. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》🇵🇸
خاکهای نرم کوشک💦
🇮🇷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
(پیش مقدمه)
چند روز قبل از عملیات بدر، بارها #شهیدبرونسی، به مناسبتهای مختلف از شهادتش در عملیات قریب الوقوعِ بدر خبر می دهد و آن قدر مطمئن می گوید:🔰
اگر من در این عملیات #شهیدنشدم، در مسلمانی ام شک کنید! و از آن بالاتر این که به بعضی ها، از تاریخ و از محل شهادتش نیز خبر می دهد که چند روز بعد، همان طور هم می شود.🥺
از این دست وقایع #اعجاب_آور، در زندگینامه شهید برونسی بارها و بارها رخ داده است.
.... تا جایی که زبانزد همگان و نامش حتی به محافل خبری #استکبار کشیده و سردمداران کفر برای سرش جایزه تعیین می کنند.🌷
#عبودیت_و_بندگی بی قید و شرط آن شهید در مقابل حق و حقیقت تنها رمز موفقیت و رستگاری او می شود.
همین تسلیم محض بودن او و پیروی خالصانه اش بر درگاه ملکوتی #امام_زمان (عج)💚
نتیجه اش می شود آفرینش آن همه شگفتی ها که قصد داریم در این مجموعه برایتان نگارش کنیم. تا #اهل_نفاق_و_کفر بدانند که فکر نابود نمودن دین و معنویت، فکری است منحط و مردود، و فکری است محکوم به #شکست و زوال...🔥
اهل کفر و نفاق، هیچگاه نخواستند این حقیقت را در مورد افرادی این چنین، در مورد #انقلاب_و_نظام درک کنند؛ و هنوز هم نفهمیده اند که این نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، بیمه شده قدرت و نیروی لایزالی است که از #برکت آن تا کنون تمام نقشه ها و حربه های آنان بی اثر و محکوم به شکست است.💥
ان شاء الله که بتوانیم مبلغینی صادق و خالص در نشر فرهنگ #ایثار_و_شهادت باشیم🤲
به فضل و امید پروردگار از فردا یکشنبه اولین قسمت این #زندگینامه سراسر برکت در کانال سبک شهدا و گروهای مجازی ارسال می شود
باشد که نگاه آن عزیران و مادرشان #حضرت_زهرا(س) بدرقه و چراغی تابناک در ظلمات و دشواریهای زندگی همه ما باشد (#یازهرا)❤️💚
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》🇵🇸 خاکهای نرم کوشک💦 🇮🇷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🇮🇷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🆔 قسمت اول
در سال هزار و سیصد و بیست و یک، در روستای "گلبوی کدکن" از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصهٔ هستی نهاد.
نام زینبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت میگرفت که در فرمایش "الست بربکم" مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد: "بلی" عبدالحسین.
روحیه ستیزه جویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین می گردد؛ کما اینکه در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عملِ معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها می کند.
در سال هزار و سیصد و چهل و یک، به خدمت زیر پرچم احضار می شود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار می گیرد.
سال هزار و سیصد و چهل و هفت، سال ازدواج اوست. برای این مهم، خانواده ای مذهبی و روحانی را انتخاب می نماید و همین، سر آغاز دیگری می شود برای انسجام مبارزات بی وقفهٔ او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور؛ همین سال، اعتراضات او به برخی خدعه های رژیم پهلوی (مثل اصلاحات ارضی) به اوج خود می رسد که در نهایت، به رفتن او و خانواده اش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آن جا می انجامد، که این نیز فصل نوینی را در زندگی او رقم می زند.
پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقت فرسای بنّایی روی می آورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز می شود.
بعدها به علت شدت یافتن مبارزات ضد طاغوتی اش و زندان رفتنهای پی در پی و شکنجه های وحشیانهٔ ساواک، و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز می ماند.
با شرع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی می آورد که این دوران، برگ زرین دیگری می شود در تاریخ زندگی او.
به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسئولیت های مختلفی را بر عهدهٔ او می گذارند که آخرین مسئولیت او، فرماندهی تیپ هجده جواد الائمّه سلام الله علیه است، که قبل از عملیات خیبر، عهده دار آن می شود.
با همین عنوان، در عملیات بدر، درحالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حدّ خود می رساند، مرثیهٔ سرخ شهادت را نجوا می کند.
تاریخ شهادت این سردار افتخار آفرین، روز ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ می باشد که پیکر مطهرش، با توجه به آرزوی قلبی خود او در این زمینه، مفقود الأثر می شود تا این که ۲۷ سال بعد در جستجوی تفحص شهدا در شرق دجله استخوانهای بدن مطهر و بی سرش (بعد از حرف و حدیثهای فراوان در اثبات هویتش و آزمایشات DNA و تایید سردار باقرزاده فرمانده تفحص شهدا ) به همراه ۱۲ دوازده شهید دیگر تفحص و همزمان با شهادت حضرت زهرا سلامالله علیها در مشهد مقدس تشییع و در زادگاهش به خاک سپرده شد.
