باشیم. همین که همدیگر را داشتیم اتفاقی بزرگی بود. از کربلا که برگشتیم رفتم حوزه که امتحان هایم را بدهم. آن روز امتحان منطق داشتم. آخرهای جلسه بود که یکی از بچه‌ها آمد و گفت: "آقایی دم در با تو کار داره."  ورقه ام را دادم و آمدم.🤔🍀 تو بودی سوار آردی: "بدو بیا، داریم می ریم ماه عسل." آقا مصطفی؟امتحان دارم. امتحان بعدیم رو چه کنم؟ مدیر حوزه اگه بفهمه پوست از سرم می کنه. خندیدی، ازهمان خنده های بلند کودکانه: "دو روزه بر می گردیم، بجنب که دیر شد!" وای آقا مصطفی من که چیزی بر نداشتم! صندلی عقب رو نگاه کن!سبد مسافرتی آنجا بود. 🥰💚 🇮🇷 درش نیمه باز بود و پر از وسیله. آن طرف تر هم  پتو بود و بالش و فلاسک چای و سجاده. از سمت قزوین رفتیم شمال. ، البته با کمی تأخیر. هر جا را نگاه می کردی رنگ و بوی عشق داشت. زمین عشق و زمان عشق و آسمان عشق. سر راه رفتیم رشت خانه عمویم و شب را آنجا خوابیدیم. صبح، بعد از نماز، سفره صبحانه را پهن کردند: "سرشیر تازه و کره محلی و مربای بهار نارنج. 🍃🎄 چقدر مزه داد! گفتی : "اینم اولین صبح ماه عسل!" و خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه، . از اینکه توانسته بودی بعد از یک سال و چند ماه مرا بیاوری ماه عسل، خوش حال بودی. سر راه با هم رفتیم و چند نوع برنج برای مغازه خریدی. بو کن سمیه! این برنج صدریه، این دم سیاه، این دودی و اینم چلیپا. بعد راه افتادیم و رفتیم: از انزلی، لنگرود، رود سر، رامسر تا استان مازندران. 🌾🦋🌈 🇮🇷 فردای آن روز و دلم شور می زد. گفتی: "بی خیال عزیز! می ری کمی عزو التماس می کنی، ازت امتحان می گیرن، فعلا ماه عسلمون رو دریاب!"☺️🌸 باد...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
8⃣3⃣ ⬅️ ادامه بحث خدمت به امام زمان (عج)👇 ❌ طرف سخنران مهدویت هست، دارای ماشین آخرین سیستم و ... این واقعا چه زندگی مهدوی شد!؟ بارها به او گفتیم این زندگی مهدوی نیست! ولی طرف برای ما مثال امام صادق (ع) را می زند، که امام صادق لباس زیبا👕 می پوشید. به او گفتم بله، به امام صادق هم گفتند چرا لباس زیبا می پوشی⁉️ لباس زیری که پوشیده بود را نشان داد که لباس خشنی بود. گفت لباس روی ما این است ولی در زیر آن، لباس خشن می پوشیم که تزکیه نفس داشته باشیم! جنابعالی حاضر هستی در زیر لباست، لباس خشن بپوشی؟ ✅ امام صادق (ع) وقتی در مدینه قحطی آمد، دستور داد انبار گندمش را بفروشند و پولش را برای مردم بدهند. آیا آن فردی که چنین ادعایی می کند، حاضر است چنین کاری بکند!؟⚠️ 🌹 امام حسن مجتبی (ع) که خیلی سرمایه دار بود، دو بار سرمایه ی خودش را کلا به مردم بخشید. آیا آن فرد حاضر است چنین کاری بکند!؟ ❌ از اهل بیت چیزهایی را که به نفع خودش است می گیرد و آن چیزی که به ضررش است نمی گیرد! این خادمانه زیستن را نمی گوییم، فقیرانه، ولی جوری که ما خودمان سعی کنیم الگو باشیم. ⛔️ الان چیز غلطی که در جامعه باب شده است این است که، در هر مهمانی طرف باید 🥘سه یا چهار نوع غذا درست کند! یعنی خواهر خانه ی خواهر یا برادر می رود که نزدیک همدیگر هم هستند، باید این قانون حفظ بشود!🍲 اینها هست که بحث زندگی اشرافی می شود و کم کم آن ساده زیستی از انسان خارج می شود! کسی که می خواهد امام زمانی باشد، باید اینها را انجام بدهد.👉 👌 کسی که امام زمانی زندگی می کند، باید سعی کند همه چیزش را فدای امام زمانش بکند! از این طرف ادعا می کنیم شیعه ی امیرالمومنین (ع) هستیم از آن طرف به عمل کردن که می رسیم.. ✅ داستان آن شبی که حضرت علی در جای پیغمبر (ص) خوابیدند، پیغمبر در آن شب به حضرت علی می گویند آیا راضی هستی که وقتی به دنبال من بیایند، من بروم و تو را به جای من بکشند. حضرت علی (ع) می فرمایند بله، راضی هستم که جانم و روحم را فدای💕 شما بکنم. زندگی من چه ارزشی دارد، وقتی شما نباشید! 😔 متأسفانه حتی بعضی ها آرزوی شهادت در راه رکاب امام زمان (عج) را نمی کنند. از آرزو کردنش هم می ترسند‼️ ما روایت داریم، کسی آرزوی شهادت داشته باشد ولی به مرگ طبیعی بمیرد، خدا او را به عنوان شهید حساب می کند. ولی طرف حتی حاضر نیست آرزوی شهادت در رکاب امام زمان بکند، ″به قول شهید آوینی اگر شهید نشویم، میمیریم″ یا شهادت است یا مردن. پس چه بهتر که شهید بشویم. 💽 برگرفته از فایل شماره (۳) 📖 شرح و تفسیر دعای عصر غیبت 🎤 استاد احسان عبادی ... ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾💚﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌♥️🤲 💚 ☘ ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و یکم》 باد...🕊 🇮🇷 می وزید و نم باران باعث شده بود روی شیشه ماشین . هوا بوی عطر باران و عشق را با هم داشت. سر راه رفتیم منزل عمه خانم که همسفر کربلایمان بود. ویلایی دستش بود که سوئیتی از آن را به ما داد که رو به دريا بود. صدای موج آن قدر گوش نواز بود که به چارچوب پنجره تکیه دادم و اشک هایم جاری شد. مرغ های دریایی می خواندند و عکس دریا در شیشه پنجره پیدا بود.🥺🌊 غروب شده بود و چراغ های ساحل روشن ومن فکر می کردم خواب می بینم:"وای آقا مصطفی چقدر قشنگه!" ! مسخره می کنی؟ به هیچ وجه! واقعا من الآن فقط غروب را می بینم و ساحل و خودم و خودت رو! رفتیم و در ساحل قدم زدیم. مهتاب شده بود و چین و شکن موج های نقره‌ای و صدف هایی که برق می زدند. دیدی چه ماه عسلی آوردمت؟🥰🌺 🇮🇷 دستت درد نکنه آقا مصطفی! راه می رفتیم . کمی بعد گفتی: "بیا بریم شام بخوریم. "گرسنه نیستم. خب بریم سوپ بخوریم. سردم بود و تو می دانستی وسوسه یک کاسه سوپ گرم راضی ام می کند که بیایم. رفتیم رستوران ساحلی، برای هر دویمان سوپ گرفتی. تند تند می خوردم. نشسته بودی و نگاهم می کردی و می خندیدی.😁💚 چرا می خندی؟ ! نوک دماغت شده مثل لبو تنوری و لپاتم گل انداخته! وقتی برای خواب برگشتیم ویلا، نشستی لب تخت دو نفره: "اینم سفر ماه عسل. دیگه چی می خوای سمیه خانم؟ "واقعا در آن لحظه هیچ چیز دیگر دلم نمی خواست، جز بودنت را. صبح بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم. تند می رفتی و من با لذت به آسمانی آبی که رگه هایی طلایی داشت، نگاه می کردم.🥀❤️ 🇮🇷 ساعتی بعد در کنار جاده به مغازه های که وسایلی را می فروختند که با حصیر و چوب و پلاستیک های سبز، سرخ، قهوه‌ای و نارنجی درست شده بود. پیاده شدیم و چند کار چوبی و حصیری خریدیم. بعد رفتیم مثل قو و نفس به نفس دریا دیدیم. شب ماندیم. باز دریا بود و مهتاب و صدای امواج. روشن کردن آتش در ساحل بازی با ماسه های نرم.🌸🌷🌊 فردا صبح موقع برگشتن به تهران، ضبط ماشین خراب شده بود، گفتی:"بیا رو با هم بخونیم. "با وجود هوای سرد شیشه را پایین کشیده بودی و با هم شروع به خوندن کردیم. صدایمان در باد می پیچید و در گوش جنگل فرو می رفت. درختا رو می بینی سمیه، اونا که برگاشون ریخته، انگار با دستاشون نشون می دن لا! با هم اسماء الاهی را دوره کردیم:🤲🌷 🇮🇷 " رحیم_یا_غفور_یا_ودود..."هر اسم را سه بار تا هفت بار می گفتیم. خسته که می شدم می گفتی:"بلند تر، سمیه بلند تر!"به تهران که رسیدیم انگار در دریایی از شیر و شکر و عسل شنا کرده بودم، شیرین. 💚✨💚 همان... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
