eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.          🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷    
.          🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت چهارم                     《ویلای جناب سرهنگ(۲) 》    🌷 تو دورهٔ آموزشی به قول معروف تسمه از گرده مان کشیده بودند. به مان یاد داده بودند، که اگر مافوق مان گفت بمیر، بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال آن زن رفتم تو. آن طرف حیاط یک ، چشم را خیره می کرد. وسعت حیاط و گلهای رنگارنگ و درختهای سر به فلک کشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت: دنبالم بیا. 🏡🌳    🌷 کیسه به دست دنبالش راه افتادم. جلوی راه پله ها زن ایستاد، اتاقی را در طبقهٔ دوم نشانم داد وگفت: خانم اون جا هستن. به گفتم: معلوم هست می خوام چه کار کنم؟ این نشد که برم پیش خانم! ترس نگاهش را گرفت. به حالت التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم! با نگاهی به بالا انداخت وادامه داد: برو بالا، خانم بهت می گن چه کار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.😨🤫    🌷 رفتم بالا، در اتاق قشنگ باز بود، نگاهی به فرشهای دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتینهام را باز کردم بیرونشان آوردم، با احتیاط یکی دو قدم رفتم جلوتو. گفتم: صدایی نیامد دوباره گفتم یا الله، یا الله! زن جوان گفت: سرت را بخوره یا الله گفتنت دیگه چیه؟ ‌بیا تو! مردد و دو دل بودم. زیر لب گفتم: خدایا توکل بر خودت. 🤨🤲    🌷 رفتم تو از چیزی که دیدم، چشمهام یکهو رفت. کم مانده بوده نقش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم؟ گوشهٔ اتاق، روی مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان: مینی ژوب نشسته بود، با یک و حال به هم زن! پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم. تمام تنم خیس عرق شد.😳👩    🌷 چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطور از اتاق زدم بیرون. را پام کردم. بندها را بسته و نبسته، گونی را برداشتم. زن بی حجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمجه کجا داری میری؟ برگرد! گوشم بدهکار هارت و هورت او نشد. پله ها را دو تا یکی اومدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم توی حیاط. دنبالم دوید بیرون.😰😡     🌷 دستپاچه گفت خانم داره صدات می زنه. گفتم: این قدر صدا بزنه تا جونش در بیاد! گفت: اگر نری، ! عصبی گفتم: بهتر! من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریبأ داشت می دوید...🏃🧕 ...🔰