روحش،شاد ویادش گرامی
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🇮🇷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت دوم
《بهترین دلیل》
به نقل از مادر شهید:
🌷 روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقتها #عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس میخواند. با اینکه کار هم میکرد، نمره اش همیشه خوب بود.😊😊
🌷 یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.
من و باباش با چشمهای گرد شده به هم نگاه می کردیم. همچین درخواستی حتی یک بار هم سابقه نداشت. باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی، برای چی نمی خوای بری؟
آمد چیزی بگوید، #بغض_گلویش را گرفت. همان طور بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی میکنم، خاکشوری میکنم، هر کاری که بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمیرم.😳🥺
🌷 این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس می زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هر چه بهش اصرار کردیم، چیزی نگفت.
روز بعد دیدیم جدی _ جدی نمی خواهد مدرسه برود. باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یه کفش کرده بود که: یا باید بری #مدرسه، یا بگی چرا نمی خوای بری.
آخرش عبدالحسین کوتاه آمد. گفت: آخه بابا روم نمی شه به شما بگم. گفتم: ننه به من بگو.😭😔
🌷 سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد. دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر. کمی #ناز_و_نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!
تعجب کردم. پرسیدم: چرا پسرم؟
اسم معلمش را بابغض آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدر سوخته رو با یه دختری دیدم، داشت...😔😡
🌷 شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط #صدای_گریه_اش بلند تر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم.
آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را هممی دانستیم #طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.😭😲
🌷 موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی #سابقهٔ_یک_دروغ هم نداشت. رو همین حساب،پدرش گفت: حالا که اینطور شده، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.
توی آبادی ما، علاوه بر آن دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن.😊😇
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت سوم
《ویلای جناب سرهنگ(۱) 》
🌷 یک بار خاطره ای برایم تعریف کرد از دوران سربازی اش. خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن، #روحیه_الهی خودش بود. میگفت اولِ سربازی که اعزام شدیم، رفتیم "صفر_چهار بیرجند" بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی ، صحبت تقسیم پیش آمد، یک روز تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.💚🌺
🌷 هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که #فرمانده_پادگان خودش آمد مابین بچه ها، قدمها را آهسته بر می داشت و با طمأنینه، به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو، دو سه نفر را انتخاب کرد، من قد بلندی و به قُول بچه ها هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.
فرمانده پادگان نزدیک من ایستاد، سعی کردم خونسرد باشم. تو چهره ام دقیق شد و بعد هم، از آن نگاههای سر تا پایی کرد و انتخابم کرد،،☺️🙃
🌷 یکی آهسته از پشت سرم گفت خوش بحالت!
تا از صف بیرون بروم دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم.
_ دیگه افتادی تو ناز و نعمت!
_ تا آخر خدمتت کیف میکنی!
بیرون صف یه درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پیش بقیه.
حسابی کنجکاو شده بودم، از خودم میپرسیدم: چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهری ها این طور دارن #افسوسش را می خورن؟!
خیلی ها با حسرت نگاهم میکردند.🤔😳
🌷 یک استوار صدایمان زد و گفت برید لوازمتون را از #آسایشگاه بردارید تا بریم ، زیادی لفتش ندین ها.
باز کنجکاویم بیشتر شد، لوازمم را ریختم داخل کیسه انفرادی و آمدم بیرون.
یک #ماشین_جیپ منتظر بود ، کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا،👮♂🛻
🌷 همراه آن استوار رفتیم بیرجند، چند دقیقه بعد جلوی یک #خانه_بزرگ_و_ویلایی، ماشین ایستاد استوار رو به من کرد و گفت بیا پایین.
خودش رفت زنگ خانه را زد و بهم گفت: تو از این به بعد در خدمت صاحب این خونه هستی. هر چی بهت گفتند بی چون و چرا گوش میکنی.🏡
🌷 مات و مبهوت نگاش میکردم، آمدم چیزی بگویم، در باز شد یک زن تقریبا مسن و ساده وضع ، بین دو لنگه در ظاهر شد، چادر گلدار و رنگ رو رفته اش را روی سرش جابجا کرد. استوار بهش #مهلت_حرف_زدن نداد. به من اشاره کرد و گفت: این سرباز را خدمت خانم معرفی کن.😯👉
🌷 از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود، گفتم من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم، نگهبانی می خوام بدم؟ چیکار می خوام بکنم؟
استوار خنده #تمسخر_آمیزی کرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهایت رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی!😳😔
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت چهارم
《ویلای جناب سرهنگ(۲) 》
🌷 تو دورهٔ آموزشی به قول معروف تسمه از گرده مان کشیده بودند. به مان یاد داده بودند، که اگر مافوق مان گفت بمیر، بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال آن زن رفتم تو.