9⃣3⃣ 📖 در فراز بعدی دعا «وَ تَوَفَّنٰا عَلیٰ مِلَّتِهِ» می گوید؛ خدایا پایان عمر جان ما را بر دین امام زمان (عج) بگیر. 👌 یعنی خدایا اگر توفیق شهادت را به ما ندادی، این توفیق را به ما بده که دینمان، همین اعتقاد به امام زمانی که داریم تا آخر عمر همراهمان باشد. یک روزی نشود که این شک ها و تردید ها در هنگام مرگ، ما را از امام زمانمان دور بکند! 😔 ⚠️ و نشود که موقع مرگ شک و تردید به سراغ ما بیاید و شیطان نگذارد که کلمه ی شهادتین را بگوییم. واقعا زمان غیبت، زمان سختی است!! 📢 باز هم تکرار می کنم، این 📗 روایت معروفی که امام صادق(ع) میفرمایند؛ «رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنا...» [ آل‌عمران/8] این آیه را زیاد بخوانید، چون امروز بر صراط مستقیم هستید، نمی دانید که آیا فردا هم هستید یانه⁉️ ❌ همان دکتر سروشی که مثال زدیم، کارش به جایی رسیده که صراحتا می گوید قرآن کلام خدا نیست و پیغمبر (ص) این حرف ها را می زند. بعد جالب است مثال هم می آورد می گوید سوره ی حمد را نگاه بکنید 🌹«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیٖمِ،🌹 🌸 الْحَمْدُلِلَّه رَبِّ العالَمِینَ.. یعنی حرف بنده است با خدا و از زبان خدا یقینا نیست.. ❌ به او می گویند خدا ممکن است خودش، خودش را خطاب بکند. می گوید نه، امکان ندارد!! می گویند بعضی از آیات قرآن می گوید″قُل″ یعنی بگو، یعنی ای پیغمبر بگو! می گوید نه، ممکن است پیغمبر (ص) خودش با خودش حرف بزند. می گویند چه طور پیغمبر خودش با خودش حرف می زند، ولی خدا نمی تواند با خودش حرف بزند؟ ⭕️ چه شد که این افراد این طوری می شوند؟ این دکتر سروش از لحاظ علمی بالاست، حتی شاید نماز شبش را هم بخواند‼️ چون کافر نیست خودش را مثلا مسلمان می داند! فقط می گوید قرآن کلام خدا نیست و امام زمانی وجود ندارد و به قول خودش مسلمان است.. علم بالاست، اما می بینید..❌ 🌷 علم ایمان آور نیست! لزوما این نیست که شما عالم باشید، پس با ایمان هم باشید! مگر خوارج کم علم داشتند، ایمان نداشتند. یک پیرمرد هیچ سوادی ندارد ولی ایمانی دارد که خیلی از ماها ممکن است نداشته باشیم! ⚠️ اینکه می گوییم این دعا (دعای عصر غیبت) را بخوانید، چون این دعا پر مغز است. شما هر چه برای دنیا و برای سعادت آخرت بخواهید در این دعا جمع است. ⚠️ ✅ می گوید «وَ تَوَفَّنٰا عَلیٰ مِلَّتِهِ..» خدایا اگر من توفیق شهادت در رکاب امام عصر (عج) را نداشتم، حداقل مرگ من را در این راه قرار بده! 💽 برگرفته از فایل شماره (۲) 📖 شرح و تفسیر دعای عصر غیبت 🎤 استاد احسان عبادی ... ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾💚﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌♥️🤲 💚 ☘ ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«
سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و دوم》 همان...🕊 🇮🇷 سال اول برای کنکور ثبت نام کردی. از حوزه آمده بودی بیرون وقرار شده بود بروی دانشگاه. سجاد گفته بود: "تو ثبت‌ نام کن، منم کمکت می کنم. "چند واحد از دیپلمت مانده بود و چند واحد پیش دانشگاهی. آن ها را گذراندی و در رشته ادیان و عرفان دانشگاه آزاد ثبت نام کردی.🇮🇷🌷 هر وقت می خواستی کاری را انجام دهی، کافی بود اراده کنی. و به هدفت رسیدی و داشتی ترم های دانشگاه را یکی یکی می گذراندی. اطلاعات عمومی و ریاضی ات عالی بود، اما برای تحقیق به قول خودت از سمیه خانم کمک می گرفتی! هر چه جلوتر می رفتیم بیشتر عاشقت می شدم. می گفتی:"این قدر به من وابسته نشو،💚🌸 🇮🇷 دلبستگی خوبه، وابستگی نه! "دست خودم نبود. دلبستگی، عاشقی، هرچه که بود و هر اسمی که داشت مهم نبود. مهم بودن تو بود و پنجره ای که به روی دلم باز شده بود، پنجره ای پر از هوای تازه، پنجره ای برای نفس کشیدن. با گفتن بعضی حرف ها بیشتر با روحیه و سلیقه ات آشنا می شدم: "من کهنز را دوست دارم چون حالتی بومی داره. ❤️💚 . یک بار که رفته بودم تهرون خونه یکی از فامیلا، حال پرنده ای رو داشتم که اسیر قفس بود. مبادا بعد از من یه روز اینجا بری تهرون برای زندگی کردن! "بعد تو؟ این چه حرفیه! آره دیگه ممکنه پیش بیاد! شیطنتم گل کرد: "آقا مصطفی تا هستی می تونی برای جا و مکان اقامت من تصمیم بگیری،🦋✨ 🇮🇷 اما بعد شما دیگه خودم مختارم کجا اقامت کنم! " : "حق با توئه! " زندگی مان جلو می رفت و روز به روز بیشتر از هم شناخت پیدا می کردیم. گاه که توصیه می کردم برای صرفه جویی با مترو این طرف و آن طرف بروی می گفتی: "عزیز، من دوست ندارم سوار اتوبوس و مترو بشم، از شلوغی و پرس شدن بدم میاد! "برای همین تا چشم مرا دور می دیدی،🌷🌿 ماشین را بر می داشتی و می رفتی. آقا مصطفی هر روز می ری توی طرح. ماشین رو می خوابونن!! یه جوری می رم که جریمه نشم! پرواز که نمیتونی بکنی! دعای غیب شدن بلدم! اما پرینت جیمه ها که می آمد، می فهمیدم چه دسته گلی آب دادی! با توجه به گشت های شبانه ای که داشتی، صبح ها بیشتر وقت ها دیر از خواب بلند می شدی و چشم هایت سرخ بود، به حدی که پلک هایت از هم باز نمی شد. 🥺🌼 یک روز...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
0⃣4⃣ 👌در فرازهای بعدی به خود خدا میگوید، خدایا کار به جایی برسد که این شک و تردید در زمان غیبت، ایمانم را از من نگیرد «وَ لا تَسْلُبْنَا الْیَقٖینَ» یقین ما سلب نشود! 📢 این دعا را سعی کنید روزی یک بار با معنی بخوانید! واقعا چرا شیخ عباس قمی این دعا را در آخر مفاتیح آورده است، چرا اول نگذاشت که همه ببینند!؟ مثل صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی📿، مثل دعای روز جمعه که همه می بینند! چرا وسط نگذاشت مثل دعای کمیل، دعای آل یاسین، دعای عهد..📒! چرا آخر برد آن هم بین چیزهایی که اصلا ربطی به امام زمان (عج) ندارد مثل رقعه ی حاجت و دعای عالی المضامین، دعای مکارم الاخلاق دعا برای اموات، وسط آنها گذاشت⁉️ ⁉️ چرا این کار را کرد؟ می شود تفاسیر مختلفی گفت، به قول استاد ما نمی خواست این دعا دست هر کسی برسد که اهلش بیاید این دعا را بخواند. 👈 در فراز بعدی می گوید؛ «وَاحْشُرْنٰا فٖی زُمْرَتِهِ..» خدایا ما را از زمره ی کسانی قرار بده که فردای قیامت در محضر امام زمان (عج) محشور می شویم. ⚠️ یک موقع، ممکن است انسان بهشتی باشد ولی در محضر اهل بیت نباشد. این طور نیست که هر انسان بهشتی به راحتی بتواند به اهل بیت سر بزند! و آن دنیا بگوید من می خواهم پیش امام زمان، پیش امام حسین (ع)... بروم و به همین راحتی بتواند! 😔 نه، اینطور نیست. 😊 و در محضر اهل بیت بودن چه لذتی دارد.. همسر حاج آقا پناهیان نقل می کند؛ همسر شهید بهشتی بعد از شهادت، ایشان را در خواب می بیند و به ایشان می گوید آن دنیا چه طور است⁉️ می گوید آن دنیا خیلی عالی است، هر روز یا هر شب جمعه ما محضر امام حسین (ع) می رویم و درس خداشناسی یاد می گیریم. 😊 شما فکر کنید چقدر زیبا است که انسان معلمش امام حسین (ع) باشد. و با روایات هم جور در می آید که روح مومنین در برزخ کامل می شود، با علم آموزی کامل می شود.📚 📗 در فراز بعدی دعا «اَللّٰهُمَّ اَعِذْهُ مِنْ شَرِ جَمٖیعِ مٰا خَلَقْتَ، وَ ذَرَاْتَ وَ بَرَاْت،َ وَ اَنْشَاْتَ وَ صَوَّرْتَ..» می گوید؛ خدایا (امام زمان (عج) را) پناه بده از شر همه ی آن چیزی که خلق کردی و آفریدی و پدید آوردی .. 💠 «وَاحْفَظْهُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ، وَ عَنْ یَمٖینِهِ وَ عَنْ شِمٰالِه،ِ مِنْ فَوْقِهِ وَ مِنْ تَحْتِهِ..» خدایا از چپ و راست و بالا و پایین امام زمانت را حفظ کن! (یعنی دعایی برای 🤲 سلامتی امام زمان (عج) است، تقریبا هم خانواده دعای «اَللّٰهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ است..) 💽 برگرفته از فایل شماره (۳) 📖 شرح و تفسیر دعای عصر غیبت 🎤 استاد احسان عبادی ... ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾💚﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌♥️🤲 💚 ☘ ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و سوم》 یک روز...🕊 ، چشم که باز کردم از جا پریدم و گفتم: "وای خدایا کلاسم دیر شد! "خواب آلود گفتی: "صبر کن خودم می رسونمت! "خواب و بیدار لباس‌ پوشیدی، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. سر فاز یک شهرک زدی کنار: "چیزی شده آقا مصطفی؟ "بذار بخوابم عزیز، نور آفتاب خیلی اذیتم می کنه! عینک دودی دسته نگین دارم را دادم بهت: "بیا بزن به چشمت و من رو برسون."😎🌺 گرفتی و زدی، اما پشت سرت را گذاشتی روی صندلی ات: ". "وقتی مرا رساندی که ساعت امتحان گذشته بود، اما عینکم را پس ندادی و تا مدت ها می زدی. آقا مصطفی این عینک زنانه س! می دونم، حالا یکی از این عینک آبادانیا می خرم، هر چی نباشه بچه جنوبم! بعضی روزها هم از رختخواب بیرون نمی آمدی.☺️🌸 آقا مصطفی ساعت خودش رو کشت! مگه کلاس نداری؟دارم اما پول ندارم!غلتی می زدی و خروپف می کردی. 😴💚 . اگر دویست هزار تومان هم داشتی، تا می رفتی مسجد و بر می گشتی هزار تومان هم بیشتر ته جیبت نمی ماند. من هم دست به اختلاس می زدم. لباس هایت را که در می آوردی، پول هایش را بر می داشتم و دوسه تومانی ته جیبت می گذاشتم. بعضی مواقع متوجه می شدی: "سمیه جان، من مرد خونه هستم ها! نباید پول تو جیبم باشه؟