eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.8هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
3هزار ویدیو
141 فایل
•|بِه‌نامِ‌‌او|• . . «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش..» -شهید‌ابراهیم‌هادی . . •شروع‌ما،←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 . شروط؛ ‌(کپی،تبادل،همسایگی) 🌸↓ @sabke_shohadaa_short . کانال‌محفل‌هامون؛🌱↓ @mahfe_l . کانال‌خدمات؛🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت دهم   《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۵)》 🌷با غیظ ادامه داد: این نونش از اون یکی ! از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سر گذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب که از سر کار برگشت، گفت: امروز الحمدالله یک پیدا شد که منو با خودش ببره سر کار. گفتم: این روزی چقدر می ده؟ گفت: ده تومن. 🍃🇮🇷 🌷کارش داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه می کردم، دلم می سوخت. همین را هم بهش گفتم. گفت: هیچ طوری نیست، نون زحمت کشی، نون ، خیلی بهتر از کار اوناست. کم کم توی همین کار بنّایی جا اُفتاد و کم کم برای خودش شد《اوستا》. حالا دیگر شاگرد می گرفت، دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود.😊🦋 🌷توی همان ایام، یک روز از روستا آمد دیدنشان. یک بغچهٔ نان و دو، سه کیلو ماست چکیده و چیزهای دیگری هم آورده بود برامان. عبدالحسین همه را برداشت و زود برد آشپز خانه. مادرش گفت: امان می دادی تا یه کمی بخورَن بچه ها. تشکر کرد و گفت: حالا که کسی گرسنه نیست، ان شاء الله بعداً می خوریم. نه خودش خورد و نه گذاشت به آنها دست بزنیم.🌷❤️ 🌷 مادرش که رفت ، سریع بغچهٔ نان و چیزهای دیگر را برد توی یک مغازه و کشید. به اندازهٔ وزنشان، پولش را حساب کرد  داد به چند تا فقیر که می شناخت. آن وقت تازه اجازه داد ازشان بخوریم. مادرش را هم نگذاشت یک سر سوزن از جریان خبر دار شود، ملاحظهٔ ناراحت نشدنش. پیر زن چند روزی پیش ما، ماند. وقتی حرف از رفتن زد، بهش گفت: نمی خواد بری ده، همین جا پهلوی خودم بمون.💚🌸 🌷گفت: را چه کار کنم؟! گفت: اونم می آریمش شهر. از ته دل دوست داشت مادرش بماند، بیشتر جوش زمین‌های تقسیمی را می زد. مادرش ولی راضی نشد. راه افتاد طرف روستا. عبدالحسین هم رفت روستا که از پدرش خبر بگیرد. همان جا نوجوانهای آبادی را جمع می کند و بهشان می گوید: هر کدوم  از شما که بخواد بیاد مشهد درس طلبگی بخونه، من خودم را می دم.☺️🌺 🌷سه تا از آنها پدر و مادرشان را راضي کرده بودند که با عبدالحسین آمدند شهر. عبدالحسین اسمشان را توی یک نوشت. از آن به بعد هم، مثل اینکه بچه های خودش باشند، خرجی شان را می داد. خودش هم شروع کرد به خواندن درسهای حوزه، روزها کار و شبها درس. همان وقتها هم حسابی درگیر کارِ شده بود.🇮🇷🌷 من حامله شده بودم و🕊..... ...🔰