. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت یازدهم
《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۱)》
🌷من حامله شده بودم و #پدر_مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانهٔ پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: می خوای چه کار کنی؟
گفت: میخوام بچم خونهٔ خودمون به دنیا بیاد، شما برین اونجا، منم میرم #دنبال_قابله. 🏠
🌷یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم #خانه. من همین طور درد می کشیدم و "خدا خدا" می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. #سریع رفت که در را باز کند.🥺🍃
🌷کمی بعد با #خوشحالی بر گشت. گفت: خانم قابله اومدن.
#خانم_سنگین_و_موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. #خانم_قابله لبخندی زد و پرسید:اسم بچه را چی می خواین بگذارین؟ 😊🌺
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین #فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
قابله، به آن خوش بر خوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه بر گشت. گذاشت جلو او و #تعارف کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخوردین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.🦋💚
🌷مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد، کمی بعد #خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود، عقربه های ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران #عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالأخره ساعت سه، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه.💚❤️
🌷مادرم رفت توی حیاط، مهلت آمدن بهش ندتد، شروع کرد به #سرزنش.
صداش را می شنیدم: خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی میفته. تا بیاید تو، مادرم یکریز پر خاش کد. بالأخره توی اتاق، #عبدالحسین بهش گفت: قابله که دیگه اومد خاله، ب من چه کار داشتین؟😔🍃
🌷دیگر امان حرف زدن نداد به #مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه، قنداق اش را گرفت و بلند کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیرهٔ او شده بود و #گریه می کرد. 🕊😭
حیرت زده پرسیدم:🕊 ...
#ادامه_دارد...🔰
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت چهاردهم
《تنها مسجد آبادی》
🌷حجت الاسلام محمد رضا رضایی، می گوید:
سالها پیش، آن وقتها که هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم، یک روز توی زمینهای #کشاورزی سخت مشغول کار بود. من داشتم به راه خودم می رفتم. #دربارهٔ_خلوص، و نیت پاک او، چیزهای زیادی شنیده بودم. می دانستم اهل آبادی هم دوستش دارند.❤️💚
🌷مثلا وقتی از سربازی بر گشت، استقبال گرمی ازش کردند، یا #روز_ازدواجش، همه سنگ تمام گذاشته بودند. اینها را خبر داشتم ، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم.این #عجیب هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد.🦋🍃
شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد، کم مانده بود از #خوشحالی بال در بیاورم، برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: بیا، نفهمیدم چطور خودم را رسوندم بهش، سلام کرد، جوابش را با دستپاچگی دادم، بیلش را گذاشت کنار، انگار وقت استراحت بود، همان جا با هم نشستیم هزا جور #سئوال توی ذهنم درست شده بود.😍😊
🌷با خودم می گفتم: معلوم نیست چه کارم داره؟ بالأخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرفهایی! از دین و #پایبندی_به_دین گفت: و از مبارزه و #انقلابی_بودن حرف زد، تا اینکه رسید به نصیحت کردن من، با آن سن جوانی اش، مثل یک پدر مهربان و دلسوز می گفت: که مواظب چه چیزهایی باید باشم.❤️🕊
🌷#چه_کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را، حتی دور و برش هم نروم. این لطف او تنها شامل حال من نمی شد، هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند، همین صحبتها را برایشان پیش می کشید. آن روز به قدری با حال و با #صفا حرف می زد که اصلا گذشت زمان را حس نمی کردم.🌷🌺
وقتی حرفهاش تموم شد و به خودم آمدم، تازه فهمیدم یکی، دو ساعت است که آن جا نشسته ام.
🌷صحبتش که تمام شد، دوباره #بیلش را بر داشت و شروع کرد به کار. دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر اینکه مزاحم باشم، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم، در حالی که #عشق_و_علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.🥺💚💚