🤨❤️ " و گر نه همه رو می بخشی! بیشتر در آمدم از راه شستن لباس های تو بود، وقتی می خواستم آن ها را در لباس شویی بریزم. آخرین اختلاس من همین تازگی ها بود، بعد از شهادتت. یکی از لباس هایت را از روی رگال بر داشتم که از داخل یکی از جیب هایت سی هزار تومان نصیبم شد.🥺🌷 : "عزیز، داری پنجاه شصت تومان به من بدهی؟"چشم هایم گرد می شد: "پولم کجا بود؟ کارتت رو خودت خالی کردی! "اذیت نکن اگه داری بده، قول می دم اگه تو سمیه منی، کمتر از سیصد هزار تومان نداشته باشی! نه به خدا ۲۵۰ هزار تومان بیشتر ندارم! می خندیدی: "دیدی گفتم داری! حالا بلند شو و برای حاجی ت بیار! "چشم! اگه جیبای شلوارت نبودن کجا این همه پول داشتم!😁🌼 می گذاشتم زیر فرش. سمیه پول داری؟ اون گوشه فرش رو بزن بالا. بعد ها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمی پرسیدی و خودت می رفتی سراغش، اما من هم جایش را عوض می کردم. آه آقا مصطفی، عزیز دل، این پول، پول خودت بود، فقط می خواستم زن بودنم را نشان بدهم.😊❣ وقتی باردار می شود یکی از اولین کسانی که خبردار می شود، مادرش باشد. دوست دارد به خانه پدرش برود، در گوشه ای از اتاق، آنجا که آفتاب روشنش کرده، دراز بکشد و حس کند در گهواره است. 💞🦋 دوست دارد...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
1⃣4⃣ 📖 «..بِحِفْظِكَ الَّذٖی لا یَضٖیعُ مَنْ حَفِظْتَهُ بِهِ، وَ احْفَظْ فٖیهِ رَسُولَكَ، وَ وَصِیَّ رَسُولِكَ عَلَیْهِ وَ ٰالِهِ السَّلٰامُ..» همان محافظتی که رسول خودت و جانشینان او را با آن محافظت کردی. (اینجا فرازی است در رابطه با دعا برای حفظ جان حضرت) ♨️ شرها دو دسته هستند👇👇 1⃣ - شر انسانی 2⃣ - شر طبیعی ⭕️ شر انسانی که مشخص است انسانهای شرور...، شر طبیعی آن مریضی ها، آن آفت های طبیعی که برای انسان ممکن است نازل شود. ✅ دعا برای حفظ جان حضرت چیزی است که خدای متعال انجام داده است، رسولان و انبیاء این دعا را کردند، پس چه قدر خوب است که ما هم این دعا را همراه خودمان داشته باشیم و برای این بزرگان و اهل بیت دعا کنیم. 🤲 👌 مخصوصا برای وجود نازنین امام عصر (عج) چون شیطان وجود دارد و هر لحظه امکان دارد این شر به ناحیه ی وجود مقدس امام زمان برسد پس ما هم باید هر لحظه برای امام عصرمان دعا کنیم. 🌸 امام معصوم نقل می کند؛ شب 23 ماه رمضان اگر می توانی در نماز در قیام، در رکوعت، در سجودت، در همه ی حال دعای «اَللّٰهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ..» را بخوان. این دعا در شب 23 رمضان وارد شده. و بعد امام میگوید در تمام مراحل زندگی ات این دعا را ترک نکن و بخوان.👌 🌹 همان طور که تسبیح به دست می گیرد و ذکر صلوات و استغفار.. را دائم الذکر می گویید، یکبار هم در طول روز تسبیح دست بگیرید و 📿صدتا دعای «اَللّٰهُمَ کُنْ لِوَلِیِّکَ..» را پشت سر هم بخوانید. به خواندن دائمی این دعای «اَللّٰهُمَ کُنْ..» توصیه شده است ⚠️ شاید همیشه نشود، ولی اکثر ایام منظورمان است، در 24 ساعت شبانه روز در هر زمانی که می شود. کارهایتان را به نیت امام زمانی بکنید، مثلا در هنگام غذا درست کردن، زبان انسان که آزاد است می تواند این دعاها را بخواند. ❌بعضی ها می گویند حواست نیست دعا ضرر دارد؟ نه، دعای «اَللّٰهُمَ کُنْ لِوَلِیِّکَ..» دعایی است که در حق امام زمان (عج) است اثر می گذارد، حتی اگر حواست هم نباشد. 📘 امام خمینی (ره)کتابی به نام ″نصایح″ دارد، که در آن به پسر خودش احمد آقا می گوید اینکه قرآن بخوانی بدون معنی فایده ندارد مکر شیطان است!🔥 ✅ درست است قرآن با معنی خواندن یقینا ثوابش بالاتر است، ولی قرآن بدون معنی خواندن هم ثواب خاص خودش را دارد. این هم همین است طرف می گوید دعا و صلوات که می فرستی حواست نیست، تسبیح همیشه دستت است.. این مکر شیطان است! 💽 برگرفته از فایل شماره (۳) 📖 شرح و تفسیر دعای عصر غیبت 🎤 استاد احسان عبادی ... ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾💚﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌♥️🤲 💚 ☘ ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و چهارم》 دوست دارد...🕊 🇮🇷 مادرش نازش را بکشد و بگوید: "بلند شو، ، باید زیرت جا بندازم! مبادا پک و پهلوت را سرما بدی! "هر دختری دوست دارد مادر بالای سرش بنشیند، موهایش را نوازش کند و بپرسد: "کی بریم برای خرید سیسمونی، دیگه وقتی نداری ها! "اما من از این چیز ها در می رفتم. آن قدر نگفتم تا که پدر بزرگ بعد از یک بیماری سخت، بستری شد بیمارستان و بعد هم فوت کرد و رفتیم دیلمان برای خاک سپاری.🥺🖤 را با دنیایی خاطره گذاشتیم زیر خاک، گریان و نالان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف سیاهکل. من با ماشین پدرم دنبال شما. وقتی برای یک لحظه بین ما فاصله افتاد، بعد از مدت زمان کمی متوجه شدید و آمدید سراغمان. تصادف کرده بودیم. آنجا بود که سراسیمه دویدی طرف ماشین و رنگ و رو پریده گفتی: "سمیه؟" و مامان داد زد : "مصطفی جان، هول نکن، بچه چیزی ش نشده! "در همان راه به او گفته بودم.🥺❤️ 🇮🇷 گفته بودم تا غصه اش کم شود. تو داد زدی: "بچه فدای سر سمیه! خودش چطوره؟" آنجا نشان دادی که. با وجود حال بدی که مامان داشت، گل از گلش شکفت. کدام مادری است که از روابط خوب بین دختر و دامادش شاد نشود؟ ماه های اول بارداری افسرده بودم و بیشتر دوست داشتم گوشه ای دراز بکشم. حالم خوش نبود، اما بعد شدم یک پارچه انرژی. یک روز آمدی دیدی رفتم نشستم بالای اپن آشپزخانه و نخود و لوبیا پاک می کنم و یک روز دیدی همان جا گوشت خورد می کنم. ☺️🌺 اون بالا چه می کنی؟ نکنه سر گیجه بگیری و بیفتی؟ !_خوب_خوبم! بچه عزیزه اما مادرش عزیزتره ها!حالا بذار بیاد، اون وقت معلوم خاطر کی رو بیشتر می خوای! به تو ثابت می کنم لب بود که دندون اومد! جوجه رو آخر پاییز می شمرن آقا مصطفی! اما آخر پاییز  رسید و معلوم شد که تو راست می گفتی: "با همه عشقی که به بچه ها دارم، حاظرم اونا رو به خاطر تو قربانی کنم. می فهمی سمیه؟" در طول دوران بارداری حواست بود چه ویاری دارم.🌸💚 🇮🇷 مدام هم سفارش می کردی: "دولا نشو سمیه!! بذار بردار نکن سمیه! "اما همه این ها تا وقتی بود که کار های مهم، از آن نوع کارهایی که خودت می گفتی "اگه سرم بره قولم نباید بره، " برایت پیش نمی آمد. اسفند ۱۳۸۷ بود و قرار بود خانه تکانی کنیم. عید روز شنبه بود و من برنامه شستن دیوار ها و آشپزخانه را گذاشته بودم برای روز پنجشنبه آخر سال که تو هم باشی. بعد یک شام خوشمزه و چای داغ گفتم: "آقا مصطفی، فردا باید بمونی برای تمیز کردن دیوارای اتاق و آشپزخونه! "من که فردا نیستم!😔🌷 نیستی؟ ؟ فردا پنجشنبه آخر ساله و باید با حاج آقا بریم گدایی!گدایی؟ بله برای مسجد، طبق معمول سنواتی. صدای من بلنده و کمک می گیرم، کمک مردمی! با ناراحتی گفتم: "چراغی که به خانه رواست به مسجد حرامه! "ولی من باید برم! ورفتی. به همین سادگی. در فاصله ای که نبودی با سجاد به خرید رفتم. یک بلوز آبی روشن، یک شلوار طوسی و یک جفت کفش قهوه ای برایت خریدم.👞👕 🇮🇷 حتی شلوار را هم به پای او میزان کردم و دادم . می دانستم نه بلوزی می پوشی که به تنت بچسبد نه شلواری که فاقش کوتاه باشد. نه رنگ جیغ و نه کفش نوک تیز. ❤️ برای...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و پنجم》 برای...🕊 🇮🇷 خرید کردن برایت آسان بود. آن ها را کادو پیچ کردم. و تو هم آن ها را پوشیدی و تشکر کردی. دیگر ناراحتی نماند، چون این یک قانون نانوشته بین ما بود که قهر بی قهر. انتخابات سال ۱۳۸۸ بود و جامعه ملتهب. مغازه برنج فروشی ات شده بود محل تجمع دوستانت و پاتوقی برای دور همی و بحث. فردای انتخابات لباس پوشیدی تا از خانه بزنی بیرون. کجا آقا مصطفی؟ کافی نت.🚶‍♂🌸 تلفنت زنگ خورد، . صدایش آن قدر بلند بود که می شنیدم. آقا مصطفی کجایی؟ اینا از پشت بام خونه ها می ریزن روی سرمون! دیگر نمی شود جلویت را گرفت. زنگ زدی به پدرم و قرار شد با او و سجاد بروید پایگاه. بابا و مامان همیشه طرف تو بودند، امکان نداشت شکایتت را بکنم و حق را به تو ندهند؟ گاهی می گفتم: "به خدا منم بچه شمام!یکی نیست طرف من رو بگیره؟ نمی بینین مدام داره می ره گشت؟🤨😔 🇮🇷 چهارشنبه سوری می ره تا کسی خراب کاری نکنه! عیدا می ره تا دزد به خونه های مردم نزنه! رو انجام بده! "ولی فایده‌ای نداشت. می دانستم اگر حالا هم به بابا و سجاد بگویم که نگذارند وارد این شلوغی ها بشوی، خودشان زودتر از تو جلوی پایگاه هستند. آن شب هم رفتی و من ماندم و تا بیایی شدم نصفه عمر. اعلام کرده بودند ۲۵ خرداد در میدان ولی عصر تجمع است.🔥🥺 که گفتم: "منم میام آقا مصطفی! " نه عزیز جان اوضاع مساعد نیست!هست یا نیست فرقی نمی کنه، میام! گفتم که نه سمیه! نمی شد مقابلت ایستاد. حداقل این جور مواقع نمی شد. دیوار های خانه نزدیک آمده بودند. روحم فشرده می شد. بلند شدم و رفتم منزل مامانم. یک ساعت گذشت. دو ساعت، سه ساعت. عصر غروب شد و غروب شب و تو نیامدی. نیمه شب شد، خط ها قطع بودند و تلفن ها جواب نمی دادند.💚❤️ 🇮🇷 کنج دیوار نشسته بودم، زانو ها در بغل و چشم به در ذکر گرفته بودم: "میاد، میاد، میاد. " همراهم زنگ خورد. گوشی ام را برداشتم، دیدم پدرت است: "کجایی آقا جان؟ " منزل پدرم. نگران نشی چیزی نیست. فقط اگه می شه دفترچه مصطفی رو بردار و بیار بیمارستان ۵۰۲ ارتش. چیزی شده؟ تو رو به خدا راستش رو بگید! چیزی نیست. فقط یه کم زخمی شده! زنگ زدم آژانس. ماشین نبود. زنگ زدم به آژانسی در شهریار.🚖☎️ ماشین که آمد با مادرم و سبحان سوار شدیم و رفتیم اندیشه. دفترچه را برداشتم و رفتم . مادر و پدرت جلوی در بیمارستان بودند. مادرت وقتی مرا دید به گریه افتاد. پدرت از حراست بیمارستان خواست تا مرا راه بدهند: "خانمشه، اجازه بدین بره ملا قاتش. " نمی دانستم چه بلایی سرت آمده. وارد اورژانس که شدم، پرده آبی رنگ پارچه ای جلوی تخت آویزان بود. پرده کوتاه بود و یک جفت کفش پر از خون دلمه بسته پایین تخت بود. پرده را کنار زدم، دیدم روی پهلو خوابیدی. پلک هایت را باز کردی و گفتی: "بالأخره اومدی؟"🥺🌷 میله...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و ششم》 میله...🕊 🇮🇷 : "چه بلایی سرت اومده آقا مصطفی؟ "می بینی که زنده ام. ملحفه را کنار زدم. دست چپت بخیه خورده بود: "پس این چیه؟"چیزی نیست، یه بوسه کوچولو از قمه! با وجود بخیه هنوز گوشت دو طرف از هم فاصله داشت. ملحفه را از روی پایت برداشتم. پای چپت هم مجروح بود: "این دیگه چیه؟ "یه بوسه دیگه! مسخره بازی در نیار آقا مصطفی، چی کار کردی؟🤨🌸 ، چیزی نیست! حال خودت چطوره؟ من خوبم تو چطوری؟ فقط کمی سر گیجه دارم، اما طبیعیه. صندلی را از گوشه ای آوردم و کنار تخت نشستم. من همین جا می مونم! با این حالت؟ مگه فردا امتحان نداری؟! اشک هایم سرازیر شد. دستت را گذاشتی روی سرم: "آروم باش عزیز! "بچه که در دلم خودش را جمع کرده بود، انگار خستگی در کند، بدن خود را کشید. دستت را چسبیدم.❤️💚 🇮🇷 آخ آقا مصطفی! چه خطری از بیخ گوشت پریده! ؟ جمعیت توی میدون ولی عصر پراکنده شده بودن. وقت برگشتن، اتوبوسی که پر از مردم و بچه‌های پایگاه بود جلو افتاده بود و من و یکی از بچه ها با موتور دنبالش. نزدیکیای میدون، اتوبوس راهش را اشتباه رفت. ما جدا افتادیم. موتور خاموش شد. چند نفری اومدن طرفمون.🏃🏃‍♂ 🏍 دوستم رفت روی جدول خیابون شاید اتوبوس رو پیدا کنه که اونا و شروع کردن به زدن. با هر چی که فکر کنی می زدن توی سرم، بعد با قمه زدن. بالاخره خودش را انداخت روی من و داد زد: بسه بی انصافا کشتینش. صدای آژیر آمبولانسا رو که شنیدم، به زور لای چشمام رو باز کردم. یکی داد زد: بخواید ببرینش، می کشیمش. دوستم اومد جلو که اون رو هم با چاقو زدن. این رو از فریادش فهمیدم، وقتی داد زد: سوختم، سوختم.🥺🌷 🇮🇷 و ظاهرا از پنج عصر تا یازده شب اون گوشه افتاده بودم. وقتی گذاشتنم توی آمبولانس و شماره تلفن خواستن، تازه به هوش اومده بودم. شماره دایی م فقط یادم اومد، اونم به خاطر اینکه از بچگی حفظ کرده بودم. تو تعریف می کردی و من اشک می ریختم و التماس می کردم: "تو رو خدا خوب شو آقا مصطفی! "دیگر پا به ماه بودم. هر روز منتظر که دردم بگیرد، اما خبری نبود. آخرین توصیه دکتر، خوردن روغن کرچک بود.🌺🌸 ، برایم آب میوه گرفتی و با روغن کرچک مخلوط کردی و می خواستی به زور به خوردم بدهی. شب قدره. نمی خورم! می خوام باهات بیام احیا! با قربان صدقه وادارم کردی بخورم. روغن کرچکی را که آب میوه هم نتوانسته بود خوشمزه اش کند سر کشیدم، اما نگران به هم ریختن وضع مزاجم بودم. آقا مصطفی باید تا صبح همین جا بشینی و از من مواظبت کنی! تا ساعت یک نیمه شب ماندی، اما یک مرتبه بلند شدی و زنگ زدی به مادرم: "سمیه رو بیارم پیش شما؟"📞😔 اول...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و هفتم》 اول...🕊 🇮🇷 مقاومت کردم بعد تسلیم شدم، اما در دلم . به محض اینکه رسیدیم خانه مامان، جفت پاهایم را کردم توی یک کفش که من هم می آیم. مامان گفت: "سمیه، می ری مسجد دردت می گیره ها! "گفتم:"عیبی نداره!"بیرون مسجد زیر آسمان خدا نشستیم و قرآن سر گرفتیم. آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد، ولی بعد از دو روز انتطار زدم زیر گریه: "آقا مصطفی نکنه بچه مون بمیره؟ "🥺❣ رفتیم دکتر بعد از معاینه و گرفتن عکس گفت: "بند ناف پیچیده دور گردن بچه، همین حالا برو بیمارستان!" ، باران هم نم نم می آمد. رفتیم بیمارستان نجمیه. مادر هایمان هم آمده بودند. خیلی زود دخترمان به دنیا آمد. ضعف کرده بودم. همین که مرا دیدی دستم را گرفتی و گفتی: "اگه بدونی دخترمون چقدر خوشگله! چهارشنبه شبم هست و بارونم که میاد و شب قدرم هست و بارونم که میاد و شب قدرم هست!.💦🌈 🇮🇷 ! به به به این قدم! "پنجشنبه هم ماندم بیمارستان و قرار بود جمعه مرخص شوم. شب بچه نخوابید، مدام گریه می کرد. صبح که دکتر آمد ویزیت کرد و گفت: "این بچه گرسنه س، براش شیر خشک تهیه کنین. "برایت پیامک دادم: "آقا مصطفی یک فلاسک آب جوش و یک قوطی شیر خشک بگیر بیار، هر چه زودتر. " چشم .پیامت همراه با دو تصویر قلب و آدمکی بود که می خندید.❤️❤️😁 همچنان منتظر بودم. ساعت یازده که مادرت با قوطی شیر خشک و فلاسک آب جوش آمد، وارفتم: "پس مصطفی کو؟" رفت نماز جمعه و راهپیمایی روز قدس، گفت اگه برسم میام. اما نیامدی. پدرم آمد و کار ترخیص را انجام داد. راهپیمایی روز قدس واجب تر بود یا رسیدن به زن و بچه؟ اگر الآن بودی، می گفتی: "راهپیمایی روز قدس. "مدتی بود از اندیشه به طبقه پایین خانه پدرت اسباب کشی کرده بودیم. 🏠🌺 🇮🇷 می خواستیم به خاطر بچه به مادرهایمان نزدیک تر باشیم. خانه مان. خیلی ها بودند، اما تو نبودی. نزدیک غروب بود که آمدی. اخم هایم در هم بود. گفتم: "خسته نباشی، قرار بود بیایی بیمارستان! " خسته و کوفته بودی و سرد برخورد کردی، طوری که انگار من مقصرم. عذر خواهی هم نکردی. انگار نه انگار که قرار بود بیایی دنبالم و برای بچه شیر خشک بیاوری. وظیفه من رفتن به راهپیمایی و مراسم روز قدس بود.💚❤️ تا به من و بچه برسد و مامانم هم می گفت برویم خانه اش تا او به من و بچه برسد اما تو از هر دو تشکر کردی: "خیر، همین جا می مونن، خودمم بهشون می رسم! " واقعا هم رسیدی و از من و بچه مراقبت کردی: از حمام تا پوشک بچه. حتی وقتی خواب بودم صدایم نمی زدی و وقتی اعتراض می کردم، می گفتی: " اون قدر قشنگ خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم! " اسم دخترمان را گذاشتیم فاطمه. هر وقت گریه می کرد بغلش می کردی: "بیا درد دلت را به بابا بگو ببینم چی شده؟"🥰💕 برایش...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و هشتم》 برایش...🕊 🇮🇷 و برایش روضه می خواندی. شب سوم، تب شدیدی کرده بودم. نصفه شب بیدار شدم، دیدم بالای سرم نشسته ای. گفتی:" خدا رو شکر بیدار شدی، فاطمه خیلی گریه می کرد، اما بیدارت نکردم. بهش آب قند دادم، حالا بیا شیرش بده. " روز چهارم برای تست غربالگری او را بردی، بعدها هم برای واکسن. 