eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍂 با سلام در صورت تمایل از کانال ما بازدید فرمایید و ضمن عضویت ما راتبلغ نمایید. هرچہ غریب اسٺ از نواده ے هرچہ اسٺ از تبار حسین اسٺ قبرش نهان شده ڪه بگوید وعده ے دیدارمان مزار اسٺ 💔 🍂 جهت سفارش روضه کلیک فرمایید. @safinenoor لینک. عضویت در کانال https://eitaa.com/joinchat/192413957C5d73bc1e0a
•~❄️~• * ▪️ جایِ سیلی بـر رُخ ماهت نشست ....... بشڪند دستـی ڪه بـازویت شڪست ▪️ تـا قیامت مورد لـعـن خـداست .....‌. آن ڪه راهت را میـان ڪوچه بـست ☑️ أميرالمؤمنين علیه‌السلام  فرمودند: ✍ دختر صلی‌الله‌علیه‌وآله همواره مورد ستم قرار گرفت و از حقّش محروم، و از ميراثش جلوگيرى شد 👈 وصيّت رسول‌خدا در حقّش رعايت نشد و حقّ رسول‌خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله و حقّ خداى عزّ و جلّ درباره وى مراعات نگردید. 👌 حاكميت خداوند و انتقام‏گيرى او از ستمگران ما را بس است. 📚 أمالی شیخ طوسی، ص۱۵۵، ح۲۵۸ 🌱 🖤 به کانال سبک شهدا بپیوندید🙂👇 •|@mazhabijdn|•
✂️ .. ♡ براۍ گردش بھ صحرا رفتہ بودند. سرگرم و خَندان، مشغول بہتماشای کویر .. در راھ بھ شوخۍ بهـ همسرش گفت: من‌را بیش‌تر دوست دارد. باخندھ‌ جـواب داد: من تنھا دخترِ او هستم، آنوقت شما را بیشتر دوست بدارد !؟ بھمحضر پیامبر شرفیاب شدند. پیامبر کہ‌‌در نظرش شیرین آمدھ بود، لبخند بر لب گفت: جانِ پدر تو و . 💌✨ـ ــ بھ‌ قلمِ علی‌قھرمانی.
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
سلام خدمت تک تک اعضای کانال سبک شهدا ادمین جدید هستم ... دوتا نکته بگم‼️ از فرداشب انشاءلله پست نم
❣🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》💞🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت اول》 🇮🇷 یک آفتاب اُفتاده داخل چشمانت و اخم هایت را در هم کرده ای، اما من خنده ات را دوست دارم، آن صاف و زلال بچه گانه را.❤️🌸 آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم می گفتم: چقدر و سرزنده وچقدر هم پررو! 💚 🇮🇷 اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشنایی مان می گذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشم هایت. به تو اخم کردن نمی آید ! ❤️🌷 اینجا بر لبه سنگ سرد نشسته ام و زیر ، تیک تیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو اُفتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی بخشد، انگار با موذی گری می خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک تر کند و مرا بیشتر بلرزاند.🇮🇷 🇮🇷 می دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای آمدم. از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: "آقا مصطفی!" نه یک بار که سه بار.🥺 دیدم که از میان باد آمدی، با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای جایش لکه های بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه. آمدی و گفتی: "جانم !"❤️ 🇮🇷 گفتم: "مگه نه اینکه هر وقت می خواستم جایی برم، همراهیم می کردی؟ حالا میخوام بیام سر ، با من بیا!" شانه به شانه ام آمدی.🌸❤️ به مامان که گفتم و پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و بر گردم، با نگرانی پرسید: "تنها؟!"🤔 _ چرا فکر می کنی تنها؟ _ پس با کی؟ _ آقا مصطفی! 🇮🇷 پلک چپش پرید: "بسم الله الرحمن الرحیم. " چشم هایش پر از شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد.🥺 لابد خیال کرد مُخَم تاب بر داشته. در را که خواستم ببندم، گفت: "حداقل با برو، خیالم راحت تره!" اما من پیاده آمدم. به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی، شانه به شانه ام. حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل . ⛈ 🇮🇷آن وقت ها هیچ موقع تنهایم نمی گذاشتی. آن وقت هایی که بودی و می توانستی باشی اگر می گفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بودی می آمدی، مگر اوقاتی که به قول خودت احساس می کردی تکلیفی به گردنت هست و غیب می شدی.💞 حالا هم دستم را محکم بگیر و رهایم نکن آقا مصطفی! حالا هم می خواهم مرا برسانی. مخصوصاً که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها دارد.