آن طرف حیاط یک #ساختمان_مجلل، چشم را خیره می کرد. وسعت حیاط و گلهای رنگارنگ و درختهای سر به فلک کشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت: دنبالم بیا. 🏡🌳
🌷 کیسه به دست دنبالش راه افتادم. جلوی راه پله ها زن ایستاد، اتاقی را در طبقهٔ دوم نشانم داد وگفت: خانم اون جا هستن.
به #اعتراض گفتم: معلوم هست می خوام چه کار کنم؟ این نشد #سربازی که برم پیش خانم!
ترس نگاهش را گرفت. به حالت التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم! با #اضطراب نگاهی به بالا انداخت وادامه داد: برو بالا، خانم بهت می گن چه کار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.😨🤫
🌷 رفتم بالا، در اتاق قشنگ باز بود، نگاهی به فرشهای دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتینهام را باز کردم بیرونشان آوردم، با احتیاط یکی دو قدم رفتم جلوتو. گفتم: #یاالله
صدایی نیامد دوباره گفتم یا الله، یا الله!
زن جوان گفت: سرت را بخوره یا الله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!
مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: خدایا توکل بر خودت. 🤨🤲
🌷 رفتم تو از چیزی که دیدم، چشمهام یکهو #سیاهی رفت. کم مانده بوده نقش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم؟
گوشهٔ اتاق، روی مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان: مینی ژوب نشسته بود، با یک #آرایش_غلیظ و حال به هم زن! پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد.😳👩
🌷 چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون. #پوتینها را پام کردم. بندها را بسته و نبسته، گونی را برداشتم. زن بی حجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمجه کجا داری میری؟ برگرد!
گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد. پله ها را دو تا یکی اومدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم توی حیاط. دنبالم دوید بیرون.😰😡
🌷 دستپاچه گفت خانم داره صدات می زنه.
گفتم: این قدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!
گفت: اگر نری، #می_کشنت_ها!
عصبی گفتم: بهتر!
من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریبأ داشت می دوید...🏃🧕
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت پنجم
《ویلای جناب سرهنگ(۳) 》
🌷دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم. یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد، ازش پرسیدم: پادگان صفر_چهار کدوم طرفه؟
حیران و بهت زده گفت: برای چی می خوای؟!
گفتم: می خوام از این #جهنم_درّه فرار کنم.
گفت: به جوونیت رحم کن پسر جان، این کارا چیه؟ اینجا بهترین پول، بهترین غذا، و بهترینِ همه چیز را به تو می دن، #کیف_می_کنی.😉
🌷با غیظ گفتم: نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.
وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره بر گردم، #بی_خیال_آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم بیرون. خیابان خلوت بود و پرنده در آن پر نمی زد.
فقط گاهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد می شد.🚐.....🚙
🌷آن روز هر طور بود، بالأخره پادگان را پیدا کردم. از چیزهایی که آن جا دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد، آن خانه، خانهٔ یک سرهنگ بود که من آن جا حکم یک گماشته را پیدا کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسر یک جناب #سرهنگ_طاغوتی و بی غیرت بود!
به هر حال دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی #حریفم نشدند.🤨😐
🌷دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدر سوخته رو تنبیهش کنین تا بفهمه ارتش خونهٔ ننه_ بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه. هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور #نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت.
نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند، قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی #همهٔ_توالتها را تمیز کنم.😳
🌷یک هفتهٔ تمام این کار را کردم، تک و تنها و پشت سر هم. صبح روز هشتم ، گرم کار بودم که یک #سرگرد آمد سر وقتم. خنده غرض داری کرد و به تمسخر گفت: ها، بچه دهاتی! سر عقل اومدی یا نه؟
جوابش را ندادم. با کمال افتخار و سربلندی تو چشمانش نگاه می کردم. کفری تر از قبل ادامه داد: قدر اون ناز و نعمت رو #حالا_می_فهمی، نه؟
برّ و بر نگاش می کردم. گفت: انگار دوست داری بر گردی همون جا، نه؟🤨
🌷عرق پیشانی ام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً توی آن لحظه #خدا_و_امام_زمان (عج) کمکم می کردند که خودم را نمی باختم. خاطر جمع و مطمئن گفتم: این هجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همهٔ این کثافتها رو خالی کن توبشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز توی بیابون، و #تا_آخر_سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم،😊🌸
🌷ولی تو اون خونه دیگه پا نمی گذارم.