🌸🇮🇷 تا به او آمپول بزنند. هنوز یک ماهش نشده بود که او را بالا می انداختی و می گرفتی. آقا مصطفی، دختره ها! لطیف تر برخورد کن! بچه یه ماهه باید یه متر بالا بپره، باید رنجر بار بیاد، طوری که توی خیابون کسی جرئت نکنه نگاه چپ بهش بکنه! فاطمه که به دنیا آمد دیگر نه مدرسه رفتم نه حوزه و نه بسیج. نمی شد هم کار،  کرد هم درس خواند، هم مادری کرد و هم همسری.❤️🌸 🇮🇷 ، هم به تحصیلت لطمه خورد هم ضرر مالی دادی. آن روز ها در کنار برنج، پلاستیک و نایلون هم می فروختی. آن ها را با چک از یکی از اقوام خریدی و گذاشتی در مغازه تا فروش بروند. به قول خودت می خواستی به او کمک کنی، اما در روزهای شلوغی، مغازه نیمه تعطیل شد. یا چیزی فروش نمی رفت یا اگر می رفت، درست یاد داشت نمی شد و سود و زیان نامشخص بود.🥺🌷 و خلاص. برای پول پلاستیک و نایلون هایی هم که فروش نرفته بود چک دست فروشنده داشتی. از من خواستی طلاهایم را بفروشم که فروختم و بدهی ات را صاف کردی. آن روزها یک نیسان داشتیم که از آن برای خرید و فروش و جابه جایی گونی های برنج استفاده می کردی و تا سه چهار ماهگی فاطمه هنوز آن را داشتیم.❤️💚 🇮🇷 ، وقتی که مهمان ها رفتند گفتی: "بلند شو بریم بیرون. " کجا؟ اشتهارد. با نیسان؟ بچه اذیت می شه! چه اذیتی؟هر جا دیدم اذیت می شه نگه می دارم! وسایلی را که لازم داشتیم گذاشتی پشت ماشین و راه افتادیم. در آن سفر، فاطمه آرام بود. همین باعث شد که بعد از آن، سفر های تفریحی ما شروع شود.🛻😊 اداره می کردی، هم دانشگاه آزاد درس می خواندی، هم جهاد دانشگاهی دوره پرورش و نگهداری گاو می دیدی. گاهی هم بازاریابی برنج برای رستوران ها و تالارها می کردی. کارهایت را هماهنگ می کردم و سعی می کردم کنارت باشم. اگر قرار بود جایی بروی یا چیزی را به کسی تحویل دهی یا به کارهای اجرایی پایگاه برسی خبرت می کردم. ❤️🌸 حتی ساعاتی را...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                     《قسمت سی و نهم》 حتی ساعاتی را...🕊 🇮🇷 ، منتظر می ماندم تا کلاست تمام شود، وقتی می آمدی فاطمه را بر می داشتم با هم می رفتیم فروشگاه و خرید می کردیم. بعد، قدم زنان به خانه می آمدیم. بودن با تو، رویای من بود. اینکه باشی، با تو حرف بزنم، صدایت را بشنوم، به حرف هایم گوش بدهی، نظرت را بگویی، حس کنم کنارمی و حس کنم دوستم داری و حس کنم در جهان کوچک با تو بودن، فقط ما سه نفریم: من و تو و فاطمه. ❤️🌷 حتی گاهی بودن کردم، فقط من و تو. یک روز بعد از ظهر آمدی خانه و گفتی: "عزیز، بیا تو پارکینگ باهات کار دارم! "تعجب کردم: "چه کاری؟ " بیا تا بگم! هنوز پایم را از آپارتمان بیرون نگذاشته بودم که صدایی شنیدم: "آقا مصطفی این چه صداییه؟" صدای گاوه! تو هنوز گاوداری نگرفته گاو خریدی؟ تا حالا کی اول نعل خریده بعد اسب؟! بیا ببین چه قشنگه خانم! آمدم و دیدمش. یک گوساله سیاه و سفید که مقداری علف جلویش گذاشته بودی و ظرفی آب.🐄☺️ 🇮🇷 مادرت را صدا زدی. از ذوق کردن تو ذوق کرد:" ، آدم رو غافل گیر می کنه!" فکر نمی کنم آن شب تا صبح همسایه ای خوابیده باشد. رفتی و جایی را اجاره کردی. دوستی که قرار بود با تو شریک شود، منصرف شد. برای همین با چند نفر از فامیل وارد صحبت شدی. پول جمع کردی و تعدادی گوساله خریدید. اوایل کارگر نداشتید. من و تو، مادر و پدرت با مامان و بابای من. گاوداری در شاهد شهر بود و ده کیلومتر به شهریار فاصله داشت.✨🐂🐄🐂 نگهداری و محافظت از آنجا سختی زیادی داشت، می دادی. از گاوداری هایی که گاو شیری داشتند، شیر می خریدی، گرم می کردی و با شیشه و پستانک به گوساله ها می دادی. برای رونق گاوداری، نیسان را فروختی و یک موتور خریدی. بیشتر روزها من وتو کلاه کاسکت می گذاشتیم و ده کیلومتر را در سرمای زمستان و گرمای تابستان از خانه می رفتیم تا گاوداری.💚🌸 🇮🇷 می توانستی از پدرم،  برادرت یا پدرت ماشینشان را ،_اما_غرورت اجازه نمی داد. کمی گذشت که پولی دستت رسید و قرار شد پاترول دایی ات را قسطی بخری. پاترول در ملایر بود. با اتوبوس رفتیم قم و از قم به ملایر و آنجا ماشین را تحویل گرفتیم و آمدیم. فردای آن روز اخبار اعلام کرد بنزین سهمیه بندی شده. هر کسی شنید، سرزنشت کرد:"پاترول بنزین زیاد می سوزونه آقا مصطفی!" اما تو کم نیاوردی: "لابد به حکمتی توی این خرید بوده!" رفته بودیم اندیشه سر بزنیم.🇮🇷✨ موقع برگشت دیدیم پیکان وانتی در جوی افتاده و راننده نمی توانست . تو آن را بکسل کردی و در آوردی. حالا فهمیدی حکمت خرید این ماشین چیه؟ اومده تا کار مردم رو راه بندازه، اومده به بقیه کمک کنه. اگه بنا بود این آقا جرثقیل بیاره، باید کلی هزینه پرداخت می کرد، اما من به خاطر خدا این کار رو کردم. بعد ها هم یک میلیون دادی و آن را گاز سوز کردی. با آن، ده پانزده نفر از بچه هایت را سوار می کردی و می بردی گردش. کارهای پایگاه را هم با همین پاترول، یا خودت انجام می دادی یا می دادی دست بچه هایت و آن ها انجام می دادند.🌷🦋 هنوز...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺           🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷                              《قسمت چهلم》 هنوز...🕊 🇮🇷 برای گاوداری کارگر نگرفته بودی. هر شب یکی از پیش گوساله ها. تو هم صبح ها می رفتی برایشان علف می ریختی و آن کسی را هم که شب مانده بود بر می گرداندی. شبی گفتی: " امشب کسی نیست بره گاوداری، وسایل فاطمه رو بردار خودمون بریم. " اونجا گاوداریه مصطفی! اگر حشره‌ای فاطمه رو بزنه؟ بد به دلت نیار، بسپار به خدا.✨💚✨ رفتیم، : " کجایین شما؟ " گاوداری. شبم همین جا می خوابیم! می خوابین! اگه بچه رو حشره‌ای نیش بزنه چی؟ راه بیفتین بیایین همین حالا! مادرت حرص می خورد و تو می خندیدی. آن شب همان جا ماندیم. بو و صدا اذیتم می کرد. ما در اتاق سرایداری بودیم. دم صبح خوابم برد. چشم که باز کردم دیدم رفته ای نان داغ خریده ای و از گاو داری بغلی که مرغ و خروس داشت، چند تخم مرغ رسمی گرفته ای و با چای ساز جهیزیه ام که آورده بودی تا برای گوساله ها شیر بجوشانی🐄🐂 🇮🇷 . چه چایی ای! ظهر بر گشتیم خانه. بعدها یک کارگر افغانی پیدا کردی و در همان اتاقک به همراه زنش جایشان دادی. گاه می رفتیم شام و نهار پیش آن ها. آن قدر با آن کارگر افغانی خوب بودی که هر چه دستت می آمد می بخشیدی به او. حتی گفتی: " قراره بچه شون به دنیا بیاد، ما که می خوایم هدیه بدیم، بهتره سیسمونی بدیم. 😊🌺 " فکر می کنی یک قرون دوازده آقا مصطفی؟ هر چی می خواد باشه، ! آنها را با خودت بردی کهنز و تخت، کمد، ننو، پوشک، لباس و اسباب بازی خریدی و دادی بردند. داخل گاو داری یک زمین خالی بود که در آنجا یونجه کاشتی و چند تا مرغ و خروس هم خریدی. وقتی گوساله ها را با دست خودت شیر می دادی، از ذوق تو، ذوق می کردم. از دور می ایستادم و تماشایت می کردم.❤️🌸 🇮🇷 و پیش آن ها می بردی. اولین گوساله را بزرگ کردی و فروختی، گريه ات گرفت و گفتی: " این رو به نیت مامانت خریدم که سیده، پولشم برای او. " از فروش هدیه های تولد فاطمه هم گوساله ای برای او خریدی. آن را بزرگ کردی و فروختی. می خواستی برای فاطمه حساب باز کنی، اما درگیر مشکلات اقتصادی شدی و نتوانستی.🥺🌷 ، اما ایمان و توکل تو هم بی انتها بود. تازه به آپارتمان دو خوابه ۵۹ متری در اندیشه اسباب کشی کرده بودیم که یک روز صبح کارگر گاوداری تماس گرفت: " آقا مصطفی بدبخت شدیم، گوساله ها رو دزد برد! " یازده گوساله به سن فروش رسیده بود.🥺🐂 🇮🇷 آن ها را در آخوری جا داده بودی و قرار بود همان روز ها بفروشی. بودن، نتونستم از اتاق بیرون بیام.  " شکایت کردی اما بی فایده بود. چند بار از کلانتری زنگ زدند که دزد احشام در اطراف کرج پیدا شده، بیا شناسایی. می گفتی: " من اونجا نبودم. می گفتند:😔🐂 راهش همینه باید...🕊 .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
