❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت چهاردهم 》
نظر من چهارده سکه بود به نیت، #چهارده_معصوم🕊 ....
🇮🇷 و اینکه برویم پیش #آقای_خامنه_ای عقد کنیم.
همین را هم آهسته گفتم،اما پدرت گفت: "از بابت مهریه همون ۳۱۳ سکه دخترم. از بابت رفتن پیش #آقا هم همین طوری نمی شه! باید آشنای داشته باشیم که نداریم."😔❤️
چقدر همه چیز تند و سریع اتفاق اُفتاد. قرار شد چند روز بعد بیایی و شناسنامه ام را بگیری و همراه شناسنامه خودت ببری #دفترخانه.
همان شب مادرت زنگ زد: "آقا مصطفی سمیه خانم را درست ندیده. فردا صبح میاد شناسنامه را بگیره دیداری هم تازه میکنه."😊
🇮🇷 فردا صبح آمدی و برایم یک سر رسید سال نو با جلد چرمی سبز و #طلا_کوب آوردی. شناسنامه ام را دستت دادم. یعنی قرار بود اسمت وارد شناسنامه ام شود؟!
بعدها شنیدم آن قدر با تسبیح دانه یاقوتی ات استخاره کرده بودی که پدرت مشکوک شده بود: "چه می کنی مصطفی؟"🤔
و تو مُقر آمده بودی که دلت پی خواستگاری از من است و باقی قضایا. حالا اینجا که روبروی #عکست و روی این سنگ سپید سرد نشسته ام، از تو می پرسم که "اگه دوباره قرار باشه این مسیر را طی کنی، بازم سراغ من میایی؟" جواب خودم مثبت است.❤️💚
□■□■□■
🇮🇷 باید آزمایشگاه می رفتیم برای نمونه گیری، من و تو و مادرهایمان. رفتیم اما وقتی رسیدیم #آزمایشگاه، که ساعت نمونه گیری گذشته بود. مادرت گفت: "حالا که تا اینجا اومدیم بهتره وسایلی را که لازم داریم بخریم."
با هم رفتیم بازی. مثل آبشاری از رنگین کمان. مادرت گفت: "عروس گُلم ببین کدوم را برای پیراهنی می پسندی؟"💚
پارچه گیپور طلایی را انتخاب کردم. خیلی #خوشگل بود. گفت: "مبارکه."
پارچه فروش آن را برید و در کیسه مشکی گذاشت.
مادرت گفت: "یه پارچه پیراهنی دیگه و چادر سفیدم انتخاب کن." انتخاب کردم. بعد رفتیم راسته کیف و کفش فروشی. کفش ورنی سفید نگین داری خریدم و کیفی که به آن می آمد.🌺
🇮🇷 آدمی مشکل پسندم، اما آن روز خیلی زود انتخاب می کردم و می خریدم. در تمام مدت که خرید داشتیم، تو با گوشی ات #مشغول بودی و با بچه هایت حرف می زدی. نه نظری می دادی نه به من چیزی می گفتی. من هم از خدایم بود، چون هنوز نامحرم بودیم. خریدمان که تمام شد،🌸
مامانت گفت: "سمیه جان بیا من وتو بریم خیاطی . این پیراهن گیپور و این چادر باید برای #روز_عقد آماده بشه."
وقت پرو لباس، قربان صدقه ام می رفت و به خانم خیاط می گفت: "انتخاب پسرم کار دله نه کار گِل. ان شاء الله که به پای هم پیر بشن."🤲
دعای مادرانه اش دلگرمی کرد و دو دلی و تردیدم را کم رنگ تر کرد. ظاهراً جفتم را پیدا کرده بودم، اما هنوز هم برای قضاوت نهایی به #زمان نیاز داشتم.🦜
🇮🇷 رفته بودیم آزمایشگاه، اما🕊....
#ادامه_دارد....
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت نهم
《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۴)》
🌷آدرس توی احمد آباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، #فهمیدیم قسمتِ به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سئوال شده بود که آن جا را چطور پیدا کرده.
بالأخره رسیدیم خانه، فکر نمیکردم که دربست باشد. جای خوب و دست و پا بازی بود، با خودش،که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین می خواهد #مشهد ماندگار شود، برده بودش توی همان خانه. گفته بود: این خونه مال شما.❤️💚
🌷قبول نکرده بود، صاحب زمین ها گفته بود: پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی، همین جا مجانی بشین.
ازش پرسیدم: حالا کار پیدا کردی؟
خندید و گفت: آره.
زود پرسیدم: چه کاری؟
گفت: سر همین کوچه یک #سبزی_فروشی هست، فعلاً اون جا مشغول شدم.
پدرش همان روز بر گشت و ما زندگی جدیدمان را شروع کردیم. عادت کردن بهش سخت بود، ولی بالأخره باید می ساختیم.🦋🌸
🌷عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دلِ خوشی ندارد، یک روز آمد گفت: این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار #مال_حروم نشم، ولی این جا هم انگار کمی از ده نداره.
پرسیدم چرا؟
با زنهای بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست، سبزی ها را می ریزه توی آب که سنگین تر بشه.🥺😔
🌷آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمی رم.
گفتم: اگه نخوای بری اونجا، چه کار می کنی؟!
گفت: #ناراحت نباش،خدا کریمه.
فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم.
گفتم: این جا روزی چقدر می دن؟
گفت: از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومن می ده؟ 🍃🇮🇷
🌷ده، پانزده روزی رفت لبنیاتی. یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیداش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم اُفتاد به وسایل توی دستش؛ یک #بیل_و_یک_کلنگ! پرسیدم اینا را برا چی گرفتی؟!
گفت: به یاری خدا و #چهارده_معصوم علیهمالسلام می خوام از فردا صبح بلند شم برم سر گذر.
چیزهایی از کار گرهای سر گذر شنیده بودم. میدانستم کارشان خیلی سخت است. بهش گفتم: این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد می داد! 🤔🍃
🌷سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره.
گفتم چطور؟ گفت #کم_فروشی میکنه، کارش غِش داره؛ جنس بد را قاطی جنس خوب می کنه و به قیمت بالا می فروشه، تازه همینم سبک تر میکشه: از همه بدتر اینه که می خواد من لنگیه
خودش،بشم باشم، می گه اگه بخوای به جایی برسیم، باید از این کارا بکنی!🌺🦋
#ادامه_دارد...🔰