عصبانی گفت: حرف همین؟
گفتم: #اگر_بکشیدم، اون جا نمی رم.
بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم #گروهان_خدمات.☺️🦋
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت ششم
《نارصایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۱)》
🌷سال ۱۳۴۷ بود. روزهای اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت، با #اخلاق_و_روحیهٔ او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با او ازدواج کرده؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک #خانوادهٔ_مذهبی می گشته است.💚❤️
🌷آن وقتها توی روستا کشاوزی می کرد. خود زمینی نداشت، حتی یک متر. همه اش برای این وآن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد #قانع بود و خیلی هم راضی.
همان اول ازدواج رسالهٔ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگری که دیده بودم فرق می کرد، عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند، #مجازات_سنگینی داشت.🇮🇷🦋
🌷پدرم چند تایی از کتابهای امام را داشت. آنها را می داد به #افراد_مطمئن که بخوانند. کارهای دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار اینها را خدا ساخته بود برای #عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهای دیگر #امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش می داد، توی نگاهش ذوق و شوق موج می زد.😊🌺
🌷خیلی زود اُفتاد در #خط_مبارزه. حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. توی مسجد سخنرانی کرد #علیه_رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانهٔ خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد.
شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. 🍃🇮🇷
🌷آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود #حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش از همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاک #گیج شده بودم. پیش خودم می گفتم: اگه بخوان به روستایی ها زمین بِدَن که ناراحتی نداره!🤔
🌷کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم #دیگران_شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، بهش گفتم: چرا بعضی ها خوشحال هستند و شما ناراحت؟ اخمهاش را کشید به هم. جواب واضحی نداد. فقط گفت همه چی خراب میشه، همه چی رو می خوان #نجس کنن!
بالأخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. گفتند: همهٔ اهالی بیان تو #مسجد_آبادی.🕌
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت هفتم
《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۲)》
🌷خانه ها را یک به یک می رفتند و #مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند،دعوت می کردند بروند مسجد. توی همین وضع و اوضاع یکدفعه سر و کلهٔ #عبدالحسین پیدا شد. نگاهش،هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه. دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت توی یک پستو و گفت: اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.
چشمهام گرد شده بود. گفتم: بگم نیستی؟!
گفت: آره، بگو نیستم.اگر هم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.😳🦋
🌷این چند روزه، بفهمی _ نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: آخه این چه #بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!
جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم #ناراحت است. آمدم بیرون. چند لحظه ای نگذشته بود در زدند. زود رفتم دم در . آمده بودند پی او. گفتم: نیست.
رفتند. چند دقیقه بعد، بزرگترهای ده آمدند دنبالش.
آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند. سه، چهار بار دیگر هم از #مسجد آمدند، گفتم،: نیست. هر چه می پرسیدند کجاست، می گفتم نمی دونم.🍃😔
🌷تا کار آنها تمام نشد، #عبدالحسین خودش را توی روستا آفتابی نکرد. بالأخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند. خوب یادم هست حتی #پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهای روستا هم آمدند که: دو ساعت ملک به اسمت در اومده، بیا برو بگیر.
گفت: نمی خوام.
گفتند: اگه نگیری، تا عمر داری باید #رعیت باشی ها.
گفت: هیچ عیبی نداره.
هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند. می گفتند: شما چه کار داری به ما؟ شما اختیار خودت را داری. 🤨
🌷آخرین نفری که اومد پیش عبدالحسین صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خو استند بدهند به ما. گفت: عبدالحسین برو زمین را بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از #شیر_مادر برات حلال تر.
تو جوابش گفت: شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملکها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه را با هم قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد. 🥺🌺
🌷کم کم می فهمیدم چرا #زمین را قبول نکرده. بالأخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت: چیزی را که #طاغوت بده، نجس در نجسه،
من هم همچین چیزی را نمی خوام، اونا یک سر سوزن هم به فکر خیر و صلاح ما نیستن.😔
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت هشتم
《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۳)》
🌷وقتی تنها می شدیم،با غیظ می گفت:
#خدا_لعنتش_کنه(شاه ملعون را)، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره! آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. #عبدالحسین باز آستینها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن. حسن، فرزند اولم، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی.🌺💚
🌷گفتم: مواظب چی؟
گفت: اولا که خودت #خونه_بابام چیزی نخوری، دوما بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن. با صدای تعجب زده ام گفتم: مگر می شه؟!
به حسن اشاره کردم و ادامه دادم: ناسلامتی بچه شونه. گفت: نه،اصلا من راضی نیستم، شما حواست جمع باشه. #لحنش_محکم_بود و قاطع. همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی. چیزهایی را که به من گفت، به آنها هم گفت.🥺
🌷خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد!