.          🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت سوم                       《ویلای جناب سرهنگ(۱) 》      🌷 یک بار خاطره ای برایم تعریف کرد از دوران سربازی اش. خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن، خودش بود. می‌گفت اولِ سربازی که اعزام شدیم، رفتیم "صفر_چهار بیرجند" بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی ، صحبت تقسیم پیش آمد، یک روز تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.💚🌺    🌷 هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که خودش آمد مابین بچه ها، قدمها را آهسته بر می داشت و با طمأنینه،  به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو، دو سه نفر را انتخاب کرد، من قد بلندی و به قُول بچه ها هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم. فرمانده پادگان نزدیک من ایستاد، سعی کردم خونسرد باشم. تو چهره ام دقیق شد و بعد هم، از آن نگاه‌های سر تا پایی کرد و انتخابم کرد،،☺️🙃    🌷 یکی آهسته از پشت سرم گفت خوش بحالت! تا از صف بیرون بروم دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم. _ دیگه افتادی تو ناز و نعمت! _ تا آخر خدمتت کیف میکنی! بیرون صف یه درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پیش بقیه. حسابی کنجکاو شده بودم، از خودم میپرسیدم: چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهری ها این طور دارن را می خورن؟! خیلی ها با حسرت نگاهم می‌کردند.🤔😳    🌷 یک استوار صدایمان زد و گفت برید لوازمتون را از بردارید تا بریم ، زیادی لفتش ندین ها. باز کنجکاویم بیشتر شد، لوازمم را ریختم داخل کیسه انفرادی و آمدم بیرون. یک منتظر بود ، کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا،👮‍♂🛻    🌷 همراه آن استوار رفتیم بیرجند، چند دقیقه بعد جلوی یک ، ماشین ایستاد استوار رو به من کرد و گفت بیا پایین. خودش رفت زنگ خانه را زد و بهم گفت: تو از این به بعد در خدمت صاحب  این خونه هستی. هر چی بهت گفتند بی چون و چرا گوش میکنی.🏡    🌷 مات و مبهوت نگاش میکردم، آمدم چیزی بگویم، در باز شد یک زن تقریبا مسن و  ساده وضع ، بین دو لنگه در ظاهر شد، چادر گلدار و رنگ رو رفته اش را روی سرش جابجا کرد. استوار بهش نداد. به من اشاره کرد و گفت: این سرباز را خدمت خانم معرفی کن.😯👉    🌷 از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود، گفتم من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم، نگهبانی می خوام بدم؟ چیکار می خوام بکنم؟ استوار خنده کرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهایت رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی!😳😔 ...🔰
.          🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت چهارم                     《ویلای جناب سرهنگ(۲) 》    🌷 تو دورهٔ آموزشی به قول معروف تسمه از گرده مان کشیده بودند. به مان یاد داده بودند، که اگر مافوق مان گفت بمیر، بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال آن زن رفتم تو. آن طرف حیاط یک ، چشم را خیره می کرد. وسعت حیاط و گلهای رنگارنگ و درختهای سر به فلک کشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت: دنبالم بیا. 🏡🌳    🌷 کیسه به دست دنبالش راه افتادم. جلوی راه پله ها زن ایستاد، اتاقی را در طبقهٔ دوم نشانم داد وگفت: خانم اون جا هستن. به گفتم: معلوم هست می خوام چه کار کنم؟ این نشد که برم پیش خانم! ترس نگاهش را گرفت. به حالت التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم! با نگاهی به بالا انداخت وادامه داد: برو بالا، خانم بهت می گن چه کار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.😨🤫    🌷 رفتم بالا، در اتاق قشنگ باز بود، نگاهی به فرشهای دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتینهام را باز کردم بیرونشان آوردم، با احتیاط یکی دو قدم رفتم جلوتو. گفتم: صدایی نیامد دوباره گفتم یا الله، یا الله! زن جوان گفت: سرت را بخوره یا الله گفتنت دیگه چیه؟ ‌بیا تو! مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: خدایا توکل بر خودت. 🤨🤲    🌷 رفتم تو از چیزی که دیدم، چشمهام یکهو رفت. کم مانده بوده نقش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم؟ گوشهٔ اتاق، روی مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان: مینی ژوب نشسته بود، با یک و حال به هم زن! پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد.😳👩    🌷 چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون. را پام کردم. بندها را بسته و نبسته، گونی را برداشتم. زن بی حجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمجه کجا داری میری؟ برگرد! گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد. پله ها را دو تا یکی اومدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم توی حیاط. دنبالم دوید بیرون.😰😡     🌷 دستپاچه گفت خانم داره صدات می زنه. گفتم: این قدر صدا بزنه تا جونش در بیاد! گفت: اگر نری، ! عصبی گفتم: بهتر! من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریبأ داشت می دوید...🏃🧕 ...🔰
.          🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت پنجم                     《ویلای جناب سرهنگ(۳) 》 🌷دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد، ازش پرسیدم: پادگان صفر_چهار کدوم طرفه؟ حیران و بهت زده گفت: برای چی می خوای؟! گفتم: می خوام از این فرار کنم. گفت: به جوونیت رحم کن پسر جان، این کارا چیه؟ اینجا بهترین پول، بهترین غذا، و بهترینِ همه چیز را به تو می دن، .😉 🌷با غیظ گفتم: نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم. وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره بر گردم، گرفتن شدم و از خانه زدم بیرون. خیابان خلوت بود و پرنده در آن پر نمی زد. فقط گاهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد.🚐.....🚙 🌷آن روز هر طور بود، بالأخره پادگان را پیدا کردم. از چیزهایی که آن جا دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد، آن خانه، خانهٔ یک سرهنگ بود که من آن جا حکم یک گماشته را پیدا کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب و بی غیرت بود! به هر حال دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی نشدند.🤨😐 🌷دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدر سوخته رو تنبیهش کنین تا بفهمه ارتش خونهٔ ننه_ بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه. هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت. نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند، قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی را تمیز کنم.😳 🌷یک هفتهٔ تمام این کار را کردم، تک و تنها و پشت سر هم. صبح روز هشتم ، گرم کار بودم که یک آمد سر وقتم. خنده غرض داری کرد و به تمسخر گفت: ها، بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟ جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی تو چشمانش نگاه می کردم. کفری تر از قبل ادامه داد: قدر اون ناز و نعمت رو ، نه؟ برّ و بر نگاش می کردم. گفت: انگار دوست داری بر گردی همون جا، نه؟🤨 🌷عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً توی آن لحظه (عج) کمکم می کردند که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: این هجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همهٔ این کثافتها رو خالی کن توبشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم،😊🌸 🌷ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم. عصبانی گفت: حرف همین؟ گفتم: ، اون جا نمی رم. بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم .☺️🦋 ...🔰