🥺 🇮🇷 این بار میخواهم برسم به آن بالا، به آن بالا بالا ها تا بفهمم آنجا چه خبر است. هر چند "آن را که خبر شد باز نیامد"💚 هوا نمور است،اما..... ...‼️ ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت نهم 》 اسمش مصطفی صدرزاده س🕊.... 🇮🇷می‌ره حوزهٔ . بگو این رو بگذاره توی ماشین." نگاه کردم. کنار پیاده رو زیر درخت ایستاده بودی. آمدم جلو و گفتم:" آقای صدرزاده، می‌شه این در رو بگذارین داخل وانت‌؟" 🚪 بی هیچ حرفی به کمک در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت. یادم نیست کردم یا نه. وانت راه افتاد و من هم. بعدها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به نگاه می‌کنی یا به !💜💙 🇮🇷مثل آن روزی که دو ساله بغلم بود. از پارک برمی‌گشتم. گوشی‌ام زنگ زد:" کجایی عزیز؟"📱 _ پارک بودم، دارم میام. _ من جلوی در ، صبر کن بیام با هم برگردیم. فاطمه بغل می‌آمدم و به زیر بود. کفش‌های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. مردانه بودند با نوک گرد معمولی. از همان مدلی که تو می‌پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به برگشتم و صدایت زدم:" آقا مصطفی کجا؟"🌺 _ اِ تویی عزیز! _ من نگاه نمی‌کنم، شما هم؟ 🇮🇷هوا است، اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم. هنوز چهل روز هم نشده که شده‌ای و مرا ترک کرده‌ای. به تو نگاه می‌کنم و را مرور می‌کنم. مرور می‌کنم و از دل آن‌ها چيزهايی را بیرون می‌کشم و به زبان می‌آورم که به سرعت نور از می‌گذرند. آیا در مقابل چشمان تو در حال جان کندنم؟ 🥺❤️ فروردین ۱۳۸۶ بود. بود و رفته بودیم شمال، خانهٔ . باز همان حیاط کوچک باصفا با گل‌های ناز و اطلسی و یاس و بهِ ژاپنی. باز هوای حریر مانند و بوی گل و طعم دریا.🏡🌸🌳🌊 🇮🇷حس می‌کردم همه یک جور دیگر می‌کنند انگار رازی در هوا می‌چرخید. تعطیلات که تمام شد برگشتیم . چهارده فروردین که از حوزه آمدم، باز همان رفتارهای را دیدم.😳 مامان با بابا می‌کرد، صحابه با‌ سبحان و سجاد با مامان. در حال رفتن به بودم که که صحابه مرا کشید گوشه‌ای:" آبجی خانم یه خبر!"☺️ _ بفرما! _ بگو به کسی نمی‌گم! _ قول نمی‌دم می‌خوای بگو می‌خوای نه! _ ولی خیلی ! _ پس بگو. _قراره فردا برات بیاد!🤗 نمیدونم چطور نگاهش کردم که گفت:" به خدا راست می‌گم !" _ خوب حالا کی هست این آقای ؟ 😎 _ ، مامانش به مامان زنگ زده و گفته می‌خوان بیان خواستگاری! _ مصطفی صدرزاده! _ اونم به بابا گفته و موافقتش را گرفته! سکوتم را که دید، را به هم مالید و گفت:" آخ جون، بالاخره یه عروسی افتادیم!"🤗🌺 دوید از اتاق رفت بیرون.... ... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت یازدهم          《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۱)》 🌷من حامله شده بودم و هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانهٔ پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: می خوای چه کار کنی؟ گفت: میخوام بچم خونهٔ خودمون به دنیا بیاد، شما برین اونجا، منم میرم . 🏠 🌷یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله. رسیدیم . من همین طور درد می کشیدم و "خدا خدا" می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. رفت که در را باز کند.🥺🍃 🌷کمی بعد با بر گشت. گفت: خانم قابله اومدن. بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن. قیافه و قد و قواره اش  برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. لبخندی زد و پرسید:اسم بچه را چی می خواین بگذارین؟ 😊🌺 یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین ، اسم خیلی خوبیه. قابله، به آن خوش بر خوردی و با ادبی ندیده بودم.  مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه بر گشت. گذاشت جلو او و کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخوردین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.🦋💚 🌷مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد، کمی بعد کرد و رفت. شب از نیمه گذشته بود، عقربه های ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران بودیم، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال! من ولی حرص و جوش این را می زدم که؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالأخره ساعت سه، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه.💚❤️ 🌷مادرم رفت توی حیاط، مهلت آمدن بهش ندتد، شروع کرد به . صداش را می شنیدم: خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی میفته. تا بیاید تو، مادرم یکریز پر خاش کد. بالأخره توی اتاق، بهش گفت: قابله که دیگه اومد خاله، ب من چه کار داشتین؟😔🍃 🌷دیگر امان حرف زدن نداد به . زود آمد کنار رختخواب بچه‌، قنداق اش را گرفت و بلند کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیرهٔ او شده بود و می کرد. 🕊😭 حیرت زده پرسیدم:🕊 ... ...🔰