کم کم #پاییز از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. بر عکس دفعه های قبل، این بار خیلی طول کشید رفتنش. ده، پانزده روزی گذشت. آرام و قرار نداشتم. حسابی دلواپس شده بودم. بالاخره یک روز، نامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم. پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود. #نامه_را باز_کرد.🕊📨
🌷هر چه بیشتر می خواند، #شکفته_تر می شد. دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد. خیره ام شد و گفت: نوشته من دیگه روستا بر نگردم، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین #مشهد. اگر هم دوست ندارین، هر چی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما، هر چی که می خواین بفروشین؛ فقط بچم رو بفرستین شهر. نامه را بست. 📩😔
🌷آدرس #عبدالحسین را یک بار خواند. گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعا مشکله.
به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شاءالله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما میایم؛ #این_ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست.🌸🍃
🌷از همان روز دست به کار شدیم. بعضی از وسایلمان را #فروختیم و دادیم به طلبکار ها. باقی وسایل را،که چیزی هم نمی شد،جمع و جور کردم. حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشوم. با خدا بیامرز #پدرش راهی شدم.🚌
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت نهم
《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۴)》
🌷آدرس توی احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، #فهمیدیم قسمتِ به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سئوال شده بود که آن جا را چطور پیدا کرده.
بالأخره رسیدیم خانه، فکر نمیکردم که دربست باشد. جای خوب و دست و پا بازی بود، با خودش،که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد #مشهد ماندگار شود، برده بودش توی همان خانه. گفته بود: این خونه مال شما.❤️💚
🌷قبول نکرده بود، صاحب زمین ها گفته بود: پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی، همین جا مجانی بشین.
ازش پرسیدم: حالا کار پیدا کردی؟
خندید و گفت: آره.
زود پرسیدم: چه کاری؟
گفت: سر همین کوچه یک #سبزی_فروشی هست، فعلاً اون جا مشغول شدم.
پدرش همان روز بر گشت و ما زندگی جدیدمان را شروع کردیم. عادت کردن بهش سخت بود، ولی بالأخره باید می ساختیم.🦋🌸
🌷عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دلِ خوشی ندارد، یک روز آمد گفت: این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار #مال_حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.
پرسیدم چرا؟
با زنهای بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست، سبزی ها را می ریزه توی آب که سنگین تر بشه.🥺😔
🌷آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم.
گفتم: اگه نخوای بری اونجا، چه کار می کنی؟!
گفت: #ناراحت نباش،خدا کریمه.
فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم.
گفتم: این جا روزی چقدر می دن؟
گفت: از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومن می ده؟ 🍃🇮🇷
🌷ده، پانزده روزی رفت لبنیاتی. یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیداش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم اُفتاد به وسایل توی دستش؛ یک #بیل_و_یک_کلنگ! پرسیدم اینا را برا چی گرفتی؟!
گفت: به یاری خدا و #چهارده_معصوم علیهمالسلام می خوام از فردا صبح بلند شم برم سر گذر.
چیزهایی از کار گرهای سر گذر شنیده بودم. میدانستم کارشان خیلی سخت است. بهش گفتم: این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد می داد! 🤔🍃
🌷سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره.
گفتم چطور؟ گفت #کم_فروشی میکنه، کارش غِش داره؛ جنس بد را قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه، تازه همینم سبک تر میکشه: از همه بدتر اینه که می خواد من لنگیه
خودش،بشم باشم، می گه اگه بخوای به جایی برسیم، باید از این کارا بکنی!🌺🦋
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت دهم
《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۵)》
🌷با غیظ ادامه داد: این نونش از اون یکی #حروم_تره! از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب که از سر کار برگشت، گفت: امروز الحمدالله یک #بنّا پیدا شد که منو با خودش ببره سر کار.
گفتم: این روزی چقدر می ده؟
گفت: ده تومن. 🍃🇮🇷
🌷کارش #جان_کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم بهش گفتم. گفت: هیچ طوری نیست، نون زحمت کشی، نون #پاک_و_حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست.
کم کم توی همین کار بنّایی جا اُفتاد و کم کم برای خودش شد《اوستا》. حالا دیگر شاگرد می گرفت، دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود.😊🦋
🌷توی همان ایام، یک روز #مادرش از روستا آمد دیدنشان. یک بغچهٔ نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگری هم آورده بود برامان. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپز خانه. مادرش گفت: امان می دادی تا یه کمی بخورَن بچه ها.
تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، ان شاء الله بعداً می خوریم. نه خودش خورد و نه گذاشت #من_و_حسن به آنها دست بزنیم.🌷❤️
🌷 مادرش که رفت #حرم، سریع بغچهٔ نان و چیزهای دیگر را برد توی یک مغازه و کشید. به اندازهٔ وزنشان، پولش را حساب کرد داد به چند تا فقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم. مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبر دار شود، ملاحظهٔ ناراحت نشدنش.