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت ششم        《نارصایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۱)》 🌷سال ۱۳۴۷ بود. روزهای اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با او ازدواج کرده؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک می گشته است.💚❤️ 🌷آن وقتها توی روستا کشاوزی می کرد. خود زمینی نداشت، حتی یک متر. همه اش برای این وآن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رسالهٔ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگری که دیده بودم فرق می کرد، عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند، داشت.🇮🇷🦋 🌷پدرم چند تایی از کتاب‌های امام را داشت. آنها را می داد به که بخوانند. کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار اینها را خدا ساخته بود برای . شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتاب‌های دیگر می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همین‌ها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش می داد، توی نگاهش ذوق و شوق موج می زد.😊🌺 🌷خیلی زود اُفتاد در . حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. توی مسجد سخنرانی کرد . شب، عبدالحسین آوردش خانهٔ خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. 🍃🇮🇷 🌷آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود . بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش از همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاک شده بودم. پیش خودم می گفتم: اگه بخوان به روستایی ها زمین بِدَن که ناراحتی نداره!🤔 🌷کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، بهش گفتم: چرا بعضی ها خوشحال هستند و شما ناراحت؟ اخمهاش را کشید به هم. جواب واضحی نداد. فقط گفت همه چی خراب میشه، همه چی رو می خوان کنن! بالأخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد‌. یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. گفتند: همهٔ اهالی بیان تو .🕌 ...🔰
.           🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت هفتم  《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۲)》 🌷خانه ها را یک به یک می رفتند و را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند،دعوت می کردند بروند مسجد. توی همین وضع و اوضاع یکدفعه سر و کلهٔ پیدا شد. نگاهش،هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه. دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت توی یک پستو و گفت: اگه اینا اومدن، بگو من نیستم. چشمهام گرد شده بود. گفتم: بگم نیستی؟! گفت: آره، بگو نیستم.اگر هم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.😳🦋 🌷این چند روزه، بفهمی _ نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: آخه این چه ؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین‌ بگیرن، شما قایم می شی؟! جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم است. آمدم بیرون. چند لحظه ای نگذشته بود در زدند. زود رفتم دم در . آمده بودند پی او. گفتم: نیست. رفتند. چند دقیقه بعد، بزرگترهای ده آمدند دنبالش. آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند. سه، چهار بار دیگر هم از آمدند، گفتم،: نیست. هر چه می پرسیدند کجاست، می گفتم نمی دونم.🍃😔 🌷تا کار آنها تمام نشد، خودش را توی روستا آفتابی نکرد. بالأخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند. خوب یادم هست حتی و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهای روستا هم آمدند که: دو ساعت ملک به اسمت در اومده، بیا برو بگیر. گفت: نمی خوام. گفتند: اگه نگیری، تا عمر داری باید باشی ها. گفت: هیچ عیبی نداره. هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمین‌ها نگیرند. می گفتند: شما چه کار داری به ما؟ شما اختیار خودت را داری. 🤨 🌷آخرین نفری که اومد پیش عبدالحسین صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خو استند بدهند به ما. گفت: عبدالحسین برو زمین را بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از برات حلال تر. تو جوابش گفت: شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملکها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه را با هم قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد. 🥺🌺 🌷کم کم می فهمیدم چرا را قبول نکرده. بالأخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت: چیزی را که بده، نجس در نجسه، من هم همچین چیزی را نمی خوام، اونا یک سر سوزن هم به فکر خیر و صلاح ما نیستن.😔 ...🔰
.           🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت هشتم  《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۳)》 🌷وقتی تنها می شدیم،با غیظ می گفت: (شاه ملعون را)، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره! آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. باز آستینها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی.🌺💚 🌷گفتم: مواظب چی؟ گفت: اولا که خودت چیزی نخوری، دوما  بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن. با صدای تعجب زده ام گفتم: مگر می شه؟! به حسن اشاره کردم و ادامه دادم: ناسلامتی بچه شونه. گفت: نه،اصلا من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه. و قاطع. همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی. چیزهایی را که به من گفت، به آنها هم گفت.🥺 🌷خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد! کم کم از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. بر عکس دفعه های قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزی گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روز، نامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود. باز_کرد.🕊📨 🌷هر چه بیشتر می خواند، می شد. دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد. خیره ام شد و گفت: نوشته من دیگه روستا بر نگردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین . اگر هم دوست ندارین، هر چی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما، هر چی که می خواین بفروشین؛ فقط بچم رو بفرستین شهر. نامه را بست. 📩😔 🌷آدرس را یک بار خواند. گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعا مشکله. به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شاءالله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما میایم؛ دیگه جای موندن مثل ماها نیست.🌸🍃 🌷از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایلمان را و دادیم به طلبکار ها. باقی وسایل را،که چیزی هم نمی شد،جمع و جور کردم. حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشوم. با خدا بیامرز راهی شدم.🚌 ...🔰
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت نهم       《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۴)》 🌷آدرس توی احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، قسمتِ به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سئوال شده بود که آن جا را چطور پیدا کرده. بالأخره رسیدیم خانه، فکر نمیکردم که دربست باشد. جای خوب و دست و پا بازی بود، با خودش،که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد ماندگار شود، برده بودش توی همان خانه. گفته بود: این خونه مال شما.❤️💚 🌷قبول نکرده بود، صاحب زمین ها گفته بود: پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی، همین جا مجانی بشین. ازش پرسیدم: حالا کار پیدا کردی؟ خندید و گفت: آره. زود پرسیدم: چه کاری؟ گفت: سر همین کوچه یک هست، فعلاً اون جا مشغول شدم. پدرش همان روز بر گشت و ما زندگی جدیدمان را شروع کردیم. عادت کردن بهش سخت بود، ولی بالأخره باید می ساختیم.🦋🌸 🌷عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دلِ خوشی ندارد، یک روز آمد گفت: این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره. پرسیدم چرا؟ با زنهای بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست، سبزی ها را می ریزه توی آب که سنگین تر بشه.🥺😔 🌷آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم. گفتم: اگه نخوای بری اونجا، چه کار می کنی؟! گفت: نباش،خدا کریمه. فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم. گفتم: این جا روزی چقدر می دن؟ گفت: از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومن می ده؟ 🍃🇮🇷 🌷ده، پانزده روزی رفت لبنیاتی. یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیداش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم اُفتاد به وسایل توی دستش؛ یک ! پرسیدم اینا را برا چی گرفتی؟! گفت: به یاری خدا و علیهم‌السلام می خوام از فردا صبح بلند شم برم سر گذر. چیزهایی از کار گرهای سر گذر شنیده بودم. می‌دانستم کارشان خیلی سخت است. بهش گفتم: این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد می داد! 🤔🍃 🌷سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره. گفتم چطور؟ گفت میکنه، کارش غِش داره؛ جنس بد را قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه، تازه همینم سبک تر میکشه: از همه بدتر اینه که می خواد من لنگیه‌ خودش،بشم باشم، می گه اگه بخوای به جایی برسیم،  باید از این کارا بکنی!🌺🦋 ...🔰
