eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.8هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
3هزار ویدیو
141 فایل
•|بِه‌نامِ‌‌او|• . . «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش..» -شهید‌ابراهیم‌هادی . . •شروع‌ما،←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 . شروط؛ ‌(کپی،تبادل،همسایگی) 🌸↓ @sabke_shohadaa_short . کانال‌محفل‌هامون؛🌱↓ @mahfe_l . کانال‌خدمات؛🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت دوازدهم          《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۲)》    🌷 چرا گریه میکنی؟ چیزی نگفت، گریه‌اش برام غیر طبیعی بود. فکر می‌کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که شد. گفتم: خانم قابله می‌خواست که ما اسمش رو بگذاریم. با صدای غم آلودی گفت: منم همین کارو میخواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه، اسمش رو فاطمه بگذارم.🥺😍    🌷 گفتم: راستی عبدالحسین، ما چای، میوه، هر چی که آوردیم، هیچی نخوردن. گفت: اونا چیزی نمی‌خواستن. بچه را گذاشت کنار من حال و هوای دیگری داشت. مثل گُلی بود که شده باشد. بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت هر وقت بچه را بغل می‌گرفت، دور از چشم ما گریه می‌کرد. می‌دانستم زیادی به حضرت فاطمهٔ زهرا سلام‌‌الله علیها دارد.🌺🥺     🌷 پیش خودم می‌گفتم: چون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم، حتماً یاد حضرت می‌اُفته و گریه‌اش می‌گیره. پانزده روز از عمر فاطمه گذشت. باید می‌بردیمش حمام و قبل از آن باید می‌رفتیم دنبال قابله. هر چه به گفتیم برود دنبال او، گفت: نمی‌خواد. گفتم: آخه باید باشه.🛁👧    🌷 با ناراحتی جواب می‌داد: قابله دیگه نمی‌آد. خودتون بچه رو ببرین حمام. آخرش هم نرفت. آن روز با بچه را بردیم حمام و شستیم. چند روز بعد، توی خانه با فاطمه و حسن بودم. بین روز آمد گفت: حالت که خوبه؟ گفتم: آره. برای چی؟ گفت: یک خونه اجاره کردم نزدیک خونهٔ مادرت، می‌خوام بند و بساط رو جمع کنیم ‌و بریم اون جا.🏡⁉️    🌷 چشمهام گرد شده بود. گفتم: چرا می‌خوای بریم؟ همین خونه که خوبه، خونهٔ بی اجاره. گفت: نه این بچه خیلی گریه می‌کنه و شما اینجا ، نزدیک مادرت باشی بهتره. مکث کرد و ادامه داد: می‌خوام خیلی باشی.😳🥺💚    🌷 طول نکشید که شروع کردیم به جمع و جور کردنِ وسایل. وقتی فهمیده بود می‌خواهیم برویم، ناراحت شد. آمد پیش او، گفت این خونه که دربسته، از شما هم که نه کرایه می‌خوایم نه هیچی، چرا می‌خوای بری؟ عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نمی‌شیم. گفت: چه مزاحمتی؟! برای ما که زحمتی نیست، همین جا بمون، نمی‌خواد بری. قبول نکرد. پا توی یک کفش کرده بود که برویم، و رفتیم.😔🌸    🌷 فاطمه نه ماهه شده بود، اما به یک بچهٔ دو، سه ساله می‌مانست. هر کس می‌دیدش، می‌گفت: ماشاءالله! این چقدر . صورتش روشن بود و جذاب. یک بار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه می‌کرد. مچش را گرفتم، پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟ سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچی، دوستش دارم، چون اسمش فاطمه است، .🥰❤️ نمی‌دانم آن بچه چه سرّی داشت🕊... ...🔰