پیر زن چند روزی پیش ما، ماند. وقتی حرف از رفتن زد، #عبدالحسین بهش گفت: نمی خواد بری ده، همین جا پهلوی خودم بمون.💚🌸
🌷گفت: #بابات را چه کار کنم؟!
گفت: اونم می آریمش شهر.
از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر جوش زمینهای تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همان جا نوجوانهای آبادی را جمع می کند و بهشان می گوید: هر کدوم از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه، من خودم #خرجش را می دم.☺️🌺
🌷سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضي کرده بودند که با عبدالحسین آمدند شهر.
عبدالحسین اسمشان را توی یک #حوزه نوشت. از آن به بعد هم، مثل اینکه بچه های خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درسهای حوزه، روزها کار و شبها درس. همان وقتها هم حسابی درگیر کارِ #مبارزه_با_رژیم شده بود.🇮🇷🌷
من حامله شده بودم و🕊.....
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت یازدهم
《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۱)》
🌷من حامله شده بودم و #پدر_مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانهٔ پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: می خوای چه کار کنی؟
گفت: میخوام بچم خونهٔ خودمون به دنیا بیاد، شما برین اونجا، منم میرم #دنبال_قابله. 🏠
🌷یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم #خانه. من همین طور درد می کشیدم و "خدا خدا" می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. #سریع رفت که در را باز کند.🥺🍃
🌷کمی بعد با #خوشحالی بر گشت. گفت: خانم قابله اومدن.
#خانم_سنگین_و_موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. #خانم_قابله لبخندی زد و پرسید:اسم بچه را چی می خواین بگذارین؟ 😊🌺
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین #فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
قابله، به آن خوش بر خوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه بر گشت. گذاشت جلو او و #تعارف کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخوردین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.🦋💚
🌷مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد، کمی بعد #خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود، عقربه های ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران #عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالأخره ساعت سه، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه.💚❤️
🌷مادرم رفت توی حیاط، مهلت آمدن بهش ندتد، شروع کرد به #سرزنش.
صداش را می شنیدم: خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی میفته. تا بیاید تو، مادرم یکریز پر خاش کد. بالأخره توی اتاق، #عبدالحسین بهش گفت: قابله که دیگه اومد خاله، ب من چه کار داشتین؟😔🍃
🌷دیگر امان حرف زدن نداد به #مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه، قنداق اش را گرفت و بلند کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیرهٔ او شده بود و #گریه می کرد. 🕊😭
حیرت زده پرسیدم:🕊 ...
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت دوازدهم
《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۲)》
🌷 چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت، گریهاش برام غیر طبیعی بود. فکر میکردم شاید از شوق زیاد است. کمی که #آرامتر شد. گفتم: خانم قابله میخواست که ما اسمش رو #فاطمه بگذاریم.
با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو میخواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.🥺😍
🌷 گفتم: راستی عبدالحسین، ما چای، میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن.
گفت: اونا چیزی نمیخواستن.
بچه را گذاشت کنار من حال و هوای دیگری داشت. مثل گُلی بود که #پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل میگرفت، دور از چشم ما گریه میکرد. میدانستم #عشق زیادی به حضرت فاطمهٔ زهرا سلامالله علیها دارد.🌺🥺
🌷 پیش خودم میگفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت میاُفته و گریهاش میگیره.
پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید میبردیمش حمام و قبل از آن باید میرفتیم دنبال قابله. هر چه به #عبدالحسین گفتیم برود دنبال او، گفت: نمیخواد.
گفتم: آخه #قابله باید باشه.🛁👧
🌷 با ناراحتی جواب میداد: قابله دیگه نمیآد. خودتون بچه رو ببرین حمام.
آخرش هم نرفت. آن روز با #مادرم بچه را بردیم حمام و شستیم.
چند روز بعد، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که #ان_شاءالله خوبه؟
گفتم: آره. برای چی؟
گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونهٔ مادرت، میخوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.🏡⁉️
🌷 چشمهام گرد شده بود. گفتم: چرا میخوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونهٔ بی اجاره.
گفت: نه این بچه خیلی گریه میکنه و شما اینجا #تنهایی، نزدیک مادرت باشی بهتره.
مکث کرد و ادامه داد: میخوام خیلی #مواظب_فاطمه باشی.😳🥺💚
🌷 طول نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردنِ وسایل. #صاحبخانه وقتی فهمیده بود میخواهیم برویم، ناراحت شد. آمد پیش او، گفت این خونه که دربسته، از شما هم که نه کرایه میخوایم نه هیچی، چرا میخوای بری؟
عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمیشیم.