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت دهم   《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۵)》 🌷با غیظ ادامه داد: این نونش از اون یکی ! از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب که از سر کار برگشت، گفت: امروز الحمدالله یک پیدا شد که منو با خودش ببره سر کار. گفتم: این روزی چقدر می ده؟ گفت: ده تومن. 🍃🇮🇷 🌷کارش داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم بهش گفتم. گفت: هیچ طوری نیست، نون زحمت کشی، نون ، خیلی بهتر از کار اوناست. کم کم توی همین کار بنّایی جا اُفتاد و کم کم برای خودش شد《اوستا》. حالا دیگر شاگرد می گرفت، دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود.😊🦋 🌷توی همان ایام، یک روز از روستا آمد دیدنشان. یک بغچهٔ نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگری هم آورده بود برامان. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپز خانه. مادرش گفت: امان می دادی تا یه کمی بخورَن بچه ها. تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، ان شاء الله بعداً می خوریم. نه خودش خورد و نه گذاشت به آنها دست بزنیم.🌷❤️ 🌷 مادرش که رفت ، سریع بغچهٔ نان و چیزهای دیگر را برد توی یک مغازه و کشید. به اندازهٔ وزنشان، پولش را حساب کرد  داد به چند تا فقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم. مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبر دار شود، ملاحظهٔ ناراحت نشدنش. پیر زن چند روزی پیش ما، ماند. وقتی حرف از رفتن زد، بهش گفت: نمی خواد بری ده، همین جا پهلوی خودم بمون.💚🌸 🌷گفت: را چه کار کنم؟! گفت: اونم می آریمش شهر. از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر جوش زمین‌های تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همان جا نوجوانهای آبادی را جمع می کند و بهشان می گوید: هر کدوم  از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه، من خودم را می دم.☺️🌺 🌷سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضي کرده بودند که با عبدالحسین آمدند شهر. عبدالحسین اسمشان را توی یک نوشت. از آن به بعد هم، مثل اینکه بچه های خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درسهای حوزه، روزها کار و شبها درس. همان وقتها هم حسابی درگیر کارِ شده بود.🇮🇷🌷 من حامله شده بودم و🕊..... ...🔰
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت یازدهم          《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۱)》 🌷من حامله شده بودم و هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانهٔ پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: می خوای چه کار کنی؟ گفت: میخوام بچم خونهٔ خودمون به دنیا بیاد، شما برین اونجا، منم میرم . 🏠 🌷یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله. رسیدیم . من همین طور درد می کشیدم و "خدا خدا" می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. رفت که در را باز کند.🥺🍃 🌷کمی بعد با بر گشت. گفت: خانم قابله اومدن. بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن. قیافه و قد و قواره اش  برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. لبخندی زد و پرسید:اسم بچه را چی می خواین بگذارین؟ 😊🌺 یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین ، اسم خیلی خوبیه. قابله، به آن خوش بر خوردی و با ادبی ندیده بودم.  مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه بر گشت. گذاشت جلو او و کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخوردین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.🦋💚 🌷مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد، کمی بعد کرد و رفت. شب از نیمه گذشته بود، عقربه های ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران بودیم، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال! من ولی حرص و جوش این را می زدم که؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالأخره ساعت سه، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه.💚❤️ 🌷مادرم رفت توی حیاط، مهلت آمدن بهش ندتد، شروع کرد به . صداش را می شنیدم: خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی میفته. تا بیاید تو، مادرم یکریز پر خاش کد. بالأخره توی اتاق، بهش گفت: قابله که دیگه اومد خاله، ب من چه کار داشتین؟😔🍃 🌷دیگر امان حرف زدن نداد به . زود آمد کنار رختخواب بچه‌، قنداق اش را گرفت و بلند کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیرهٔ او شده بود و می کرد. 🕊😭 حیرت زده پرسیدم:🕊 ... ...🔰
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت دوازدهم          《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۲)》    🌷 چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت، گریه‌اش برام غیر طبیعی بود. فکر می‌کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که شد. گفتم: خانم قابله می‌خواست که ما اسمش رو بگذاریم. با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو میخواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.🥺😍    🌷 گفتم: راستی عبدالحسین، ما چای، میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن. گفت: اونا چیزی نمی‌خواستن. بچه را گذاشت کنار من حال و هوای دیگری داشت. مثل گُلی بود که شده باشد. بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می‌گرفت، دور از چشم ما گریه می‌کرد. می‌دانستم زیادی به حضرت فاطمهٔ زهرا سلام‌‌الله علیها دارد.🌺🥺     🌷 پیش خودم می‌گفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می‌اُفته و گریه‌اش می‌گیره. پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می‌بردیمش حمام و قبل از آن باید می‌رفتیم دنبال قابله. هر چه به گفتیم برود دنبال او، گفت: نمی‌خواد. گفتم: آخه باید باشه.🛁👧    🌷 با ناراحتی جواب می‌داد: قابله دیگه نمی‌آد. خودتون بچه رو ببرین حمام. آخرش هم نرفت. آن روز با بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که خوبه؟ گفتم: آره. برای چی؟ گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونهٔ مادرت، می‌خوام بند و بساط رو جمع کنیم ‌و بریم اون جا.🏡⁉️    🌷 چشمهام گرد شده بود. گفتم: چرا می‌خوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونهٔ بی اجاره. گفت: نه این بچه خیلی گریه می‌کنه و شما اینجا ، نزدیک مادرت باشی بهتره. مکث کرد و ادامه داد: می‌خوام خیلی باشی.😳🥺💚    🌷 طول نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردنِ وسایل. وقتی فهمیده بود می‌خواهیم برویم، ناراحت شد. آمد پیش او، گفت این خونه که دربسته، از شما هم که نه کرایه می‌خوایم نه هیچی، چرا می‌خوای بری؟ عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی‌شیم. گفت: چه مزاحمتی؟! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی‌خواد بری. قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم، و رفتیم.😔🌸    🌷 فاطمه نه ماهه شده بود، اما به یک بچهٔ دو، سه ساله می‌مانست. هر کس می‌دیدش، می‌گفت: ماشاءالله! این چقدر . صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می‌کرد. مچش را گرفتم، پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟ سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، .🥰❤️ نمی‌دانم آن بچه چه سرّی داشت🕊... ...🔰