#پارت۳۹۰
امید آرام ادامه داد
-من در مورد شما شایعات زیادی شنیدم خیلی از بچه ها می گن شما با برادر خانم ایزدی نامزد شدید اما تحقیق
کردم و فهمیدم که این فقط یک شایعه است ،پس امروز به خودم این جسارت و دادم که تادیر نشده این مساله رو
با خود شما در میون بذارم
نازنین با ناراحتی گفت :
-اما دیگه دیر شده ،اتفاقا خیلی هم دیر!
افرا برای ساکت کردن نازنین دستش را روی دست نازنین گذاشت وگفت :
-ولی آقای مرادی من فعلا" قصد ازدواج ندارم ،همه تلاش من اینه که بعد از اتمام تحصیلات برای ادامه تحصیل
برم فرانسه
امید با ذوق زده گفت :
- اگه این تصمیم شماست که خیلی عالیه چون منم می تونم توی این راه همراهیتون کنم
افرا حیرت زده گفت :
-چی !
-خوب خانواده منم اصرار دارند که برای تکمیل تحصیلاتم برم فرانسه اما من تا به امروز زیر بار نمی رفتم
نازنین نگاهی شمانت بار به افرا انداخت وبا حرص زمزمه کرد
-پس چرا راستشو بهشون نمی گی
نمی توانست واقعیت را افشا کند ،چطورمی توانست بگوید ،همسرش دکتر محتشم است در حالیکه مسیح او را از
اینکار منع کرده بود .کلافه نفس عمیقی
کشید .باید به هر نحوی بود امید را از سرخودش وا می کرد به همین
دلیل از سر ناچاری گفت :
-خوب واقعیت اینه که من چند ماهه که نامزد کردم و قرار بعد از اتمام درسم در اینجا ، همراه نامزدم به فرانسه
برم
لرزشی خفیف همه وجود امید را لرزاند که از چشمان تیزبین نازنین دور نماند . افرا از اینکه اینهمه بی ملاحظه
این حرف رابه او زده است از دست خودش عصبی بود نازنین لیوان آب روی میز را به طرف امید گرفت و گفت :
-آقای مرادی حال شما خوبه
امید جرعه ای آب نوشید و سپس با لحنی لرزان گفت :