گفت: چه مزاحمتی؟! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمیخواد بری.
قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم، و رفتیم.😔🌸
🌷 فاطمه نه ماهه شده بود، اما به یک بچهٔ دو، سه ساله میمانست. هر کس میدیدش، میگفت: ماشاءالله! این چقدر #خوشگله.
صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه میکرد. مچش را گرفتم، پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟
سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، #خیلی_دوستش_دارم.🥰❤️
نمیدانم آن بچه چه سرّی داشت🕊...
#ادامه_دارد...🔰
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت سیزدهم
《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۳)》
🌷نمیدانم آن بچه چه #سرّی داشت. خاطرهاش هنوز هم واضح تر روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً لحظههای آخر عمرش، وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش هم #فوت کرد.
بچه را خودش غسل داد و خودش کفن پوشید و خودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدمهای بزرگ، یک سنگ قبر درست کرد. روی سنگ هم گفته بود بنویسند: #فاطمهٔ_ناکام_برونسی.😭❤️
🌷چند سالی گذشت. بعد از #پیروزی_انقلاب و شروع جنگ ، عبدالحسین راهی جبههها شد.
بعضی وقتها، مدت زیادی میگذشت و ازش خبری نمیشد. گاه گاهی میرفتم سراغ همسنگری هاش که میآمدند مرخصی. احوالش را از آنها میپرسیدم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجیها، عکس نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بودند. گفت: نگاه کنید #حاج_خانم، این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف میکردن.😳❤️
🌷یک آن دست و پام را گم کردم. صورتم زد به سرخی. با ناراحتی گفتم: آقای برونسی چه کارها میکنه! کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم. از دستش خیلی #عصبانی شده بودم. همهاش میگفتم: آخه این چه کاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!
چند وقت بعد از جبهه آمد. مهلتش ندادم درست و حسابی خستگی در کند. حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: یعنی #زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین؟!🤨😔
🌷خندید و گفت: شما میدونی من از کدوم مورد حرف میزدم. بهش حتی فکر نکرده بودم. گفتم: نه. خنده از لبش رفت. حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان #دخترم_فاطمه حرف میزدم. یکدفعه کنجکاوی ام تحریک شد. افتادم تو صرافت این که بدانم چی گفته.
سالها از فوت دختر کوچکمان میگذشت، خاطرهاش ولی همیشه همراه من بود.
بعضی وقتها حدس میزدم که باید سرّی توی آن شب و توی تولد فاطمه باشد، ولی زیاد پیاش را نمیگرفتم. 🤔🌺
🌷بالأخره #سرّش را فاش کرد. اما نه کامل و آنطوری که من میخواستم.
گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟
گفتم: آره، که ما رفتیم خونهٔ خودمون. سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همونطور که داشتم میرفتم، یکی از دوستهای طلبه رو دیدم. اون وقت تو جریان پخش اعلامیه، یک کار ضروری پیش اومد که لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگه نمیشد کاریش کرد. #توکل کردم به خدا و باهاش رفتم... جریان اون شب مفصله. همین قدر بگم که ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم: ای داد بیداد! من قرار بود قابله ببرم! میدونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین.🤦♂💚
🌷 زود خودم رو رسوندم خونه. وقتی #مادر شما گفت قابله رو میفرستی و میری دنبال کارت؛ شستم خبر دار شد که باید #سرّی توی کار باشه، ولی به روی خودم نیاوردم. عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش #خیس_اشک بود. آهی کشید و ادامه داد: میدونی که اون شب هیچ کس از جریان ما خبر نداشت، فقط من میدونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم. یعنی اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم.