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت دوازدهم          《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۲)》    🌷 چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت، گریه‌اش برام غیر طبیعی بود. فکر می‌کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که شد. گفتم: خانم قابله می‌خواست که ما اسمش رو بگذاریم. با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو میخواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.🥺😍    🌷 گفتم: راستی عبدالحسین، ما چای، میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن. گفت: اونا چیزی نمی‌خواستن. بچه را گذاشت کنار من حال و هوای دیگری داشت. مثل گُلی بود که شده باشد. بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می‌گرفت، دور از چشم ما گریه می‌کرد. می‌دانستم زیادی به حضرت فاطمهٔ زهرا سلام‌‌الله علیها دارد.🌺🥺     🌷 پیش خودم می‌گفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می‌اُفته و گریه‌اش می‌گیره. پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می‌بردیمش حمام و قبل از آن باید می‌رفتیم دنبال قابله. هر چه به گفتیم برود دنبال او، گفت: نمی‌خواد. گفتم: آخه باید باشه.🛁👧    🌷 با ناراحتی جواب می‌داد: قابله دیگه نمی‌آد. خودتون بچه رو ببرین حمام. آخرش هم نرفت. آن روز با بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که خوبه؟ گفتم: آره. برای چی؟ گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونهٔ مادرت، می‌خوام بند و بساط رو جمع کنیم ‌و بریم اون جا.🏡⁉️    🌷 چشمهام گرد شده بود. گفتم: چرا می‌خوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونهٔ بی اجاره. گفت: نه این بچه خیلی گریه می‌کنه و شما اینجا ، نزدیک مادرت باشی بهتره. مکث کرد و ادامه داد: می‌خوام خیلی باشی.😳🥺💚    🌷 طول نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردنِ وسایل. وقتی فهمیده بود می‌خواهیم برویم، ناراحت شد. آمد پیش او، گفت این خونه که دربسته، از شما هم که نه کرایه می‌خوایم نه هیچی، چرا می‌خوای بری؟ عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی‌شیم. گفت: چه مزاحمتی؟! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی‌خواد بری. قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم، و رفتیم.😔🌸    🌷 فاطمه نه ماهه شده بود، اما به یک بچهٔ دو، سه ساله می‌مانست. هر کس می‌دیدش، می‌گفت: ماشاءالله! این چقدر . صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می‌کرد. مچش را گرفتم، پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟ سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، .🥰❤️ نمی‌دانم آن بچه چه سرّی داشت🕊... ...🔰
📌نزدیک یک هفته بود که بودیم. موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش میزد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین، من میرم به و ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم... 📌یه شب رفتیم توی خانه هایی که شده بود، تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ به شهر رو بگیریم. فرمانده مون گفت: می تونین از وسایل خانه ها مث استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم، دیدم علیرضا بدون و ملحفه توی خوابید ، گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی؟ علیرضا گفت: شاید صاحب خانه راضی نباشه ... 📌شبها می خوند. اولین نفر بود که بلند میشد می گفت و نماز جماعت برگزار می کرد. استاد قرانمون بود. شبها می یومد و می گفت بیایم سوره بخونیم... شهید علیرضا قلی پور 𝑱𝒐𝒊𝒏⤹ ‌•🌿• @sabkeshohadaa | سَبڪ‌ِشُھَכآ