eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.8هزار دنبال‌کننده
12هزار عکس
3هزار ویدیو
141 فایل
•|بِه‌نامِ‌‌او|• . . «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش..» -شهید‌ابراهیم‌هادی . . •شروع‌ما،←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 . شروط؛ ‌(کپی،تبادل،همسایگی) 🌸↓ @sabke_shohadaa_short . کانال‌محفل‌هامون؛🌱↓ @mahfe_l . کانال‌خدمات؛🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
.          🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت سوم                       《ویلای جناب سرهنگ(۱) 》      🌷 یک بار خاطره ای برایم تعریف کرد از دوران سربازی اش. خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن، خودش بود. می‌گفت اولِ سربازی که اعزام شدیم، رفتیم "صفر_چهار بیرجند" بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی ، صحبت تقسیم پیش آمد، یک روز تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه.💚🌺    🌷 هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که خودش آمد مابین بچه ها، قدمها را آهسته بر می داشت و با طمأنینه،  به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو، دو سه نفر را انتخاب کرد، من قد بلندی و به قُول بچه ها هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم. فرمانده پادگان نزدیک من ایستاد، سعی کردم خونسرد باشم. تو چهره ام دقیق شد و بعد هم، از آن نگاه‌های سر تا پایی کرد و انتخابم کرد،،☺️🙃    🌷 یکی آهسته از پشت سرم گفت خوش بحالت! تا از صف بیرون بروم دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم. _ دیگه افتادی تو ناز و نعمت! _ تا آخر خدمتت کیف میکنی! بیرون صف یه درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پیش بقیه. حسابی کنجکاو شده بودم، از خودم میپرسیدم: چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهری ها این طور دارن را می خورن؟! خیلی ها با حسرت نگاهم می‌کردند.🤔😳    🌷 یک استوار صدایمان زد و گفت برید لوازمتون را از بردارید تا بریم ، زیادی لفتش ندین ها. باز کنجکاویم بیشتر شد، لوازمم را ریختم داخل کیسه انفرادی و آمدم بیرون. یک منتظر بود ، کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا،👮‍♂🛻    🌷 همراه آن استوار رفتیم بیرجند، چند دقیقه بعد جلوی یک ، ماشین ایستاد استوار رو به من کرد و گفت بیا پایین. خودش رفت زنگ خانه را زد و بهم گفت: تو از این به بعد در خدمت صاحب  این خونه هستی. هر چی بهت گفتند بی چون و چرا گوش میکنی.🏡    🌷 مات و مبهوت نگاش میکردم، آمدم چیزی بگویم، در باز شد یک زن تقریبا مسن و  ساده وضع ، بین دو لنگه در ظاهر شد، چادر گلدار و رنگ رو رفته اش را روی سرش جابجا کرد. استوار بهش نداد. به من اشاره کرد و گفت: این سرباز را خدمت خانم معرفی کن.😯👉    🌷 از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود، گفتم من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم، نگهبانی می خوام بدم؟ چیکار می خوام بکنم؟ استوار خنده کرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهایت رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی!😳😔 ...🔰