نگاهش خیره شده بود به بیرون خانه و به سمت آسمان. گفت: ماجرای اون شب ربطِ به #عالم_غیب داشت؛ اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود خونهٔ ما.🥺💚❤️
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت چهاردهم
《تنها مسجد آبادی》
🌷حجت الاسلام محمد رضا رضایی، می گوید:
سالها پیش، آن وقتها که هنوز شانزده، هفده سال بیشتر نداشتم، یک روز توی زمینهای #کشاورزی سخت مشغول کار بود. من داشتم به راه خودم می رفتم. #دربارهٔ_خلوص، و نیت پاک او، چیزهای زیادی شنیده بودم. می دانستم اهل آبادی هم دوستش دارند.❤️💚
🌷مثلا وقتی از سربازی بر گشت، استقبال گرمی ازش کردند، یا #روز_ازدواجش، همه سنگ تمام گذاشته بودند. اینها را خبر داشتم ، ولی تا حالا از نزدیک پیش نیامده بود باهاش حرف بزنم.این #عجیب هم دوست داشتم همچین فرصتی دست بدهد.🦋🍃
شاید برای همین بود که آن روز وقتی صدام زد، کم مانده بود از #خوشحالی بال در بیاورم، برام دست بلند کرد و با اشاره گفت: بیا، نفهمیدم چطور خودم را رسوندم بهش، سلام کرد، جوابش را با دستپاچگی دادم، بیلش را گذاشت کنار، انگار وقت استراحت بود، همان جا با هم نشستیم هزا جور #سئوال توی ذهنم درست شده بود.😍😊
🌷با خودم می گفتم: معلوم نیست چه کارم داره؟ بالأخره شروع کرد به حرف زدن، چه حرفهایی! از دین و #پایبندی_به_دین گفت: و از مبارزه و #انقلابی_بودن حرف زد، تا اینکه رسید به نصیحت کردن من، با آن سن جوانی اش، مثل یک پدر مهربان و دلسوز می گفت: که مواظب چه چیزهایی باید باشم.❤️🕊
🌷#چه_کارهایی را باید انجام بدهم و چه کارهایی را، حتی دور و برش هم نروم. این لطف او تنها شامل حال من نمی شد، هر کدام از اهل آبادی که زمینه ای داشتند، همین صحبتها را برایشان پیش می کشید. آن روز به قدری با حال و با #صفا حرف می زد که اصلا گذشت زمان را حس نمی کردم.🌷🌺
وقتی حرفهاش تموم شد و به خودم آمدم، تازه فهمیدم یکی، دو ساعت است که آن جا نشسته ام.
🌷صحبتش که تمام شد، دوباره #بیلش را بر داشت و شروع کرد به کار. دوست داشتم بیشتر از اینها پیشش بمانم، فکر اینکه مزاحم باشم، نگذاشت. ازش خداحافظی کردم و رفتم، در حالی که #عشق_و_علاقه ام به او بیشتر از قبل شده بود.🥺💚💚
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت پانزدهم
《سفر به زاهدان 》
🌷سید کاظم حسینی از #دوستان_شهید می گوید: سالهای پنجاه و سه یا چهار بود، آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم. اول دوستی مان، فهمیدم تو #خط_مبارزه است. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار. مدتی بعد با چهره های سر شناس #انقلاب آشنا شدم. زیاد می رفتیم پای صحبت شان.🇮🇷
🌷گاهی تو برنامه های #عملی هم روی من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم. گفت: می خوام برم مسافرت، می آی؟
پرسیدم کجا؟
گفت:زاهدان.
یقین داشتم منظورش از مسافرت، تفریح وگردش نیست، می دانستم باز هم کاری پیش آمده، پرسیدم: ان شاء الله #مأموریته دیگه؟🤔
🌷خونسرد گفت: نه، همین جوری یک #مسافرت دوستانه می خوایم بریم، برای گردش. توی لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توی کار را در بیاورم. گفتم: بریم، حرفی نیست. نگاه دقیقی به صورتم کرد، لبخندی زد و گفت: ریشت رو خوب کوتاه کن و #سبیلها رو هم بگذار بلند باشه.☺️🌸
🌷گفت: آماده شو و خداحافظی کرد و چند ساعت بعد با یک #دبهٔ_روغن برگشت. پرسیدم اینو میخوای چه کار؟ گفت شاید لازم بشه.
با هم رفتیم خانهٔ یکی از روحانیون که آن زمان نمایندهٔ دریافت وجوهات #حضرت_امام بود توی استان خراسان، من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو و چند دقیقه بعد آمد گفت بریم.🚶🚶♂
🌷رفتیم ترمینال، وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین #مسافر_خانه اتاق گرفتیم. هنوز درست و حسابی جابجا نشده بودیم که دبهٔ روغن را برداشت و گفت کار نداری؟
با تعجب پرسیدم کجا؟
گفت: می رم جایی زود بر می گردم. اگر دیر هم شد دلواپس نشی ها. دم در اتاق بر گشت طرفم، گفت یادت باشه سید جان؛ هر چی هم که دیر کردم، دلواپس نشی، و یه وقت #شهربانی یا جای دیگه ای نری ها.🍃
🌷#خداحافظی کرد و رفت، و درست دو روز بعد برگشت! دبهٔ روغن هم همراهش نبود، توی این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود گفت بار و بندیل رو ببند که بریم.
به کنایه گفتم: عجب گردشی کردیم! می دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه است، گفتم موضوع چی بود #آقای_برونسی؟ به منم بگو.
نگفت، هرچه بیشتر اصرار کردم، چیزی نگفت. گفتم: یعنی دیگه به ما اطمینان نداری. گفت اگه اطمینان نداشتم نمی آوردمت. ولی فعلأ #مصلحت نیست.😔🇮🇷